_کاش آدمها کمی بیمنت همدیگر را دوست میداشتند؛ کاش آنهاهم ذرهای بهاندازه من، من را دوست میداشتند.
[پرسیدم: چه بر سرت آمده است؟گفت: امیدهایی که ذرهای در وقوع آنها شک نداشتم هم به ناامیدی تبدیل شد]
_خورشید عزیزم باور کن اینجا شیرازه نه بیابونهایِ عربستان که انقدر مستقیم و بیرودربایستی داری میتابی بهش.
[من غلط بکنم دیگه با اینا برم جایی]
*هردفعه گه تصمیم میگیرم یکم وقت با خانواده و فامیل بگذرونم.
_نمیفهمم چرا باید برای مسائلی که قبلا بارها پذیرفتم دوباره از نو خون گریه کنم؟ حس میکنم احساساتم با چشمام خصومت شخصی دارن وگرنه هیچجوره دلتنگ شدن اینهمه نباید چشم آدمو غرق آب کنه.