_از سطحی پنداشتن مسائل عمیق و بلعکس، اونقدری حرص میخورم که دلم میخواد دونه دونه یِ موهایِ طرف مقابل رو بکنم .
منِمن
[ محبوبم، خیلی خری که برام _وجود فاضل نظری_ نمیخری ]
_میدونید؟ اینجور آدما که نسبت به حرفات عملی اهمیت میدن، ارزش میدن به حرفات؛ انگاری تو قلبت ستاره دار شدن، پین شدن،
جوری که تكتك رگهایِ وجودیت رو آلوده به لذت میکنن؛
*میزانِ بهوجد اومدنم مشخصه ؟
هدایت شده از خانومِ شرلی.
نمیدونم به این دست از آدما چی میگن،
بغلی، بوسیدنی یا یه جزئی نگر.
هر چی که میگن این آدما فقط و فقط رگهای قلب من و نوازش میکنن.
یه جورایی 'نوازشگر قلب' به حساب میان
و من تنها از ته قلبم براشون ارزش قائلم:))))
همین و همین
_تصمیم گرفتم چند وقت ننویسم ، تا یکم این کلافگی های ذهنیم برطرف شه، از بی ثباتی دربیام؛ اما به طرز مضحکی نتنها این اتفاق نیفتاد بلکه تشدید شد و احساسات نامعلومی که نمیدونم از کجا سردروردن هم پیدا شدن ایضا مغزی پر از حرف که کلمات براش بیکفایت هستن .
_اینکه یه نفر بلدت باشه شاید لذت بخش باشه اما ترسناکم هست، اینکه بلدت باشن آسیب پذیریت میکنه .
_گاهی وقتا فقط خسته میشم از خوب بودن، از بودن، هرچندوقتی نیاز دارم برم تو جلد خود کثافتم و بپردازم به بیاهمیتی کردن به مسائل، غیب بشم از دست همه آدما و توقعات, مسئولیتهام نسبت بهشون، دور از احساسات مغلوب، دور ازشخصیت بابمیل؛
این وسط حس سرزنشگر اینکه آدما ممکنه ازم تو این بازه زمانی دچار دلگیری بشن خیلی سیریش میشه بهجونم و از دماغم درمیاره .