دردناکه دیدن اینکه زندگی درجریانه و همه چیز درحال "گذشتن و رفتن پیوسته" و من حتی نمیدونم کجا قرار گرفتم. گیجم و نمیدونم رفتار درست چیه، نمیدونم چیکار کنم که مورد قبول واقع بشم، من حتی نمیدونم رفتار درست چیه.
تو این روزها مدام دنبال نجات دهنده میگردم، توی هرجا و هر زمانی، ولی نجات دهنده حتی وجود هم نداره. "این چاهی که توش قرار گرفتی اونقدر کوتاهه که کافیه فقط از جات بلند شی و یه قدم بلند برداری" درسته این چاه خیلی کوتاهه، ولی بیرونش ترسناکه، من به چاه عادت کردم، من به سیاهی چاه عادت کردم، به همه غم های چاه، من همه دلتنگی چاه رو دوست دارم. حداقل توی چاه کسی نیست که بخوام کنارش دوست داشتنی به نظر بیام و تلاش بیخودی کنم.
روی پیشونیم نوشته شده "به من بخند عزیزم"