_از اینکه تمام خودم رو بهش دادم و حتی چیزی برای خودم باقی نزاشتم اما بازهم براش کافی نیستم و دم بهدیقه مورد سرزنش قرارمیگیرم، خیلی ناراحتم.
چرا نمیتونم راضی کننده باشم برای آدمها؟ خستم از تلاش مداوم برای جلب رضایتی که هیچوقت نمیتونم داشته باشمش. خستم از ارزش های یکطرفه. خستم.
_از مشکلات اساسی من اینکه نتنها خاطرات گذشته آزارم میدن، بلکه خاطرات آیندهای که دیگه قراربر ساخته شدنشون نیست هم گلوی منو گرفتن.
_هجوم خاطرات رندم و بیمحتوا که حتی خودم وجودشون رو فراموش کردم وقت و بیوقت وسط مغزم و بهشدت واضح داره اتفاق میفته و این قضیه زیادی وحشتناکه.
_مشکل اینهکه آدمها تا با مشکلات در روابط باهم مواجه میشن فرارمیکنن، سعی بر پاک کردن صورت مسئله دارن، میرن جوری که انگاری هیچ چیزی وجود نداشته، هیچ تلاشی برای حل مسئله نمیکنن، چرا؟ چون نمیخوان رنج حل مشکلات رو بهجون بخرن، متارکه براشون خیلی راحت تر از دست پا زدن وسط مشکلات هست، آدمها رو لایق صرف وقت نمیدونن، آدمها تنوع طلبن! و این وسط کسی که با کل وجودش داره تمنا میکنه برای مصالحه رنج میکشه؛ چرا؟
چون این تلاش یکطرفست، پشتیبانی درکار نیست، یک طرف داره فرار میکنه و یک طرف هم داره میکشه و این بین هردو آزار میبینن. و البته بیشتر کسی که میبینه تمام تلاشهاش نافرجامه و ذره ای نمیتونه تغییر ایجاد کرد.