آقا مهدی
بَــرخـیز ! که بیتو مَرا ؛ دادرَسی نـیــست ... @mahdi59hoseini ~
✔️خاطره
#شهید_مهدی_حسینی 🍃💛
هر وقت آقامهدی از سوریه تماس میگرفتند،
همه صحبت می کردند اما وقتی گوشی به دست مادرمون میرسد،
بعد از کلی قربون و صدقه رفتن ساکت میشد.
ما بهشون میگفتیم مامان با داداش حرف بزن٬
میگفت نه بزار مهدی حرف بزنه من فقط گوش بدم.
اخه صداش آرومم میکنه.
دلتنگیمو کم میکنه❤️
—---—
@mahdi59hoseini ~
آقا مهدی
@mahdi59hoseini ~
توجه توجه
صدایی که هم اکنون میشنوید اعلام وضعیت قرمز است و معنا و مفهوم آن این است که ...
صدای رادیو توی گوشم میپیچد
چشمهایم ناخودآگاه میپرد
سریع به دنبال اسلحهام میگردم
دکمه های لباسم را یکی در میان میبندم، پوتین به پا میکنم و هراسان از خانه خارج میشوم!
بچههای پایگاه یکی یکی از خانههایشان خارج میشوند
کم کم صدای موتور بسیجیها کوچه و محله را پر میکند !
سوار میشوم، هِندل میزنم، روشن نمیشود، بسم اللّه میگویم،با ضربه دوم پا روشن میشود،چفیه را دور صورتم میپیچم و حرکت میکنم. انتهای کوچه سید علی ایستاده است،با دست اشاره میکنم که بیاید سمت مسجد، بین رفیقهایمان قرار گذاشتهایم که هروقت وضعیت زرد یا قرمز شد به طرف مسجد بیایند و آنجا جمع بشویم. ابتدای کوچهی دوم،آقا نوروز را میبینم که توی مغازهاش ایستاده و مشتریهایش را راه میندازد.
- آقا نوروز!مگه صدای آژیر رو نشنیدی؟!چرا هنوز اینجایی؟مغازه رو ببند برو تو پناهگاه دیگه!
با بیمیلی نگاهم میکند،سرش را میندازد پایین و به کارش ادامه میدهد. مجالی برای قانع کردنش پیدا نمیکنم!به حرکت ادامه میدهم و از مغازهاش دور میشوم. میرسم به خیابان اصلی،حجم ترافیک باعث شده راه قفل شود،میروم از تو پیادهرو به مسیرم ادامه بدهم. دویست متر جلوتر علت ترافیک را میبینم. تصادف شده و صاحب یکی از ماشینها یقه دیگری را گرفته و داد و بیداد میکند. میروم سمتشان،طوری که میان آن ازدحام شلوغی و سر و صدا،صدایم را بشنود میگویم:چیکار دارید میکنید؟! مگه صدای آژیر رو نشنیدین؟چرا نمیرید پناهگاه؟
برای لحظهای دست از دعوا میکشند و مرا نگاه میکنند
- برو پسر جان!برو خدا شفات بده
- حالت خوبه؟چی به سرت خورده؟!
با نگاههای متعجبشان بدرقهام میکنند
میروم سمت بلواری که به مسجدمان ختم میشود. مردم شهر آرام هستند!صدای آژیر و ردِ دود هواپیماهای جنگی را گویی کسی نمیبیند!
کمی جلوتر ، ناگهان خشکم میزند،جلوتر از حسینیهی تبریزیها،مهدی را میبینم که با موتور زمین خورده و از پایش خون میرود،از بچههای مسجد است،یکی دوسالی میشود که میشناسمش،بیهوش روی آسفالت خیابان دراز کشیده است. خودم را سریع میرسانم بالایسرش
- مهدی؟مهدی حالت خوبه؟!
جواب نمیدهد،چشمم به زخم پایش که میفتد هول برم میدارد. با چفیهام بالاتر از زانویش را میبندم. اطراف را نگاه میکنم،مردم بیتوجه از کنارمان رد میشوند. صدایشان میزنم اما کسی نگاهمان نمیکند!چهرهی خونین مهدی مجال فکر کردن را گرفتهاست،خودم را جلوی اولین ماشینِ عبوری میندازم
راننده تاکسی سرش را بیرون میاورد و شروع میکند داد و فریاد!به چهرهاش نگاه نمیکنم،میدوم در ماشین را باز میکنم و سمت مهدی برمیگردم که صدای راننده توجهم را جلب میکند
-حالا کجا میخوای بری؟
-بیمارستان
-دربست دیگه؟
این را که میگوید،صورتم سرخ میشود،سرم تیر میکشد. مات و مبهوت نگاهش میکنم.
-مگه نمیبینی مجروح داریم؟داره خون ازش میره!
-کی رو میگی؟
-ایناهاش نمیبینیش؟!
-نه!داداش به سرت زده؟!خوبی؟اگه دربست حساب میکنی وایسم؟
دیگر صدایش را نمیشنوم
همهچیز جلوی چشمانم محو میشود
مینشینم کنار مهدی،دست خونی اش را روی چشمهایم میگذارم...
@mahdi59hoseini ~
هدایت شده از آقا مهدی
❞#قرارهرشبما❝
فرستـادن پنج #صلوات
به نیت سلامتی و
تعجیل در #فرجآقاامامزمان«عج»
#صلوات
#هدیہبہروحمطهرشهید
#آقامهـدی_حسینی 🌷
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥ببینید|وداع #همسر آقامهدی حسینی،در #معراج_شهدا
🔗کانال رَسمی شَهیـدمهَـدی حُسینی⬇️
eitaa.com/joinchat/1350369280C96cee0f0cd
آقا مهدی
@mahdi59hoseini
داستانِ
#اینجا_بی_هوا
قسمت اول
.
باران دیشب کار خودش را کرد،هوا سردتر شده بود،سوز هوای پاییزی هم که به کسی رحم نمیکرد،بعد از اذان ظهر نشسته بودیم پای تلویزیونِ قرمزِ نوزده اینچ با تصویر برفکی اش،صحبتهای حاج آقای ریش سفیدی را پخش میکرد،محمود سربازِ جدید ستاد بود که حالا با اورکتِ روی دوش و کلاهِ بافتِ کِرمی رنگ با قابلمه تخم مرغ و سوسیس وارد اتاق میشد،از صبح اخم هایش توی هم بود و برخلاف قبل ساکت تر و این بار که سر سفره ی روزنامه ای مان نشست تحلیلی درباره مسائل غرب آسیا نکرد، لقمه اول را که در دهانم گذاشتم صدای بیسیم مادر بلند شد:« لااله الا الله» را زیر لب گفتم و رفتم سمت کمد،در را باز کردم،شاسی را گرفتم جلوی دهانم:« مرکز ۱۰-۱» صدای ناشناسی جواب داد«مرکز مرکز شاهد۲»لقمه را خوردم و گفتم:«برادر صدات رو دارم بگو»چند ثانیه ای گذشت اما صدایی به گوش نرسید«اینا هم شورش رو در آوردن با این بیسیم های صما، برد خوبی نداره،اون موتورولا ها خیلی خوب بود»سیدحسین که خودش را چسبانده بود به بخاری و داشت فشنگ ها را داخل خشاب اسلحه اش میگذاشت گفت:«آره بابا اینا رو ول کنی فقط بلدن موشک بسازن،والا»زد زیر خنده و من هم،برگشتم کنار سفره،لقمه ی کوچکی گرفتم و بردم سمتش«بیا اینم برای نیروهای هوافضا،ببخشید دیگه اندازه موشک های یگان شما نیست»لبخندی تحویلم داد و لقمه را گرفت،زیرچشمی به محمود نگاه میکردم،هنوز اخم کرده بود«بابا حالا یه هفته نری ورِ دلِ ننه بابات چیزی نمیشه سردار»این کلمه سردار را به همه سربازها میگفتم،نه برای تمسخر،که برای احترام بود که فکر نکنند سرباز درجه اش پایین است، بی آنکه سرش را بالا بیاورد گفت«بابا الان یه ماه شده که مرخصی نرفتم،مام آدمیم خب،همش آماده باش که نمیشه»سید حسین خشاب را جا زد،بند کلاشینکوف را حمایل کرد و رفت دم در،گفتم:«سید نهار نخوردی که،کجا؟»پوزخند زد و گفت:«میرم مرخصی بشینم کنار زن و بچم میوه بخورم»این را به تمسخر گفت،پوتین هایش را پوشید،رفت و در را بست،توی سالن،جوری که صدایش را به ما برساند گفت:«هروقت حاج قاسم رفت مرخصی مام میریم،والا انگار همه دارن عشق و حال میکنن ما عقب موندیم»خندیدم،محمود انگار که شرمنده شده باشد دیگر چیزی نگفت،لقمه آخر را خوردم و به شوخی گفتم:«اللهم ارزقنا حورالعین بعدد ما احاط به علمک»برگشتم کنار کمد بیسیم ها،شاسی را گرفتم و با چند تا از نیروهای گشتی صحبت کردم،وضعیت سفید بود،24 ساعتی میشد که نخوابیده بودم،اورکتم را از روی دوشم برداشتم و تا کرده گذاشتم زیر سرم،دراز کشیدم و به سقف نم داده اتاق خیره شدم..
.
ادامه دارد ..
.
@mahdi59hoseini ~