یه دروغی که ناخودآگاهم خیلی بهش معتقده اینه که
تهش اصلا مهم نیست، مهم گریه و خنده های الانه.
کاش فقیهی از فقهای عرب بودم، تا برایت کتابی ازجنس کتاب های آسمانی مینوشتم و هرفعلش را بر وزن _انا للمعشوق و انا الیه راجعون_ صرف میکردم و هرسحرگاه بر روی بلندی فریاد _هل من ناصرینصرنی_ سرمیدادم تا بدانم چه کسی میتواند در پرستش تو مرا یاری دهد، و آنگاه است که همهکس ازاین فعل عاجزند. که خدای خالق تو الله لاینتهی است و تو خدای من.
این روزها همهگی برایم یادآور صحنه هاییست که درپشت پلک قاب شدند.
و من هنوزهستم، اون پشتمشتا، قایمکی، دور از چشم خودم و خودت و بقیه، یهگوشه نشستم و بالبخند بدرقهت میکنم.
میزان هیجان درونیم خیلی نامیزونه یه لحظه زیرصفر یه لحظه بالای صد. پر از دوگانگی شخصیتی شدم و نمیدونم کدومش واقعا منم.
اینکه انگاری متعلق به هیچجا نیستم خیلی عذابه. فک کن هیچ جایی برای _خودت بودن_ نداشته باشی.
شاید دیگه دلم برات تنگ نشهها، ولی تا ابد برای گلهای نرگست، چشمات، نوشتههات و آن روزهای بارانی دلتنگ میمونم.