ساعت که از نیمه میگذرد، انگاری تمام افکار و منطقم پوچ میشود. فقط صدایی در وجودم بارها تکرار میکند آری تو تمام شدی، ته کشیدی.
زمان:
حجم:
1.49M
ما كانت بتعرف انو ..
في العيون مدائن مخفية،
في العيون حروب حتمية،
فيها قبور مرمية، ارواح منسية،
وراء جدران من ألوان زهية.
*فک میکنم این آقا صداشون از بهشت افتاده باشه پایین.
هیچوقت وقت شناس نبودیم!
وقتی من دوییدم تو خسته بودی، وقتی تو اومدی من ازنفس افتادم.
شدیم نوش دارو بعدمرگ سهراب.
آخر یه سری قصه ها قشنگ نیست، ولی میونه داستان انقدر فراز و نشیب های قشنگ داره که نمیشه قید خوندنش رو زد. سیر داستانی رو نمیشه عوض کرد. ولی میشه قسمت های قشنگش رو هایلایت کرد، میشه یادداشت لای صفحههاش گزاشت.
کتابی که روصفحه آخرش کلمه پایان نوشته میشه دیگه صفحه جدیدی بهش اضافه نمیشه، اما میشه هروقت دلتنگ شد کلمات نوشته هارو درآغوش گرفت، اونهارو از اول خوند و دوباره تجربه کرد. میشه ازش درس گرفت، میشه عزیزش کرد تاوقتی فکرت درگیرش میشه صورتت ناخودآگاه به لبخند یا قطرات اشک بازبشه.
نمیگم حسرتی نیست چون هست، چون همچین قصه ای لایق همچین پایانی نبود، اما باید کنار اومد.
[گاها کسی درمن میخواهد همه این نوشته هارا آتش بزند، میخواهد گرمای افسارگسیخته آتش را درآغوش بگیرد تا کلمات بسوزند و بسوزند. دلتنگی ها، بدبیراه ها، خشم ها، حسرت ها، امیدها، نام ها، نامه ها؛ همهشان خاکسترشوند. خاموش، بیوزن.]
اما نمیشود! باید تا همیشه خواند تا معنای زندگی از یادنرود.
خیلی دلم میخواد درمواجهه بامسائل یهویی بزنم تو دل ماجرا و همه چیز خوب پیشبره، ولی متاسفانه انقدر زندگیم پیچیده و توهمه که مجبورم نگران عواقبی که ازجانب عمه قزی و خاله زری درانتظارم هست هم باشم.
کاش آدمها میفهمیدن من فقط مسئول گفتههای خودمم و قرارنیست چون فلانآدمی که من میشناسم فلان کار رو کرده یا فلان چیز رو گفته سرمن خالی کنن.
آهنگها خاطرات رو وسط خودشون جمع میکنن منتظر میشنن تو پلیلیستت تا بعد مدتها پلیبشن و هرچی بوده و نبوده رو روسرت آوار کنن. حالا این صدبار، آهنگهای قدیمیتو گوش نده.
اولین فکری که به ذهنم میرسه وقتی میخوام کاری انجام بدم یا جایی برم اینه که اگه اون/اونها بودن چیمیشد؟ لابد همه چی قشنگتر و راحتتر بود.نه؟
وقتی میخوام یهکاری بکنم و تهش یهچیزی کمه و چیزی که میخوام نمیشه یا به قشنگی و بینقصی ایدههام نمیشه خیلی میره تومخم.
اینجور وقتا دلم میخواد ازخودم متنفربشم که توی عملی کردن کارها خوب نیستم. دلم میخواد فقط فروبرم تولاک خودم و دیگه تا ابد هیچکاری نکنم.
و مرسی از کمالگرایی عزیزم که تو این روند بیشتر گندمیزنه بهم و مدام یادآوری میکنه که همیشه _ناکافی_ هستی و باید بابتش اعصابت خورد باشه.