من واقعا نمیفهمم که قلبم چرا انقدر دلش میخواد سر کوچکترین چیز ها مچاله شه ولی واقعا الان حس میکنم کاملا در هم فرو رفتم.
دارم تنهایی رو با پوست و گوشت و استخونم حس میکنم و کاش فقط قبل از اینکه انقدر سریع فرار کنم یه نفر بهم میگفت که اگه بخوای از آدما دور شی دیگه دوست ندارن و قرار نیست تا ابد کنارت بمونن، و البته که حرفای تو سرت هم قرار نیست وقتی ناراحتی باهات گپ بزنن یا برات نوشابه بخرن تا از غصه دربیای و البته که وقتی فرار میکنی باید انتظار اینو داشته باشی که همه چیز از اول تا آخر غیر واقعی به نظر بیاد.
من نمیتونم روابط رو نگه دارم و بقیه هم، تنهایی خیلی دردناکه و هیچ چیز جالبی درمورد زندگی وجود نداره و حتی هدف خاصی هم.
از حرف های مسخره امیدبخش خسته ام و حتی روی غر زدن راجب زندگیم رو ندارم چون واقعا دلم نمیخواد بشنوم که " تو خودت دلت میخواد تو این حال مزخرفت بمونی" و من با یه لبخند مسخرهتر بگم هاها آره درست میگی تقصیر خودمه.
بزرگترین مشکل مغز من اینه که مکالمات فرضیش با آدما رو وارد داده هایی که راجب اون آدم دارم میکنه و من کلی تصورات غیر واقعی نسبت به افراد خواه ناخواه پیدا میکنم.
هر دفعه برق تو چشماشو میبینم دلم میخواد بهش بگم پیس پیس بیا تا آخر این لبخند هاتو واست اسپویل کنم ولی آخه کی دلش میاد؟
نمیدانم باید حزن شما را در آغوش گرفت و مقدس داشت یا کفر گویم و از جانی که میسوزد گله کنم.