اینکه تو نمیتونی از رابطه با کسی که نمیتونه نیازهات رو بفهمه و از لحاظ عاطفی دردسترس نیست دست برداری مثل قماربازیه که نمیتونه دست از بازیشرطی برداره.
توی قمار تو میبازی و میبازی بعد یهو به طور رندم میبری و این حس لذتی که از بردت میبری رودلت میخواد بارها تجربه کنی و باعث میشه که توبازهم بازی کنی.
روابط انسانی هم همینطوره، وقتی با آدمی هستی که یه روز تورو دوست داره و یه روز نه، یه روز صدتا پیام میده و یک هفته پیداش نمیشه، احتمال اینکه به اون آدم معتاد شی خیلی بیشتره تاباکسی باشی که به طور ثابت بهت ابراز علاقه میکنه و دوست داره؛
تو اون قماربازی هستی که نشسته سرمیز و بارها قمار میکنه تا دوباره حس لذت برد رو بعد چندین باخت بگیره، دوباره دوست داشته بشه و بارهایی که آزار میبینه ومیبازه، اصلا براش مهم نیست؛
تو این بازی تو میدونی که بازهم میبازی ولی از انتظار برای برد و لذتش نمیتونی دست بکشی.
دوست داشتن همچینشخصی باعث میشه مدام با خودت بگی من اینهمه احساس توی وجودم دارم که حاضرم همه رو به پای اون بریزم و صد خودمو براش بزارم، چرا این برای اینکه اون هم من رو دوست داشته باشه کافی نیست؟ چرا من کافی نیستم؟ چرا؟
تنها راه بیرون اومدن از این چرخه بردباخت و درگیری های فکری، ترک کامل و تحمل خماریه.
و از اونجایی که من اکثر روابطم این مدلی شکل گرفته و نرمالیزه شده واسم و نوع دیگه روابط قانعم نمیکنه برای خروج از چرخه فقط باید یهدور بمیرم و زندهشم تا به روال عادی برگردم.
_نصفشبا به صورت خیالی با آدمی که ازش دلخورم بحث میکنم، هرچی حرف تو دلمه رو میزنم بهش، دلخوریامو دونه دونه میگم، گاهی وقتا سرش داد میزنم، حرفای اونو گوش میدم، احساسات اونو درک میکنم، میخندم، گریه میکنم و درنهایت قضیه رو فیصله میدیم و دلخوری رو رفع و همه چیز درست میشه.
نمیدونم چرا اینکار تو واقعیت انقدر سخته. چرا همه کلمات تو واقعیت بحث رو بیاهمیت جلوه میدن، چرا تو واقعیت راضی کننده نیستم؟ چرا نمیتونم تو واقعیت هم با همین حرفا همه چیزو درست کنم؟ چرا هیچوقت وقتش نیست برای درومدن از بلاتکلیفی؟
_اگه نباشی من با کی تا دممرگ سیبترش بخورم؟ روصورت کی نقاشی بکشم؟ خوراکیایی که نمیخامو به کی بدم؟ با کی برم بیرون؟ با کی پلنای خفن بریزم؟ کیو پنجیر بگیرم؟ خونه کی لش کنم؟ به کی چرتپرتامو بگم؟ اصلا اینارو بیخیال؛ کی مثل تو انقدر قشنگ میخنده؟ لطفا عقب نرو. این دنیا خیلی زشت و ترسناکه.
_از اینکه تمام خودم رو بهش دادم و حتی چیزی برای خودم باقی نزاشتم اما بازهم براش کافی نیستم و دم بهدیقه مورد سرزنش قرارمیگیرم، خیلی ناراحتم.
چرا نمیتونم راضی کننده باشم برای آدمها؟ خستم از تلاش مداوم برای جلب رضایتی که هیچوقت نمیتونم داشته باشمش. خستم از ارزش های یکطرفه. خستم.
_از مشکلات اساسی من اینکه نتنها خاطرات گذشته آزارم میدن، بلکه خاطرات آیندهای که دیگه قراربر ساخته شدنشون نیست هم گلوی منو گرفتن.
_هجوم خاطرات رندم و بیمحتوا که حتی خودم وجودشون رو فراموش کردم وقت و بیوقت وسط مغزم و بهشدت واضح داره اتفاق میفته و این قضیه زیادی وحشتناکه.