منِمن
_ میدونم قراره بعدا این خاطرات از پشت خنجر بزنن بهم و بسوزنمم ، میدونم قراره با این خاطره ها لحظه لح
*بلاخره خنجر زدن؟ شاید آره.
_سردرد بعد ضجه زدن جدایِ اون داغونیتش یِ حس آرامشیم ریزریز به وجود آدم تزریق میکنه .
_نمیدونم چه کرمی توجونمه که همه کارام لحظه آخریِ پشتهم عقب میندازمشون؛
هیچ کاری رو تاکید میکنم هیچ کاری رو تو زمان معین شدش انجام نمیدم، انجام نمیدم، انجام نمیدم، مگر تو لحظات پایانیش و با فشاربسیار،
* خدایا کاش عقل و پولو باهم تقدیمم کنی که نصفه شب وضعم این نباشه .
_اینکه بابت هرمسئله کوچیك و بزرگی باید حرص و جوش بخورم حتی اگه بهم ربطی نداشته باشه؛ خیلی کشندست .