eitaa logo
رنگ زندگی
1.2هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
4.9هزار ویدیو
14 فایل
🤏 کانالی برای افزایش #مهارت‌های_زندگی و #فرزندپروری ارتباط با مدیر کانال @ab_hasani
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان های مذهبی...🍃: 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ازعشق_تاپاییز 🍄قسمت ۳۳ نزدیکای اذان ظهر شده بود من و ناصر برای وضو گرفتن به سرویس‌های بهداشتی رفتیم. صدای همهمه و شلوغی اون خانواده‌ی پرجمعیت هنوز به گوش میرسید.و ما بی‌تفاوت به اونها حتی نگاشونم نمی‌کردیم. بعد از وضو گرفتن جانمازمو از کیفم برداشتمو نماز خوندم ناصر بعد از خوندن نماز برای تهیه ناهار به کمک غلامرضا رفت. -تو نمیای اسماعیل؟ _چرا میام یکم قرآن بخونم میام قرآنمو برداشتم و شروع کردم به خوندن و طبق معمول آرامشی که با قرآن میشه بدست آورد هیچ جای دنیا پیدا نمیشه. با صدای داداش غلامرضا که از دور داد میزد اسماعیل نمیای کمک، قرآن و بستم و گذاشتم تو کیفم و منم متقابلا صدامو تو گلوم چرخوندمو گفتم -یه فنجون چای بخورم میام البته ناگفته نماند که چای خوردن بهونه بود و من فقط خواستم از کار در برم. کی حوصله داره تو این گرما بره پای منقل و کباب درست کنه. داشتم میرفتم قرآنم و بذارم تو کیفم که یه دفعه یه چی محکم افتاد تو چادر این اتفاق اونقدر غیرمنتظره بود که ناخواسته من و ترسوند. پشت سرمو نگاه کردم دیدم توپ والیبال همون خانواده‌ی پرجمعیته که افتاده بود تو چادر ما. توپو برداشتم و خواستم شوتش کنم که متوجه شدم همون دختر چادری و محجبه که سارا درموردش حرف میزد داره میاد دنبال توپ. پیش خودم گفتم زشته توپو شوتش کنم شاید بی‌احترامی بشه. بذار بیاد نزدیک توپو بدم دستش. با نزدیک شدن اون دخترخانم سرمو انداختم پایین و دستمو سمتش دراز کردم تا توپو برداره -ببخشید آقا عذرمیخوام داداشم توپو پرت کرد افتاد تو چادر شما سرمو بلند کردم که جوابشو بدم و گفتم -خواهش..... با دیدن اون دخترخانم حرفمو خوردم یعنی یه جورایی زبونم بند اومده بود. میخکوب شده بودم و انگار برق ۲۰۰ ولت خشکم کرده بود. اولین باری بود که به یه نامحرم این‌قدر دقیق نگاه میکنم. نمی‌دونم چقدر تو این حالت بودم که اون خانم گفت -اقا لطفاً توپو بدین _ب بب بعله ببخشید بفرمایید اون دخترخانم توپو گرفت و برد نه تنها توپو که دلمم با خودش برد. پشت سرش به رفتنش نگاه میکردم. چه متین و با ابهت راه میرفت. انگار نه انگار که برادرش کنارش بود همون‌طور رفتنشو تماشا میکردم که ناصر زد به پهلوم -کثافط چشم دریده به چی نگاه میکنی _عه ناصر ترسوندی منو کوفت و زهرمار همه متوجه شدند داشتی به اون دختر نگاه میکردی ببین غلامرضا چطور داره میخنده نگاهی به غلامرضا انداختم که داشت از شدت خنده زمینو گاز می‌گرفت. اخمی کردم و گفتم -اصلا هم اینجوری نیست من داشتم به زمین والیبال نگاه میکردم -آره ارواح خالت زمین والیبال.... خلاصه شده بود تو یه نفر اونم اون دختره جواب ناصر و ندادم رفتم برای خودم چای بریزم فکر کردم شاید این حسی که پیدا کردم هوس باشه. اما انگار نه انگار فکر اون دختر خانم ولم نمیکرد. هرچی باخودم کلنجار رفتم که اسماعیل بیخیال شو این حس واقعی نیست. نشد که نشد. تا آخر مجبور شدم مامان و صدا بزنم مامان اومد پیش من -مامان یه نگاهی به اون دختره بنداز _کدوم دختره مامان.... اینجا که پر از دختره -مامان من به بقیه چی کار دارم من اونو میگم. همونی که حجاب داره و کتاب دستشه _اها اونو میگی مامان که از ته دلم خبر داشت گفت _باید برم با مادرش صحبت کنم -باتعجب پرسیدم الان؟؟؟ اونم تو باغ؟ مامان که انگار سالهاست منتظر این لحظه بود گفت -آره مامان تو کار نباید فِس فِس کرد مامان این و گفت و به همراه زن داداش رفت چادر همسایه کناری که با مادر اون دخترخانم صحبت کنه. -مامان؟؟ _جانم؟ -یادت نره کدوم دختر و گفتم مامان لبخندی زد و گفت -خیالت راحت پسرم 🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
👈 ۴۸۸ 👇 👌 ماه ۱۴۰۳ 🙏ثواب قرائت امروز محضر مبارک و علیهماالسلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♦️روایت‌هایی از رفتارهای عاشقانه علما و بزرگان دین با همسرانشان 🤏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان های مذهبی...🍃: 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ازعشق_تاپاییز قسمت ۳۴ دل توی دلم نبود. منتظر اومدن مامان بودم. از شدت استرس تو چادر قدم میزدم. سارا رفته بود نماز بخونه. ناصر و غلامرضا هم مشغول درست کردن کباب بودند. نمیدونم کار درستی کردم یا نه آخه کی تو پارک میره خواستگاری، خدایا اگه خانواده‌ش ناراحت بشن چی، اگه قبول نکنند چی، این افکار مدام تو ذهنم میچرخید مثل خوره روحمو میخورد. تلنگری به خودم زدم تو باطن خودم سرخودم داد کشیدم. چته اسماعیل این همه دلهره برای چی اگه قسمت باشه قبول میکنند. متوسل به قرآن شدم. قرآنو برداشتم و خوندم دوباره آروم شدم. قرآنپ بوسیدمو گفتم هرچی قسمت باشه حدوداً نیم‌ساعتی گذشت. که زن‌داداش وارد چادر شد. با دیدنش از جا پاشدم -سلام زن داداش، چیشد؟ مامان کجاست؟ زن داداش در پاسخ به سوالاتم یه بیوگرافی کامل از اون دخترخانم داد -دختره دانشجوئه، رشته تجربی هم میخونه، خانواده‌ش که خیلی باکلاسن، خودشم همینطور، ولی مؤدب و متواضع، دختر دوم خانواده‌ست، و دختر اول هنوز ازدواج نکرده حرف زن داداش پریدم و گفتم -یعنی چی؟؟ نکنه تا دختر اول ازدواج نکنه دومی و شوهر نمیدن؟ زن داداش یه کاغذ تاشده رو بهم نشون داد -اینم شماره تماس و آدرس خونشون با خوشحالی برگه رو از زن داداش گرفتمو گفتم -واقعععااااا؟؟؟ یعنی قبول کردن؟ -نه هنوز با ناراحتی گفتم -پس چی؟؟ زن داداش خندید و گفت -عجول نباش، اونا فعلا اجازه اومدن رو دادن، قبول شدن یا نشدن میمونه برای بعد. قرار گذاشتیم فرداشب بریم خونشون. بعدشم اونا بیان خونمون اگه پسر خوبی باشی قبول کنند زن داداش مکث کوتاهی کرد و گفت -آها یه چیزی -جانم زن داداش چیزی شده؟ -احتمال اینکه قبولت کنند زیاده -این و از کجا میگی؟ -چون وقتی داشتیم درمورد اون دختری که نشونمون دادی صحبت میکردیم قبل از اینکه از تو بگیم مادر دختره گفت این دخترمون خواستگار زیاد داشته و داره اما دوست داره با طلبه ازدواج کنه. مامان هم گفت اتفاقا پسر ما هم طلبه‌ست. شوکه شدم یا مناجاتی که با امام زمان داشتم افتادم یادمه یه روز خلوت خودم از امام زمان خواستم چشمم به همه نامحرم‌ها بسته بشه مگر نامحرمی که قراره زنم بشه. نکنه این اتفاقات همه زیر سرِ مولا و اربابمون باشه. اینکه من ناخواسته بیام سیزده‌به‌در اینکه بیایم باغ سپاه اینکه چادرمون کنار چادر این خانواده‌ی پرجمعیت باشه قرآن توپ والیبال چادر و من..... این همه ذهنمو مشغول کرده بود باصدای زن داداش که گفت -اسماعیل کجایی به خودم اومدم -هیچی داشتم به اتفاقاتی که امروز افتاد فکر میکردم که ان‌شاءالله خیر باشه 🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی 🌸🌸🌸🌸🌸🌸