_نصفشبا به صورت خیالی با آدمی که ازش دلخورم بحث میکنم، هرچی حرف تو دلمه رو میزنم بهش، دلخوریامو دونه دونه میگم، گاهی وقتا سرش داد میزنم، حرفای اونو گوش میدم، احساسات اونو درک میکنم، میخندم، گریه میکنم و درنهایت قضیه رو فیصله میدیم و دلخوری رو رفع و همه چیز درست میشه.
نمیدونم چرا اینکار تو واقعیت انقدر سخته. چرا همه کلمات تو واقعیت بحث رو بیاهمیت جلوه میدن، چرا تو واقعیت راضی کننده نیستم؟ چرا نمیتونم تو واقعیت هم با همین حرفا همه چیزو درست کنم؟ چرا هیچوقت وقتش نیست برای درومدن از بلاتکلیفی؟
_اگه نباشی من با کی تا دممرگ سیبترش بخورم؟ روصورت کی نقاشی بکشم؟ خوراکیایی که نمیخامو به کی بدم؟ با کی برم بیرون؟ با کی پلنای خفن بریزم؟ کیو پنجیر بگیرم؟ خونه کی لش کنم؟ به کی چرتپرتامو بگم؟ اصلا اینارو بیخیال؛ کی مثل تو انقدر قشنگ میخنده؟ لطفا عقب نرو. این دنیا خیلی زشت و ترسناکه.
_از اینکه تمام خودم رو بهش دادم و حتی چیزی برای خودم باقی نزاشتم اما بازهم براش کافی نیستم و دم بهدیقه مورد سرزنش قرارمیگیرم، خیلی ناراحتم.
چرا نمیتونم راضی کننده باشم برای آدمها؟ خستم از تلاش مداوم برای جلب رضایتی که هیچوقت نمیتونم داشته باشمش. خستم از ارزش های یکطرفه. خستم.
_از مشکلات اساسی من اینکه نتنها خاطرات گذشته آزارم میدن، بلکه خاطرات آیندهای که دیگه قراربر ساخته شدنشون نیست هم گلوی منو گرفتن.
_هجوم خاطرات رندم و بیمحتوا که حتی خودم وجودشون رو فراموش کردم وقت و بیوقت وسط مغزم و بهشدت واضح داره اتفاق میفته و این قضیه زیادی وحشتناکه.