eitaa logo
• سی‌و‌دو | فیاض •
8هزار دنبال‌کننده
601 عکس
889 ویدیو
13 فایل
اگر که شرحِ غمت در سی‌ودو حرف نگنجید؛ بیافرین به الفبای خود، زبان جدیدی... اکانت ادمین: @Chanel32chanel32 ورود آقایان ممنوع🚫⛔️ لینک ناشناس کانال: https://6w9.ir/Harf_10840367 ــ فوروارد یا ذکرِ منبع بهتره!✨
مشاهده در ایتا
دانلود
چالش عکاس‌باشی داریم! 📸 قشنگ‌ترین عکسی که خودتون عکاس‌ش بودید رو به اینجا فرستید. منتظرتووونیم🙃😍👇 @Chanel32chanel32
• سی‌و‌دو | فیاض •
ارسالی خودتون😍 #چالش‌آخرهفته #لیل
چالش عکاس‌باشی داریم! 📸 قشنگ‌ترین عکسی که خودتون عکاس‌ش بودید رو به اینجا فرستید. منتظرتووونیم🙃😍👇 @Chanel32chanel32
ریحانه‌ی خلقت💖.m4a
حجم: 1.8M
اگه شما یه زمانی دیدید دخترها خیلی واسه خودشون کلاس میذارن، باوقارن، بخاطر همین روایاته! وجود دختـر در یک خونه،مایه‌یِ برکته...♥️ 🔉
• سی‌و‌دو | فیاض •
ارسالی خودتون😌👌 #چالش‌آخرهفته #لیل
سلام به همه‌ی عزیزانِ همراه ... ممنونم بابت اینهمه مشارکت در چالشِ این هفته😍 بیش از سیصد عکس از عکاس های هنرمند کانال دریافت شده ک با اجازتون کم کم توی پست ها و کلیپ ها استفاده میشه🤩
آن هنگام که آیه‌آیه‌های وجود به خواهشی برسند و از اعماق وجود به‌شکل فریاد برخیزند، خداوند از درون، راه را برای انسان می‌گشاید؛ اما این گشایش بی‌تردید، همراه با امتحانی دیگر و سنجه‌ای عظیم‌تر است. -کهکشان‌نیستی🪐
لوکیشن اول: صدای چرخیدن کلید را که می‌شنود با سرعت به سمت درب ورودی منزل می‌رود و خود را در بغل پدر پرتاب می‌کند. -چقدر دیر آمدین بابایی جووونم! +در عوض برای دخترم یه هدیه‌ی قشنگ گرفتم!🎁 -جیغ کوتاهی کشید و حلقه‌ی دستان‌ش را محکم‌تر کرد و قطره اشکی از خوش‌حالی روی گونه‌اش افتاد و گفت: دوستون دارم بهترین بابای دنیا! لوکیشن دوم: با صدای قرچ و قرچ کشیده شدن دستمال تنظیف بر روی شیشه‌ی قاب عکس پدر سرش را بالا آورد. مادرش مشغول گردگیری بود و مثل همیشه به عکس بابا که می‌رسید زمان زیادی را به تمیز کردن شیشه‌ی قاب کوچک می‌پرداخت و دقایقی را آرام دردودل می‌کرد و قطره‌های اشک‌ش را با آستین پیراهن‌ش پاک می‌کرد... سرش را انداخت پایین و محکم مداد را روی کاغذ دفتر مشقش کشید. نوک مدادش  شکست. صدای فشفشه و مولودی خوانی به صورت زمزمه‌ای کوتاه به گوش می‌رسید. نوشت دلم برایت تنگ شده بابا! قطره اشکی روی کاغذ افتاد. _ لوکیشن سوم: با سرعت از پله‌ها پایین آمد و قاطی شلوغی جمعیت بچه‌ها مقابل تلوزیون خودش را جا داد و شروع کرد به بلند خندیدن و دست زدن و گاهی شیطنت و قلقلک دختران کناری خودش! خانوم مدیر مهربان  با جعبه‌ای کوچک از شیرینی وارد شد و بلند گفت: امشب تولد بابارضاست! بفرمایید شیرینی...🍰 بچه ها  باشتاب دورش جمع شدند و برای برداشتن شیرینی عجله داشتند. از دور بچه‌ها را نگاه کرد. نگاهش خیره ماند در تصویر بالای دیوار گنبد طلایی بابا رضا... 💛 چقدر شب‌هایی که خوابش نمی‌برد با او درد و دل کرده بود و صدایش کرده بود. چقدر تنهایی‌اش را با نگاه کردن به عکس حرمش پر کرده بود. اشکش آرام روی صورتش ریخت...