eitaa logo
منِ‌من
948 دنبال‌کننده
586 عکس
103 ویدیو
3 فایل
"کمبود هم‌صحبت" https://daigo.ir/secret/7731781212 @pichak135
مشاهده در ایتا
دانلود
_کاش آدمها دوست داشتن‌هاشون رو یادشون نمیرفت، کاش دوست داشته شدن‌ها ابدی بود، کاش هیچوقت ترس _نکنه دیگه دوسم نداشته باشه؟_ وجود نداشت.
_جدیدا هرچیزیو که از ته‌ته دل میخوام نمیشه، دلم میخواد هیچوقت دیگه چیزی رو نخوام.
تاحالا شده خیلی یهویی سایه غم رو روی وجودتون حس کنید؟ انگار تمام مدت منتظر یه بهونه باشید واسه اینکه بغضتونو بشکنید، واسه اینکه تیشه به ریشه همه خیالاتتون بزنید، واسه اینکه از همه کس و همه چیز ببُرید. انگاری که همش با خودتون خدا خدا میکردید که این به‌وقتش به‌وقتش کی میرسه که بشینید از ته دل زار بزنید و یه نفر بهتون گوش بده، کی وقت این میرسه که بتونید با خیال راحت غمهارو دونه دونه مزه‌ کنید.
[ شایدم خاطرات دارن منو میندازن دور ]
_هیچ میلی در من شدیدتر از میل به خواب نیست، پناه بردن به پشت پلک‌ها و نیستیِ موقت.
_اونقدری خستم که دیگه نمیخوام هیچکس رو دوست داشته باشم، حتی تو.
روزی ده‌بار یادم بیارید که نباید وقتی هیجانی میشم یا حوصلم سرمیره با هیچ‌کس حرف بزنم یا چیزی رو براشون تعریف کنم چون آدما راحت به خودشون اجازه میدن بزنن توپرت و ذوقتو کور کنن. آدما قرارنیست باهات مهربون باشن پس خودت رو الکی باهاشون قاطی نکن و تو بحثا خودتو نچپون. حرفم خواستی بزنی سیومسیجت هست، هیچوقتم نه به روت میاره و نه پشیمونت میکنه. اصلا تو که انقد دلت نازکه که هردم میشکنه غلط میکنی با آدمیزاد حرف میزنی که بعد من جور تورو بکشم، خستم کردی فاطمه نه جسمت نه روحت هیچکدومو دیگه نمیتونم تحمل کنم.
_کاشکی میشد سرمو دربیارم بزارم گوشه دیوار هروقت دردش خوب شد دوباره بپوشمش.
بچه که بودم یه مدت طولانی رو مریض شدم و صدای گرفته و سرفه هام دیگه به یه چیز معمول تبدیل شده بود. بزرگتر که شدم معده درد گلومو گرفت تا یه چیزی میخوردم حال مرگ بهم دست میداد، صبحا رو کلهم اجمعین باحالت تهوع میگذروندم، وقتی با بقیه میرفتم بیرون نمیتونستم چیزی بخورم چون میدونستم حالم بد میشه و اینم باز برای همه دوستا و اطرافیانم عادی شده بود. گذشت و به یه قسمتی از زندگی رسیدم که حال روحی افتضاحی داشتم، تا از خودم غافل میشدم میدیدم اشکام کل صورتمو خیس کرده، مدام درحال فکرای منفی بافتن و جنگ با خودم و صداهای توسرم بودم ولی اینم باز برای همه عادی شده بود، حتی بعد چند دفعه دیگه برای نزدیک‌ترین آدمها هم اهمیتی نداشت. چرا؟ چون همه این رنج‌ها مدام درحال تکرار بودن فکر میکردن دیگه اونقدرا هم مسئله مهمی نیست. برام روتین شده. دیگه آزارم نمیدن. ولی میدونید چیه؟ هیچوقت اونجوری که بقیه فکر میکردن نبود.هیچکدوم برای من عادی نشد. هردفعی دردی که میکشیدم برام تازگی داشت. هردفعه دوباره مجبور بود تحملش کنم. محکوم بودم به صبر. گاهی وقتا که کم می‌آوردم دلم میخواست گلگی کنم دلم میخواست غر بزنم ولی همه میگفتن _تو که همیشه اینجوری هستی/ حالا مگه چیشده؟_ به هرحال که من باید تحمل میکردم چون رنج بخشی از زندگی انسانه و بلااستثنا مختص همه‌ست، منتها اینکه کسایی که محرم رنج دونستم فکر میکردن من فقط الکی همه چیزو شلوغ میکنم خیلی آزار دهنده بود.
_گاهی با خودم نقشه های بزرگ میکشم، خودم را شایستۀ همه کار و همه چیز میدانم، با خودم میگویم: آری کسانیکه دست از جان شسته اند و از همه چیز سر خورده اند تنها میتوانند کارهای بزرگ انجام بدهند. بعد با خودم میگویم: به چه درد میخورد؟ چه سودی دارد؟ دیوانگی، همه اش دیوانگی است!