_فقط منم که وقتی از یکی تشکر میکنم تا دوساعت بعدش استرس میکشم که اگه نشنیده باشه چی؟
_ولی عطرای آشنا خیلی بیرحمن. مخصوصا وقتی دلتنگی. کلا چند ثانیه وقت داره ریههاتو تا خرخره پر کنی. تادوباره خاطرات حمله ورشن بهت. ولی خودمونیما چجوری انقدر عطروجودش مست کنندست؟
_آخرین بارها همیشه انقدرسخته؟
از فردا مآیی دیگه نیست. هنوز اونقدری گیج هستم که نفهمم چیشده. هنوز اونقدری گیج هستم که ندونم باید بخندم یا گریه کنم، اصلا باید دلم تنگ شه یا نه؟ هنوز هیچی رو باور نکردم.
فقط خیلی حسرت لحظه هایی که نبودم رودلمه. فرصت هایی که ازدست دادم و خاطره هایی که نساختم. غمهایی که فریاد نزدم و تنهایی که به تن نکشیدم و احساساتی که گم شدن و دربین اولویت بندی ها خاموش.
امشب شب سوگواری هست و یادگاریش انواع و اقسام تعلق ها و من هیچ چیزی برای گفتن ندارم، حتی کلمات روهم گم کردم و بیزارم از این حالی که قابل بیان نیست. از الان فقط منتظر تموم شدن این روند طولانی و بیرحمانه ازدست دادن هستم. تا تموم بشه و ببینم چه خاکی میتونم بهسرم بریزم، اصلا فاطمه ای باقی میمونه؟
*از فردا ماییم و دنیای بیهم، خروارها حسرت و دلتنگی، تهمانده وجود خودمان درهم.
_داشتم فکرمیکردم که چه فعل و انفعالاتی تو مغز آدما رخ میده که انقدر خوشحال میشن از همیشه رواعصاب ملت راه رفتن؛ اینکه همیشه درحال دورپنداریخودشون از بقیه و ذره ای حس همدردی نداشتن و با حالت تهاجمی برخورد کردنشون خیلی عجیبه.
بابا خب دو دیقه این حالت تهاجمیت رو بزار کنار، دشمن فرضی نساز و دست از بهمسخره گرفتن بردار نمیمیری که.
باور کن بقیه هم آدمهستن نه یهمشت پشه مزاحم!
_ما جماعت زنده محکومیم به تنها، به تعلق ها،
به این حال نامعلوم؛ و روزها و شبها باده را سرمیکشیم و سرمست خیره میشویم به جام هایی که پروخالی میشوند، تنفس میکنیم و میگذرانیم به امید رهایی از تن، میگذرانیم به امید دیدار دوباره او. به امید او.
_صفحه های کتابام اونقدری غرق نوشته های نامربوط شده که تا میام درس بخونم تالاپی میفتم تو یه دنیای دیگه، چه وضعشه آخه؟
_جدیدا چشمم داره رو بقیه آدما باز میشه و دلم میخواد به خودم بگم زن تو چقد احمق بودی که به خاطر تعهد های نانوشته اینارو ندیدی و الان چقدر برای همهچیز دیره.