30-didi-kari-nadasht(1).mp3
16.14M
👧🧒 #قصه_های_رمضان
※ دیدی کاری نداشت لپ قرمزی
- اسم من حلماست؛ ولی همه بهم میگن لپقرمزی.
اولین بار وقتی خیلی کوچولو بودم، عزیزجونم این اسم رو برام گذاشته. وقتایی که هیجانزده میشم، از خوشحالی زیادی لُپام گل میندازن و قرمزِقرمز میشن.
امروز که عید فطره خیلی خیلی هیجانزدهام. هی بپربپر میکنم و نفسنفس میزنم. من سی روز بود منتظر همچین روزی بودم...
@mah_mehr_com👈عضویت
11.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎈 #کارتون مهارت های زندگی
@mah_mehr_com👈عضویت
49.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎈 #کارتون موش و گربه
@mah_mehr_com👈عضویت
11.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*و ناگهان چقدر زود دیر میشود...*
#نوستالژی
@mah_mehr_com👈عضویت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آموزش یه کادر خوشگلو رنگی رنگی❤️😍
ذخیره کن که لازمت میشه💕🌱😍
#کاردستی #آموزش #نقاشی
@mah_mehr_com👈عضویت
اگه میخوای بقیه به بچهات احترام بذارن، اول خودت توی جمع این ۵ تا کارو انجام بده:
✔️ با احترام درباره اش حرف بزن
✔️ بذار خودش جواب بده
✔️ اسمشو قشنگ صدا بزن
✔️ جلوی بقیه سرزنش یا مقایسه نکن
✔️ بهش فرصت بده توی جمع نظر بده
با این کارا نشون میدی که بچهات ارزشمنده و بقیه هم همین جوری باهاش رفتار میکنن! 💛✨
#مــــاه_مــــــهــر
🌷▶═🌸🌿☃️.══════╗
𝕁𝕠𝕚𝕟➲ @mah_mehr_com
#مــــــاهـ_مـــــــــهـر
روز طبیعت_صدای اصلی_48771-mc.mp3
12.14M
#قصه_صوتی
#قصه_شب
🌳روز طبیعت
صبح یک روز خوب بهاری، خرگوش کوچولو با صدای در بیدار شد و دید که سنجاب کوچولو آماده گردش رفتنه و منتظر او ایستاده است.
خرگوش حسابی تعجب کرد و به دنبال مادرش رفت تا دلیل این همه سر و صدای آن روز را بفهمد.
خرگوش کوچولو فهمید که همه مادرها با هم جمع شدند و بعد همه حیوانات را دید که همه با هم در حال گردش و تفریح در جنگل هستند. مادرخرگوش کوچولو گفت : امروز روز طبیعته و همه باید...
🍃این برنامه به مناسبت #روزطبیعت تهیه شده است.
@mah_mehr_com👈عضویت
🟡 #چطور به بچهها حس امنیت و اعتماد بدیم؟
🔸 بچهها مثل نهالهایی هستن که در خاک امن و پایدار، محکم و سالم رشد میکنن. اگه میخواید فرزند دلبندتون با اعتمادبهنفس، آرامش و شادی بزرگ بشه، باید دنیا رو براش پیشبینیپذیر، پر از محبت و خالی از ترس کنین.
@mah_mehr_com👈عضویت
پیشینه #ضربالمثل «وعده سر خرمن»
می گویند روزی مالک یک آبادی به خانه کدخدا می رود. ساززن آبادی پیش مالک می آید و یک پنجه عالی ساز می زند.
مالک که خوشش آمده بود، وعده می دهد، سر خرمن که شد، یک خروار گندم به ساززن بدهد.
ساززن هم خوشحال شده و تا موعد خرمن روزشماری می کند. رفته رفته سر خرمن می رسد و مالک برای برداشت محصول به آبادی می آید و ساززن با خوشحالی پیش مالک می رود و بعد از عرض سلام به یادش می اندازد که: من همان ساززن هستم که وعده نمودید، سر خرمن یک خروار گندم می دهید لطف بفرمایید.
مالک خنده ای می کند و می گوید:« ساده دل، تو یک چیزی زدی، من خوشم آمد، من هم یک چیزی گفتم که تو خوشت بیاید.
حوصله داری؟» و ساززَن بیچاره را محروم می کند.
@mah_mehr_com👈عضویت