منِمن
از روزی که پشت سرهم آهنگای سامی بیگی _من تو هوات مستم_ رو باهم میخوندیم و میرقصیدیم، هرکی هم از زیر پنجرهمون رد میشد بهش سلام میکردیم و بعد انگار کمدیترین اتفاق دنیا افتاده باشه از خنده غش میکردیم.
*حالا که فکر میکنم من جدی دلم تنگ میشه، حتی برای اون آدم هایی که بیشتر از چند کلمه باهاشون حرف نزدم.
منِمن
حالا کاش دوراهی بود، هرکدومش میرسه به یه هزارتویی که آخرشو فقط خدا میدونه.
و سختی مسیر به کنار، هزار یک چاله تو راهمه که هیچ جوره درست کردنش دست خودم نیست. انگار دارم بیهوا وارد یه دریای عمیق میشم که خبر ندارم کی زیر پامو خالی میکنه، اصلا نمیدونم تهش رسیدنه یا همه چیز توی هم میپاشه ولی فعلا که "به امید زنده ایم" و بس.
یعنی چی که وقتی داریم غر میزنیم و به زمان و زمون ایراد سعی میکنید ادای آدم های منطقی رو دربیارید
منِمن
۳/پاییز آمد و سرمای هوا گل را پژمرده کرد. بدخلق و عبوس شده بود. حتی مهر شاپرک دیگر بر دلش نمینشست.
حتی تو قصه هامم تموم کردنو امروز و فردا میکنم و ازش فرار، مشکل جدی با پایان ها دارم و چه حیف که همه چیز یه تهی داره.