این روزها همهگی برایم یادآور صحنه هاییست که درپشت پلک قاب شدند.
و من هنوزهستم، اون پشتمشتا، قایمکی، دور از چشم خودم و خودت و بقیه، یهگوشه نشستم و بالبخند بدرقهت میکنم.
میزان هیجان درونیم خیلی نامیزونه یه لحظه زیرصفر یه لحظه بالای صد. پر از دوگانگی شخصیتی شدم و نمیدونم کدومش واقعا منم.
اینکه انگاری متعلق به هیچجا نیستم خیلی عذابه. فک کن هیچ جایی برای _خودت بودن_ نداشته باشی.
شاید دیگه دلم برات تنگ نشهها، ولی تا ابد برای گلهای نرگست، چشمات، نوشتههات و آن روزهای بارانی دلتنگ میمونم.
من از کلی آدم مختلف ساخته شدم.
مثلا الان یکی از آدمهای درونم که خیلی هیجانطلب و احساسیه داره یه تصمیم میگیره که مطمئنم اون آدمی که منطقی و محتاط و درونگراست مجبوره با حال زار عملیش کنه و قراره ازش کلی فحش بخورم بابت تصمیماتم.