لوکیشن اول:
صدای چرخیدن کلید را که میشنود با سرعت به سمت درب ورودی منزل میرود و خود را در بغل پدر پرتاب میکند.
-چقدر دیر آمدین بابایی جووونم!
+در عوض برای دخترم یه هدیهی قشنگ گرفتم!🎁
-جیغ کوتاهی کشید و حلقهی دستانش را محکمتر کرد و قطره اشکی از خوشحالی روی گونهاش افتاد و گفت: دوستون دارم بهترین بابای دنیا!
لوکیشن دوم:
با صدای قرچ و قرچ کشیده شدن دستمال تنظیف بر روی شیشهی قاب عکس پدر سرش را بالا آورد.
مادرش مشغول گردگیری بود و مثل همیشه به عکس بابا که میرسید زمان زیادی را به تمیز کردن شیشهی قاب کوچک میپرداخت و دقایقی را آرام دردودل میکرد و قطرههای اشکش را با آستین پیراهنش پاک میکرد...
سرش را انداخت پایین و محکم مداد را روی کاغذ دفتر مشقش کشید. نوک مدادش شکست. صدای فشفشه و مولودی خوانی به صورت زمزمهای کوتاه به گوش میرسید. نوشت دلم برایت تنگ شده بابا!
قطره اشکی روی کاغذ افتاد.
_
لوکیشن سوم:
با سرعت از پلهها پایین آمد و قاطی شلوغی جمعیت بچهها مقابل تلوزیون خودش را جا داد و شروع کرد به بلند خندیدن و دست زدن و گاهی شیطنت و قلقلک دختران کناری خودش!
خانوم مدیر مهربان با جعبهای کوچک از شیرینی وارد شد و بلند گفت: امشب تولد بابارضاست!
بفرمایید شیرینی...🍰
بچه ها باشتاب دورش جمع شدند و برای برداشتن شیرینی عجله داشتند.
از دور بچهها را نگاه کرد.
نگاهش خیره ماند در تصویر بالای دیوار
گنبد طلایی بابا رضا... 💛
چقدر شبهایی که خوابش نمیبرد با او درد و دل کرده بود و صدایش کرده بود.
چقدر تنهاییاش را با نگاه کردن به عکس حرمش پر کرده بود.
اشکش آرام روی صورتش ریخت...
#خودنویس