سلام
ماه مبارک رمضان بود خواستیم غذای نذری موقع افطار بین زائران توضیح کنیم بهترین موقع که هیچ شلوغی به وجود نیاد موقع نماز خواندن بود، که غذا رو بزاریم کنار مهر نماز شون.
هر یکی از بچه ها یه پلاستیک بیست تایی غذا دست گرفتیم و از یه طرف صف شروع کردیم
به محض اینکه نیت کردند شروع به توزیع کردیم.یه صف رو توزیع کردم صف دوم رو شروع کردم موقع قنوت بود یه بنده خدایی درحال قنوت نماز بود رو کرد به من گفت حاج آقا ما مسافریم دونفر هستیم یکیمون صف جلو هست 😐😐😐😐😐😐😐😕
گفتم حاج آقا بهش غذا دادیم نگران نباش ادامه قنوت رو بخون بنده خدا خوند و رفت رکوع.
😂😂😂😂😂
#خاطره_سوتی🤦♀🤦♂
http://eitaa.com/joinchat/1264386052C42a3f9bca9
👆👆👆👆
#خاطره_سوتی
سلام علیکم
روزای اول ازدواجم بود
و اسباب ومنزل خونه رو هنوز نچیده بودیم و وقت اشپزی نداشتم
چندوقتی میرفتیم بیرون غذا میخوریم و یا سفارش می دادیم غذا برامون میاوردن
یه روز زنگ زدم سفارش غذای کوفته دادم
خوردیم و ۲تا کوفته مونده بود گذاشتم یخچال
چندروز گذشت
همسرم خسته از سرکار اومد خونه و گفت عزیزم غذا چی داریم
گفتم کوفته
همسرم😳
من😉
بعدش فهمید فهمید کوفته
همون غذایی بود که چندروز پیش سفارش دادیم
#خاطره😁
http://eitaa.com/joinchat/1264386052C42a3f9bca9
👆👆👆👆
#خاطره_سوتی
يه سوتي ديگه از روز خاستگاريم.
روز خاستگاري مامانم الکي ميگفت داداشم خونه نيس که خاستگارا پاشن برن
يه دفعه پسر داداشم که اخر سوتي دادنه اومد تو جمع
بلند گفت چرا دروغ ميگي بابام خونس اينم گوشيشه داده به من بازي کنم.
اقا مارو ميگي مرديم از خجالت
مامانمم ميخواست جمعش کنه هي ميگفت اها اين نميدونه.
برادر زادمم ميگفت حالا که اينجور شد الان ميرم صداش ميکنم
قيافه ما🤥🤫
قيافه خاستگارا😂
نکته اخلاقی:
بابا دروغ نگید خب😂
http://eitaa.com/joinchat/1264386052C42a3f9bca9
👆👆👆👆
#خاطره_سوتی
سلام ❤️
این سوتی ک میخوام تعریف کنم برای چندسال پیشه
که ما به بهشت زهرا رفته بودیم
سرخاک مادربزرگ خدابیامرزم
من عاشق آش هستم
هرجا نذری آش بدن یاتوبهشت زهرا خیرات که آش میدن دست رد به سینش نمیزنم .
یه دامادی هم داریم ک پایه هست تواین چیزا .
خلاصه یه روز ما سرخاک بودیمو دیدیم یه دوتا اقا 👬
یه قابلمه ب چ بزرگیو گرفتنو دارن بازور میبرن
اقا من به دامادمون یه اشاره زدم بدو که آشه
اینا میرفتن ماهم ازدور اروم اروم پشت اینا میرفتیم🚶♀
چندتاقطعه بگم اینارفتن اونورترماهم میرفتیم 🚶♂
کلی اون وسط برای مرده ها هی میشستیم فاتحه میدادیم که تابلو هم نشیم خلاصه ایناقابلمرو گذاشتن زمینو درشو برداشتن ماهم دوییدما 🏃♀🏃♂
که اول صف باشیم .
اقا ادم توشلنگ اب شنا کنه ضایع نشه اینا یدفعه قابلمرو چپ کردن رو سنگ قبرنگو توشو اب کرده کردن .
وای یعنی همونجا وسط قبرستون نشستیم فقط میخندیدیم 😂
وقتی برگشتیم ازشدت خنده نمیتونستیم برای بقیه تعریف کنیم ک چیشد .
اخه بقیه هیچ کدوم نیمدن
ماهم گفتیم کوفت بخورید ماگرفتیم به شمانمیدیما ورفتیم😂
اقایون خانما خدا امواتتونو بیامرزه توروخدا اینطوری باروحیه مردم بازی نکنید
به خدا یه بطری ابم همونکارو میکرد😂
امیدوارم خنده ب لبتون اورده باشم🤪
http://eitaa.com/joinchat/1264386052C42a3f9bca9
👆👆👆👆
#خاطره_سوتی
سلام
یه بار رفته بودیم خونه یه زن بیوه مهمونی که شوهرشم تازه فوت شده بود.مهمونهای دیگه هم داشتن.
خلاصه زن صاحب خونه با سینی چای اومد واین بابای ما هم پرید میز وکشید جلوی مهمونها😯😲.
موقع برگشت مامانم از توحیاط شروع کرد به غرزدن که توچرا پاشدی؟الآن فکر بد میکنن.مگه توبچه ای و......تا رسیدیم دم در یکی گفت خوش اومدین بازهم تشریف بیارین😨نگووووووووووزن بیچاره تادم در برای بدرقه اومده بوده😬
مامانم دست وپاشو گم کرد گفت:سلام علیکم😎
یعنی من وداداشم وبه زور از کف کوچه جمع کردن بردن تو ماشین😂
http://eitaa.com/joinchat/1264386052C42a3f9bca9
👆👆👆👆
#خاطره_سوتی
سلام به همه دوستان کانال خاطرات وسوتی ..
خاطره ای که میخام براتون بگم خیلی جالب و خنده داره .
پسر عمه پدرم معامله گاو میکنه و یه گاوماده میخره وبعد چند روز میفروشش به یکی دیگه
و بهش میگه این گاو 5ماه آبستنه و 9کیلو شیر میده و این ظاهرو باطن طرف گاو میخره و میبره بعد یک ماه یه اخطار از دادگاه واسه پسر عمه میاد که در فلان روز بیا دادگاه و موعد دادگاه میشه و میره پیش قاضی
قاضی میگه تشریف داشته باش تا شاکی شما بیاد .
خلاصه شاکی میاد و قاصی میگه ایشون شاکی شما هستن ..
شاکی میگه اقای قاضی ایشون گاوی به بنده فروختن
کلاه سرم گذاشته و دروغ بهم گفته ..
قاصی هم به پسر عمه میگه چرا شما کلاه سر این پیر مردگذاشتی ..
میگه اقای قاصی من گفتم این گاو آبستنه ...هست یا نیست ؟!
شاکی میگه اره ابستنه ..
میگه بهش گفتم 9کیلو شیرمیده ..
چند کیلو شیر میده؟؟
شاکی میگه والا 12کیلو شیر میده
میگه خب من چه کلاهی سر شما گذاشتم که اومدی محکمه شکایت کردی ؟
شاکی میگه اقای قاضی این گاوی که به من داده یه چشمش کور هستش...
پسر عمه هم میگه ایا علف و کاه براش میریزه میخوره یا نه ...
میگه اره خود به روی رضای خدا خیلی تمیز خوردشو مبخوره .
پسر عمه هم ناراحت میشه .
میگه پس چرا شکایت کردی ؟
میگه خو یه چشم داره
اینم میگه عمو جمع کن مگه قراره شب برات داستان هزارویک شب بخونه خوابت ببره 😂
#خاطره_سوتی🤦♀😍🤦♂
http://eitaa.com/joinchat/1264386052C42a3f9bca9
👆👆👆👆
#خاطره_سوتی
سلام
این سوتی ک میخوام تعریف کنم مال دی ماهه امساله... خب بریم سر سوتی من که رفته بودم دکتر و دکتر بهم گفت: برو برا دوماه دیگه که برج دوازده میشه پیش منشیم نوبت بزن
منم بایه ژست خاصی رفتم سر میز منشی و گفتم برا دوماه دیگه برام نوبت بزن.
منشی گفت سیزده دوازده خوبه منم که گیج و حواس پرت بش گفتم میشه برا چهاردهم نوبت بزنید؟
بابام گفت چراا😐 منم گفتم اخه سیزدهم سیزده بدره😌بابام گفت سیزده بدر که تو برج یکه
منو میگی میخواستم آب بشم حالا منشی به عقل من شک کرد.😂
من😱
منشی😐
بابام😑
سیزده بدر😕
http://eitaa.com/joinchat/1264386052C42a3f9bca9
👆👆👆👆
با سلام...خانواده من تو روستا زندگی می کنن و شغلشون کشاورزی و دامداری یه ولی ما شهر زندگی می کنیم همسرم دامپزشکه و اداره دامپزشکی شاغله...یه دفعه از اداره به من زنگ زد گف به بابا و داداشت بگو سم اوردن بیان سهمیشون رو بگیرن ولی من بد متوجه شدم فک کردم می گه سهمیه چسب آوردن بیان بگیرن، من زنگ زدم داداشم کنار چن تا دامدار دیگه بود گفتم اداره چسب اورده بیاین بگیرین اونم ازم پرسید چسب چی ؟ همینطوری از خودم گفتم فک کنم یه نوع چسبه می چسبونن به بدن گاوها که کنه هاشون بمیرن گفت چه جالب حتما جدید آوردن تا بحال که همچین چسبی نبوده😳بعدم طفلک کل روستا رو پر کرده بود که چسب جدید برا کنه در آومده برین بگیرین اینا هم فورا خودشون رسوندن شهر رفتن اداره که ما برا سهمیه چسب اومدیم تو اداره کارمندا اینطوری شدن🙄🙄گفتن ما از فلانی شنیدیم بعدم شوهرم به من زنگ زد دعوا که چرا خوب گوش ندادی ابرو داداشت و منو بردی تو روستا و اداره😃😅
#خاطره_سوتی🤦♀🤦♂😍
http://eitaa.com/joinchat/1264386052C42a3f9bca9
👆👆👆👆
سلام مجدد
چند مدتی بود توی حرم مشغول کار بودیم و معمولا اگر شب کار بودیم و اون روز میتی رو توی صحن دفن میکردند شب اول قبر با یکی از دوستان سری میزدیم وفاتحه میخوندم.😊😊😊😊😊
همون شب هم بزرگداشت حضرت بود البته هنوز توی تقویم ها ثبت نشده بود و متاسفانه مراسمی گرفته نمی شد.
اونشب نزدیک ده تا تاج گل کنار قبر بود به دوستم گفتم یه فکر جالب بیا این گل های مریم رو در بیاریم ببریم ورودی حرم بدیم دست زائر ه بگیم امشب شب بزرگداشت حضرت هست هدیه به شما ثوابش هم برای میت ...
گفتم این گل ها رو فردا شهرداری به عنوان زباله میبره ...
دوستم هم قبول کرد خیلی سریع گل ها رو جدا کردیم بردیم درب ورودی چه شلوغ بازاری شد وقتی که گل به زائر ها میدادیم واقعا خوشحال میشدند کار که تمام شد .رفتیم دوباره بالای قبر میت گفتیم ثوابش رو برای شما فرستادیم هنوز نشسته بودیم که خانواده میت اومدن برای فاتحه همین که رسیدن بالای قبر یه خانم زد توی سرش وااااای عریزم به گل هات هم رحم نکردند 😡😡😡😡😡😡😡😡
من سرم پایین بود و جلو خنده خودم رو گرفته بودم واز بس خندیده بودم از چشمان اشک می یومد بنده خدا فکر میکرد گریه میکنم 😭😭😭😭😭
خلاصه با اشاره از شون خدا حافظی کردیم رفتیم
فردا ش هم همه تاج گل ها به سطل زباله پیوست...
😐😐😐😐😕😐😕
#خاطره_سوتی🤦♀🤦♂😍
http://eitaa.com/joinchat/1264386052C42a3f9bca9
👆👆👆👆
#خاطره_سوتی
سلام به همه دوستان کانال خاطرات وسوتی ..
خاطره ای که میخام براتون بگم خیلی جالب و خنده داره .
پسر عمه پدرم معامله گاو میکنه و یه گاوماده میخره وبعد چند روز میفروشش به یکی دیگه
و بهش میگه این گاو 5ماه آبستنه و 9کیلو شیر میده و این ظاهرو باطن طرف گاو میخره و میبره بعد یک ماه یه اخطار از دادگاه واسه پسر عمه میاد که در فلان روز بیا دادگاه و موعد دادگاه میشه و میره پیش قاضی
قاضی میگه تشریف داشته باش تا شاکی شما بیاد .
خلاصه شاکی میاد و قاصی میگه ایشون شاکی شما هستن ..
شاکی میگه اقای قاضی ایشون گاوی به بنده فروختن
کلاه سرم گذاشته و دروغ بهم گفته ..
قاصی هم به پسر عمه میگه چرا شما کلاه سر این پیر مردگذاشتی ..
میگه اقای قاصی من گفتم این گاو آبستنه ...هست یا نیست ؟!
شاکی میگه اره ابستنه ..
میگه بهش گفتم 9کیلو شیرمیده ..
چند کیلو شیر میده؟؟
شاکی میگه والا 12کیلو شیر میده
میگه خب من چه کلاهی سر شما گذاشتم که اومدی محکمه شکایت کردی ؟
شاکی میگه اقای قاضی این گاوی که به من داده یه چشمش کور هستش...
پسر عمه هم میگه ایا علف و کاه براش میریزه میخوره یا نه ...
میگه اره خود به روی رضای خدا خیلی تمیز خوردشو مبخوره .
پسر عمه هم ناراحت میشه .
میگه پس چرا شکایت کردی ؟
میگه خو یه چشم داره
اینم میگه عمو جمع کن مگه قراره شب برات داستان هزارویک شب بخونه خوابت ببره 😂
#خاطره_سوتی🤦♀😍🤦♂
http://eitaa.com/joinchat/1264386052C42a3f9bca9
👆👆👆👆
#خاطره_سوتی
سلام به همه دوستان کانال خاطرات وسوتی ..
خاطره ای که میخام براتون بگم خیلی جالب و خنده داره .
پسر عمه پدرم معامله گاو میکنه و یه گاوماده میخره وبعد چند روز میفروشش به یکی دیگه
و بهش میگه این گاو 5ماه آبستنه و 9کیلو شیر میده و این ظاهرو باطن طرف گاو میخره و میبره بعد یک ماه یه اخطار از دادگاه واسه پسر عمه میاد که در فلان روز بیا دادگاه و موعد دادگاه میشه و میره پیش قاضی
قاضی میگه تشریف داشته باش تا شاکی شما بیاد .
خلاصه شاکی میاد و قاصی میگه ایشون شاکی شما هستن ..
شاکی میگه اقای قاضی ایشون گاوی به بنده فروختن
کلاه سرم گذاشته و دروغ بهم گفته ..
قاصی هم به پسر عمه میگه چرا شما کلاه سر این پیر مردگذاشتی ..
میگه اقای قاصی من گفتم این گاو آبستنه ...هست یا نیست ؟!
شاکی میگه اره ابستنه ..
میگه بهش گفتم 9کیلو شیرمیده ..
چند کیلو شیر میده؟؟
شاکی میگه والا 12کیلو شیر میده
میگه خب من چه کلاهی سر شما گذاشتم که اومدی محکمه شکایت کردی ؟
شاکی میگه اقای قاضی این گاوی که به من داده یه چشمش کور هستش...
پسر عمه هم میگه ایا علف و کاه براش میریزه میخوره یا نه ...
میگه اره خود به روی رضای خدا خیلی تمیز خوردشو مبخوره .
پسر عمه هم ناراحت میشه .
میگه پس چرا شکایت کردی ؟
میگه خو یه چشم داره
اینم میگه عمو جمع کن مگه قراره شب برات داستان هزارویک شب بخونه خوابت ببره 😂
#خاطره_سوتی🤦♀😍🤦♂
http://eitaa.com/joinchat/1264386052C42a3f9bca9
👆👆👆👆
#خاطره_سوتی🤦♀😄
سلام ❤️این خاطره ای که میخوام بگم مربوط به دوهفته پیشه😓که به ولی به فنا رفتم😈وای خدا نصیب هیچ کس نکنه🐸
اول از خودم بگم دهه هشتادی ام خدای سوتی🙊خب خب .....
مادر و پدر و خواهرم بهم گفتن ما میریم خونه ی مادربزرگت و زود برمیگردیم🐥منم گفتم حله برید من میمونم🌝آقا اینا رفتن منم خواستم خودمو به مامانم نشون بدم مثلا بلند شدم که همه جارو تمیز کنم مامانم تشویقم کنه😁اول از همه هدفونم رو زدم تو گوشم موزیکم تا آخر صداشو بلند کردم شروع کردم قر دادن و تمیز کردن😂آقا نگو دوساعته همینجوری تمیز میکنم و اهنگ گوش میدم که یکهو....😢درو شکستن🙈دره خونمون منم ترسیدم بلند شدم ببینم کیه که مامانم افتاد دنبالم که دوساعته داریم در میزنیم چرابازنمیکنی😬😡😡منو بگو اینجوری بودم🤔🤓😳
کلیداشونو جاگذاشته بودن منم که هرچی در زدن نشنیدم همسایه ها همه پشت در بودن میخواستن زنگ بزنن آتش نشانی😂😂که پدر محترم درب رو شکستن و کلی هم خرج رو دستشون گذاشتم که هیچ دوروز تبعید شدم توی اتاقم ..😁😁
ببخشید اگه طولانی شد
ثنا
🔰🔰🔰🔰🔰
@khandehpak