رمان های مذهبی...🍃:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خاطرات_یک_طلبه
قسمت ۳۵
بعد از خوردن ناهار تو هوای آزاد
خواب میچسبید. اما هروقت پلکامو رو هم میذاشتم یاد اون دخترخانم میافتادم. خیلی سعی کردم خوابم ببره اما نشد.
دراز کشیدم
و از گالری گوشیم زیارت آلیاسین رو پخش کردم. مناجات و درد دل با امام زمان انسان رو آروم میکنه.
طبق سنت همیشگی به خواستهی مامان
رفتم برای دختر پسرای فامیل سبزه گره زدم. اون سال به نیت همه مجردای فامیل سبزه گره زدم الا خودم. یعنی خودمو یادم رفت. خودم رو کلا فراموش کرده بودم.
دم دمای غروب بود
که بساطمون رو جمع کردیم و به سمت خونه راه افتادیم. تو دلم آشوب بود. دوست داشتم هرچه زودتر فرداشب فرا بشه و ما بریم خونشون. از اینکه سیزدهبهدر امسالمون هم به خیر و خوشی گذشت خداروشکر کردم.
وقتی به خونه رسیدیم
اولین کاری که مامان کرد گوشی تلفن رو برداشت و به آبجی بهاره تماس گرفت. و اتفاقات امروز رو برای بهاره شرح داد
بهاره ابتدا گارد گرفت
و کلی دعوام کرد که کیو دیدی تا حالا تو پارک عاشق بشه و بره خواستگاری. اما با هر بدبختی بود تونستم قانعش کنم که خواهر من هرکی یه مدل عاشق میشه و منم یه مدل
راستشو بخاین همیشه دوست داشتم
خودم عاشق بشم و از ازدواج های واسطهای متنفر بودم. چه قد چندش اوره که دیگران برات تصمیم بگیرند.
وقتی رسیدم خونه
از فرط خوشحالی رفتم سمت کمد لباسام یه بلوز سفید تمیز و شلوار مشکی پیدا کردم و اتو زدمشون. و آویزونشون کردم که یه وقت چروک نشه. راستش اولین باری بود که از ته دلم داشتم به خودم میرسیدم و لباس رنگی میپوشم. بعد از اتمام کارهام و آماده کردن کتابهام رفتم دوش گرفتم. بعد از دوش گرفتن هم گرفتم خوابیدم.
صبح روز بعد...
بعد از خوندن نماز و صرف صبحانه به سمت حوزه راه افتادم. اولین روز درسی در سال ۸۸ اکثر طلبهها حاضر شده بودند و کلاسها طبق روال برقرار بود. سرکلاس فکر و ذهنم شده بود مهمونی امشب و اینکه قراره چی بشه. یادمه از اینکه قراره برم خواستگاری با احدی حرف نزدم حتی علیرضا که از جیک و پیکش خبر داشتم. بعد از اتمام کلاسهای عصر رفتم خونه
آقای شادمانی وقتی فهمید میخوام برم خونه با تعجب پرسید
-سابقه نداشته تو اول هفته یا وسط هفته بری خونتون
لبخندی زد و گفت
-نکنه خبریه؟
منم خندیدم و گفتم
-دعا کن خیر باشه
این و گفتم و از درب حوزه اومدم بیرون
و سریع یه تاکسی گرفتم و سمت خونه رفتم. همه اومده بودند و منتظر من بودند. بعد از اینکه نماز مغرب و عشامو خوندم رفتم داخل اتاقم و لباسایی که اتو کردم رو پوشیدم. با اینکه شب بود برای رفع چروکای کوچیکی رو پیشونیم بود از ضدآفتابی که پزشکم تجویز کرده بود استفاده کردم.
یادمه خیلی به خودم میرسیدم
البته الانم میرسم. و مثل بقیه کارهام به پوست و موم ارزش خاصی قائلم و چون موهای لختی داشتم همیشهی خدا از اسپری مو استفاده میکردم.
وقتی از اتاقم اومدم بیرون
همه داشتند باهم صحبت میکردند. با دیدن من سکوت محضی فضای هال رو پر کرد. همه باتعجب نگام میکردند.
که ناصر سکوت و شکست و گفت
-اووووو چه عوض شدی نمیشه همیشه همین قدر خوشتیپ باشی؟
چشمکی زدمو و گفتم
-من آمادهم میتونیم بریم
طفلی ناصر بلند شد صورتمو بوسید و گفت
-راستی راستی میخوای از پیشمون بری؟
یه اخم ریزی کردمو گفتم
-حالا کو تا برم. تازه امشب میخوایم همو ببینیم.
لبخند مظلومانهای زدمو گفتم
-شاید اصلا پسند نشدم
ناصرم یه کم جدی شد و گفت
-خیلی هم دلشون بخواد. پسر به این خوبی اونم تو این قحطی شوهر. حالا اگه منم ازشون خوشم بیاد شاید باهات باجناق شدم
خندیدم و گفتم
-انشاالله خدا از زبونت بشنوه
سرگرم صحبت با ناصر بودم که مامان خطاب به داداش غلامرضا گفت
-اگه صلاح میدونید بریم که دیر میشه
نگاهی به ناصر انداختم و گفتم
-تو نمیای؟؟
-نه بابا کجا بیام اصل کار تویی
این و گفت و اومد بغلم و به آرومی گفت
-انشاالله خوشبخت شی
منم با لبخند ازش تشکر کردم
-راستی ناصر
-جانم؟؟
-لباسام خوبه؟
-عاااالی سفید خیلی بهت میاد. ان شاالله مثل بلوزت سفیدبخت شی
با بدرقه ناصر و رد شدن از زیر قرآن به سمت منزلگه معشوق حرکت کردیم. یادمه راننده زن داداش بود و غلامرضا تو مسیر اونها رو از اومدنمون باخبر کرد
به در منزلشون که رسیدیم
از شدت استرس قبلم داشت از جا کنده میشد.
صدای ضربان قلبم به وضوح شنیده میشد. اینقدر استرس داشتم که دلم میخواست برگردیم و یه شب دیگه بیایم. ولی باید شجاع باشم. با این روحیه که نمیشه رفت تو. نفس عمیقی کشیدم و متوسل به امام زمان شدم. و ازشون خواستم کمکم کنند.
#کتاب #کتاب_خوانی #کتاب_کتابخوانی #رمان #کتابخوانی #داستان
#ختم_قرآن
👈#صفحه ۴۹۰
#امروز👇
👌 #سهشنبه #دوم_بهمن ماه ۱۴۰۳
🙏ثواب قرائت امروز محضر مبارک #امیرالمومنین_علی و #فاطمهزهرا علیهماالسلام
6.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👈 #کلیپ_انگیزشی
👏 #هفتههای_علوی
🙏 موضوع: #آینده_مال_تو_است
👌هر هفته یک نکته از جملات کاربردی #نهجالبلاغه
🙏#حجتالاسلام_حسنی
#مشاوره #روانشناسی #مهارت_زندگی #سبک_زندگی #موفقیت #خوشبختی #ورزشی #امید #انگیزشی
#همسرداری
💞در زندگی مشترک، زن باید زن باشد و مرد باید مرد...
در خانه، نباید زن مردانگی کند و مرد، زنانگی...
💕خداوند حکیم به هر جنسیتی توان و قدرتی داده است و وظایفی را متناسب با توان و استعدادشان بر روی دوش آنها گذاشته است.
مثلا توان جسمی زن ، کمتر از مردان است.
💞این ویژگی در مردان قرار داده شده است که بتوانند با سختی ها مقابله کنند
مشکلات را بر دوش بکشند و تکیه گاه همسر و فرزندان خود باشند.
اما از طرفی دیگر خداوند مهر و محبت فراوان را در وجود زن قرار داده است تا به وسیله آن بتواند فرزندش را تربیت کند.(قطعا مهر پدری برای تربیت لازم است اما این توانایی در وجود زن قرار داده شده است تا بتواند به نحو احسن این کار را انجام بدهد)
#مهارت_زندگی #سبک_زندگی #زناشویی
هدایت شده از حسنی
از عشق تا پاییز قسمت36
با استقبال پدر ل خوش برخوردتر وارد خونه شدیم. و با راهنمایی پدر خانواده روی مبل نشستیم. با اشتیاق منتظر ورود عروس خانم بودم.
غلامرضا دهنشو آورد کنار گوشم و گفت
-از اون خانواده پرجمعیت فقط این پدر مادر موندن
آرومی لبمو گاز گرفتم و گفتم
-داداش بیخیال به چه چیزایی دقت میکنی
غلامرضا و پدر «پاییز» مشغول خوش و بش بودند.
مامان و زن داداش هم با مادر پاییز صحبت میکردند. و اصلا انگار نه انگار که اصلا برای چی دور هم جمع شده بودیم. من و پاییز هم سرمون پایین بود و هر از گاهی زیرچشمی بهش نگاه میکردم.
دیگه داشت حوصلم سر میرفت یواشکی و با کمی حرص به غلامرضا گفتم
-اگه صحبتاتون تموم شده برید سر اصل مطلب
غلامرضا رو به پدر پاییز کرد و گفت
-مثل اینکه اقا داماد عجله دارن میخواد بریم سر اصل مطلب
از خجالت رنگ به رنگ شدم
با این حرف، پاییز سرشو بالا گرفت و با لبخند کوچیکی نگام کرد.
پدر خانواده دستی به تسبیحش کشید و پرسید
-آقا داماد طلبه هستند؟؟
غلامرضا خواست جواب بده که پدر خانواده با جسارت تمام حرف غلامرضا رو برید و گفت
-بذارید خودش جواب بده
بعدشم رو به من کرد و گفت
-عمو جان از خودت بگو، اینکه چند سالته و چند ساله حوزه درس میخونی
با اینکه خجالت میکشیدم
اما خونسردی مو حفظ کردمو از سیر تا پیاز زندگیمو بهش گفتم.
از اینکه این قدر جسور بودم خوششون اومده بود.
وقتی حرفام تموم شد
از باب تلافی رو به پدر پاییز کردم و گفتم
-من از خودم گفتم و بیشتر از اون چیزی که باید میگفتم هم گفتم حالا اگه اجازه بدید دخترتونم از خودش بگه
پاییز نگاهی گذرا به من انداخت و یه بیوگرافی مختصر از خودش گفت.
شاید از این برخوردم زیاد خوششون نیومد.
و پر واضح بود که بیشتر جنبه تلافی رو داشت. اما باید از همین اول بهشون میفهموندم هر طور بامن رفتار کنند من هم همون طور رفتار میکنم.
من یه شخصیت کاملا حساس و متفاوت بودم. و همه چیو کامل میخواستم. به همین خاطر از شراکت متنفر بودم.
به همین منظور اگه پاییز برام مهم بود
به همون اندازه خانوادهش هم مهم بودند و با آدمهایی که میگفتند اصل کار عروس خانمه نه خانوادهش کاملا مخالف بودم.
بااینکه با تمام وجود عاشق پاییز شده بودم
اما کافی بود کوچکترین برخوردی از خانوادهش ببینم اون وقت احتمال اینکه این عشق تبدیل به نفرت بشه خیلی زیاد بود. البته این میتونه یه ضعف باشه. اینکه نتونی وجود آدمهای اضافی رو تحمل کنی. یا اینکه با عقایدشون کنار بیای. اما من اینطوری بزرگ شده بودم منطقی و حساس.
نه تنها پاییز برام مهم بود
بلکه پدر و مادرش و خواهر و برادرش و حتی اقوام درجه یک مثل عمو و دایی هم به نوبهی خودشون مهم بودند. و کوچکترین برخوردی ممکن بود باعث بشه تو انتخابم تجدیدنظر کنم. من از اون دسته آدمها نبودم که بگم اصل کار طرف مقابله به خانوادهش چی کار دارم و بعد از ازدواج بفهمن چه غلطی کردند.
من دوست نداشتم بعد از ازدواج دچار ای کاش و ای کاش بشم. به همین خاطر نه تنها پاییز بلکه خانوادهش هم از فیلتر تحقیق من گذشتند.
من دوست داشتم انتخابم توأم با عشق و منطق باشه.
شاید اگر این حساسیت ها و معیارها نبود من الان این قدر خوشبخت نبودم.
الحمدلله علی هذه النعمة
🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
#داستان #رمان #کتابخوانی #کتاب #کتاب_کتابخوانی #کتاب_خوانی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#ختم_قرآن
👈#صفحه ۴۹۱
#امروز👇
👌 #چهارشنبه #سوم_بهمن ماه ۱۴۰۳
🙏ثواب قرائت امروز محضر مبارک #امیرالمومنین_علی و #فاطمهزهرا علیهماالسلام