eitaa logo
محبوب من! منصوره رضایی
145 دنبال‌کننده
21 عکس
16 ویدیو
0 فایل
کلمات دلخوشی‌های محبوب من هستند و من منصوره رضایی هستم، دکتری ادبیات فارسی و شیفته‌ی کلمات... خودم اینجام: @mansoorehrezaei
مشاهده در ایتا
دانلود
دوستان عزیزم اگر کتاب «یکی‌شون خیلی خوبه» رو خوندید لطف می‌کنید نظرتون رو در کامنت‌های این پست اینستاگرام، بنویسید؟ 🙈💚
https://www.instagram.com/reel/DOJnQVOjbeN/?igsh=bXQ3dXFtY2VnMDV4
دوستان قمی! اگر شنبه ساعت پنج عصر وقتتون خالیه خوشحال می‌شم ببینمتون. 💚💚 https://eitaa.com/mahbubeman
چه راه‌های ساده‌ای برای پول درآوردن وجود داره، بعد ما باید دنبال حق‌التألیف و حق‌التحریر و حق‌التدریس و حق‌التفویت‌* باشیم. :) *حق‌التفویت: حق وفات، حق مرگ، یه چیزی توی مایه‌های بیمه‌ی عمر. https://eitaa.com/mahbubeman
ماه که گرفت یادم اومد برای امتحان علوم کلاس چهارم یا پنجم ابتدایی، خسوف و کسوف رو قاطی می‌کردم. آخرش کدگذاری کردم و گفتم: «اولِ خورشید خ هست، اول خسوف هم خ هست پس ماه‌گرفتگی می‌شه خسوف!» https://eitaa.com/mahbubeman
از استاد به دانشجو: آخر برگه‌های امتحانی‌تون نامه‌ی الکی ننویسید و بیخودی نک‌وناله نکنید. الآن برگه‌ی یه دانشجو رو تصحیح کردم؛ خوب نوشته بود و در طول ترم هم دانشجوی خوبی بود. از طرفی هم به‌خاطر شرایط جنگ و عقب‌افتادن امتحاناشون و این‌ها یکی دو نمره به همه اضافه کردم و خلاصه، این دانشجو نوزده شد یا نوزده گرفت. یه دفعه دیدم آخر برگه یه نامه‌ی عریض و طویل نوشته و عذرخواهی کرده که نتونسته این درس رو بخونه و اگه لطف کنم فقط پاسش کنم کافیه. منم شک کردم که نکنه اشتباه تصحیح کردم؟ دوباره تصحیح کردم و دیدم می‌شه کمتر بشه لکن وجدانم قبول نکرد که نمره‌ی اولیه رو تغییر بدم. احتمالاً دچار کمال‌طلبی‌ای چیزیه این بچه. https://eitaa.com/mahbubeman
از استاد به دانشجو: جای هیچ پاسخی رو خالی نذارید. حتی اگه‌ خودِ سؤال رو توضیح بدید یا پرت و پلا هم بنویسید (البته نه خیلی پرت و پلا) بهتر از هیچی ننوشتنه و احتمالاً حداقل بیست‌وپنج صدم می‌گیرید! البته این غیراز وقتیه که هیچی نخوندید. چون معلمتون با یه نگاه متوجه می‌شه هیچی نخوندید و می‌خواهید بپیچونیدش و خالی‌الذهن اومدید سر جلسه‌ی امتحان. :) https://eitaa.com/mahbubeman
چند روز پیش تولدم بود و خیلی ناگهانی تصمیم گرفتم کتاب طنزم «یکی‌شون خیلی خوبه» رو به مخاطبینش هدیه بدم، البته فقط امضاء ارررزشمند نویسنده و هزینه‌ی پستش رایگان و هدیه بود. 😅 از صبح نشستم نصف کتابها رو امضاء و بسته‌بندی کردم و یه مصراع قشنگ از آقامون سعدی هم اول کتاب‌ها نوشتم.😍 گفتم اینجا هم بگم، اگر شما هم دلتون خواست این کتاب رو بخونید و بخندید به این نشانی پیام بدید: @shooreneveshtan
حالا دو ماه است که آواره‌ام. راست گفته‌اند که شروع بنّایی با شماست و پایانش با خدا. به جز معضل خواب در جوار خروپف‌های سقف‌شکن والدین عزیز، چون حریم خصوصی نداریم راه‌به‌راه هم با هم دعوایمان می‌شود. تمام زندگی‌ام در طبقه‌ی بالا مانده و فقط خودم و چند دست لباس، پایین هستیم. این‌ها همه به کنار، کار من، یعنی نوشتن، نیازمند سکوت و تمرکز و آرامش است. به‌خاطر همین، مدام مهمان کافه‌ها هستم که آن هم دردسرهای خاص خودش را دارد؛ از خرج‌های الکی کافه‌ای تا خرابی لپ‌تاپم و این چیزها. چند شب پیش که هندزفری‌هایم را تا ته چپانده بودم توی گوشم و داشتم مطلبی طنز برای مجله‌ای می‌نوشتم و می‌خواستم بعدش طرح درس کلاس نویسندگی خلاق را بنویسم، تهیه‌‌کننده‌ی رادیو تماس گرفت تا موضوع برنامه‌ی هفته‌ی بعد را ببندیم و سفارش کند که متن‌های مجری را به موقع برسانم. در همان گیرودار، یاد یک تست روانشناسی افتادم که میزان امیدبه‌زندگی را می‌سنجید. به نظرم افراد ردداده به این تست‌ها پناه می‌برند. وگرنه اگر واقعاً امید به زندگی داشته باشیم امید از همه جایمان می‌زند بیرون و محتاج سنجشش نیستیم. خلاصه، یکی از سؤالات آزمون کذا این بود که: «زندگی کنونی‌ شما چقدر شبیه تصورات کودکی‌تان است؟» به رؤیاهای کودکی‌ام فکر کرد که از هفت هشت سالگی دلم می‌خواست معلم فارسی باشم و نویسنده شوم و توی رادیو تلویزیون حرف بزنم. دقیقاً شبیه آن لحظاتم توی کافه. این‌ها را به بهانه‌ی روز شعر و ادب فارسی نوشتم؛ بزرگترین دلخوشی‌هایم‌ در عالَم. هروقت از زندگی ناامید می‌شوم یک‌دفعه یاد شغل و رشته‌ و ابزار کارم، که کلماتند، می‌افتم و ذوق توی دلم وول می‌خورد. من عاشق شعر و ادب فارسی هستم و در ازایش خیلی چیزها هم از دست داده‌ام اما بنماند هیچم الّا هوس قمار بیشتر! https://eitaa.com/mahbubeman
بعد از دو سال، دخترهایم را دیدم. بارها درباره‌ی نوجوانِ درونم گفته و نوشته‌ام. که به‌خاطر همین، دخترهای نوجوان را خیلی خیلی دوست دارم و از معاشرت با آن‌ها و پرسه‌زدن در فضای فکری و زبانی و همه‌چیزشان بی‌نهایت لذت می‌برم. در این دو سال که از آ.پ جدا شدم، یا بهتر است بگویم از هم جدا شدیم، سخت دلتنگ دخترها بودم و دنبال راهی برای وصل‌شدنمان می‌گشتم. همین شد که دعوت یک مدرسه‌ی متفاوت برای تدریس نویسندگی را پذیرفتم و خواستم اول صبح شنبه برایم کلاس بگذارند تا انرژی کار و بار و زار و زندگی‌ام در طول هفته تأمین شود. گیرم که مدرسه، آن‌ور شهر باشد و هزینه‌ی رفت‌وآمدم بیشتر از حقوق این دو زنگ بشود؛ فدای سر دخترها. امروز که وارد کلاس شدم خیلی خنداندمشان و چهره‌های قشنگشان را تماشا کردم و کلی درباره‌ی کتاب و کلمه، حرف زدیم و نوشتیم و خواندیم و کِیف کردیم؛ جای شما خالی البته. https://eitaa.com/mahbubeman
محبوب من! منصوره رضایی
‍ من زیاد گریه می‌کنم اما تا حالا وسط ارزیابی کتاب، گریه نکرده‌بودم. ارزیابی کتاب پیش از چاپ، لذتی وصف‌ناشدنی دارد برایم. اولین خواننده‌ی یک کتاب بودن و نظردادن درباره‌اش حس خفن‌بودن دارد و هیچ‌وقت برایم تکراری نمی‌شود. معمولاً باید درباره‌ی محتوای کتاب‌ها نظر بدهم اما من، ناخودآگاه، ویراستارِ سرخود هم می‌شوم. غالباً ناشرها فرمی با سرفصل‌های مشخص می‌فرستند تا نظراتم را در آن درج کنم. اکثراً اسم نویسنده را حذف می‌کنند تا نظرم براساس حبّ و بغض شخصی نباشد. این کتاب اما از همان اول، آشنا بود برایم.‌ لحن و محتوایش شبیه نوشته‌های یکی از دوستانم بود اما مطمئن نبودم که نویسنده را می‌شناسم. به این صفحه که رسیدم، همزه‌ی عمۀ منصوره را خط زدم و خیال کردم دارم ماجرای عمه‌منصوره‌ی نویسنده را می‌خوانم. از طرفی، فکر می‌کردم برادرزاده‌ام که بزرگ شود عمه‌ی خالی صدایم کند بهتر است یا عمه‌منصوره؟ به این هم فکر کردم که آیا عمه‌منصوره‌ی نویسنده، خاله هم شده یا مثل من حسرت صداشدن با عنوان خاله‌منصوره را به گور می‌برد؟ کلمه‌ها یکی‌یکی از جلوی چشمم رد شدند و فهمیدم همزه‌ی عمۀ منصوره، درست بوده. منصوره، من هستم و عمۀ منصوره، عمۀ من است و پسرهای عمۀ منصوره، پسرعمه‌های من هستند و نویسنده، دوست من است. نویسنده نوشته: «عمۀ منصوره، نستوه است.» و بعد، نستوه را معنی کرده: «خستگی‌ناپذیز، مبارز، مرد جنگی که از جنگ و ستیز عاجز نشود.» تا حالا اسمم را لای کلمات یک کتاب ندیده‌بودم. آخر این بخش کتاب، ذیل نقد و نظرهایم، نوشتم: «گریه نمی‌دهد امان.» و بعدتر نوشتم: «یا امّ‌البنین» https://eitaa.com/mahbubeman