امروز خودم رو در پوچترین نقطه زندگیم پیدا کردم، انگاری هیچ هدف، علاقه، ارزشی درمن وجود نداره.
فقط پرازخالی بودنم و از ته دل به آدمهایی که میدونن دارن چه غلطی میکنن حسودیم میشه.
مست چشمانت شدن عجیب فریضه ی دوستداشتنی ای بود و این اشکی که روان است، ولیمه ای برای تنخسته ماست.
گاهی وقتا یه فشردن دست، یه نوازش سر، یه تکیه دادن به شونه، میشوره میبره کل حال خرابمو.
_حداقل برای چنددقیقه_
یه دروغی که ناخودآگاهم خیلی بهش معتقده اینه که
تهش اصلا مهم نیست، مهم گریه و خنده های الانه.
کاش فقیهی از فقهای عرب بودم، تا برایت کتابی ازجنس کتاب های آسمانی مینوشتم و هرفعلش را بر وزن _انا للمعشوق و انا الیه راجعون_ صرف میکردم و هرسحرگاه بر روی بلندی فریاد _هل من ناصرینصرنی_ سرمیدادم تا بدانم چه کسی میتواند در پرستش تو مرا یاری دهد، و آنگاه است که همهکس ازاین فعل عاجزند. که خدای خالق تو الله لاینتهی است و تو خدای من.
این روزها همهگی برایم یادآور صحنه هاییست که درپشت پلک قاب شدند.
و من هنوزهستم، اون پشتمشتا، قایمکی، دور از چشم خودم و خودت و بقیه، یهگوشه نشستم و بالبخند بدرقهت میکنم.