eitaa logo
رنگ زندگی
1.2هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
4.9هزار ویدیو
14 فایل
🤏 کانالی برای افزایش #مهارت‌های_زندگی و #فرزندپروری ارتباط با مدیر کانال @ab_hasani
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ازعشق_تاپاییز 🍄قسمت ۵۱ سه و نیم ساعت راه حسابی خسته کننده بود اما با وجود بچه‌های کاروان حسابی خوش گذشت. شوخ طبعی هاشون، شیطنت هاشون همه و همه خستگی رو از تن آدم بیرون میکرد. لابلای خنده‌هام، فکر پاییز همه چیز و زهرمارم میکرد. موقع فرود اومدن بخاطر جو نامناسب هوا هواپیما اینقدر بد فرود اومد که هرچی دل و روده داشتیم نزدیک بود از حلقمون بریزه بیرون. مهرداد یه قرآن خیلی بزرگ خریده بود قرآنشو داد به من. تو بغلم گرفتمش تا احساس آرامش کنم. تکون هایی که هواپیما میخورد ناخواسته صدای خیلی ها رو درآورده بود. به هر زحمتی بود هواپیما فرود اومد. کمربندمو‌ باز کردم. گوشیمو روشن کردم. نگاهی به مصطفی کردم و گفتم -بالاخره تموم شد مصطفی که از نگاهش یه دنیا غم فهمیده میشد گفت +حیف شد سفر خوبی بود. کاش هنوز ادامه داشت محض دلگرمیش گفتم -ان شاالله سالهای بعد دوباره طلب میشیم از پله‌های هواپیما اومدیم پایین دل تو دلم نبود. دلم برای همه تنگ شده بود. مامان، بابا، ناصر، آبجیا و بقیه. نمیدونم پاییز هم اومد استقبالم یا نه. با دوستام خداحافظی کردم مهرداد، مصطفی، رضوانی، علیرضا. دوستای خوبی که شبیه فرشته‌هان بعد از تحویل گرفتن چمدونا اومدم پشت پنجره و نگاهی به بیرون انداختم. اون بیرون خیلی شلوغ بود. نگاهی گذرا به جمعیت انداختم. و تونستم سارا و‌ ناصر و ببینم. سر چشم برهم زدن سالن پر شده بود از آدمهایی که به استقبال مسافرشون اومده بودند. فک و فامیلای من هم جزیی از همین آدما بودند. حتی فامیلهای دورمون هم بعضا اومده بودند. که اصلا انتظار نداشتم تشریف بیارن استقبالم. همشون هم با دسته گلهای متفاوت. ولی گلی که سارا آورده بود از همه قشنگتر بود. یه گل حلقه‌ای هم مامان و بابام سفارش داده بودند که دور تا دورش با بوته‌های طبیعی تزیین شده بود که ناصر انداخت گردنم. مونده بودم با کی احوالپرسی کنم. و کدوم گل و تحویل بگیرم. اون همه گل و به من میچسبوندند. میشد از وسطش یه درخت چنار خوشکل درآورد بیرون. وسط اون جمعیت ریز ریز دنبال پاییز میگشتم. اما انگار خبری نبود. دیگه داشتم کلافه میشدم. اون آخرا هرکی باهام احوالپرسی میکرد یه سری تکون میدادم. و یه لبخند زورکی میزدم. کاسه صبرم لبریز شد یواشکی به زن‌داداش گفتم _پس پاییز کو؟ زن داداش سرشو انداخت پایین و گفت +نمیدونم شاید مشکلی براش پیش اومده. ته دلم گفتم خداکنه همینطور که تو میگی باشه. اما نه.... من اینقدر پاییز و دوست داشتم که اگر جوابشم منفی بود. دوست نداشتم براش اتفاقی بیافته. حوصله خونه رفتن و نداشتم به غلامرضا گفتم قبل از رفتن به خونه بریم مزار شهدا دلم میخواست مرتضی رو ببینم یه دل سیر حرف داشتم برای گفتن. اما غلامرضا مخالفت کرد و گفت +اونجا کلی مهمون منتظر تو هستند. مردم که نمیتونند الاف تو باشند. مزار شهدا باشه یه وقت دیگه. حقیقتش مامان بابام فرودگاه نیومده بودند یعنی من نخواستم بیان. میخواستم خودم برم پابوسشون. بخاطر پدر و مادرمم که شده بود مزار شهدا رو بیخیال شدم. نزدیک خونه که رسیدیم غلامرضا به علیرضا تماس گرفت که ما نزدیک خونه‌ ایم . از ماشین پیاده شدم بیشتر مهمونها اومده بودند خونه دیدنم. از ابتدای کوچه بوی اسپند و ذکر صلوات بلند بود. و مداح که از فامیلامون بود و خیلی ادم مقیّدی بود و متاسفانه الان به رحمت خدا رفته، داشت روضه قبرستان بقیع و حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها رو میخوند. همه چی باهم قاطی شده بود گریه هام... دلتنگی... عکاسی که عکس می‌گرفت... با دیدن مامان بغضم ترکید پریدم بغلشو های های گریه میکردم. چقدر دلم براشون تنگ شده بود. یه چند تا گوسفند زبون بسته رو تو مسیر قربونی کردند. دلم براشون میسوخت. بهشون میگفتم تروخدا حلالم کنید. من بهشون گفتم از این ریخت و پاشا خوشم نمیاد ولی گوش ندادند.
👈 ۱ 👇 👌 ماه ۱۴۰۳ 🙏به مناسبت 🤏ثواب قرائت این دهه، محضر مبارک عج
ادامه ۵۱ طفلی گوسفندا داشتند جلو پای من ذبح میشدند، و من داشتم عذاب وجدان میگرفتم. بی‌تفاوت از کنار این همه ریخت و پاش رد شدم و داداش علیرضا بود که به سرش میزد که وایستا از خونِ گوسفندا بزن به پیشونیت. _برو بابا نماز ظهر و عصرمو هنوز نخوندم بابا تو خونه رو صندلی نشسته بود رفتم کنارش زانو زدمو از تهِ تهِ تهِ قلبم دستشو بوسیدم. بعد از اینکه احوالپرسی مختصری با مهمونا کردم رفتم داخل اتاقم. پاییز که نبود حوصله نداشتم بین جمعیت باشم. لباس عربی هم که تنم بود با خون گوسفندا رنگی شده بود. رو تختم نشسته بودم که ناصر وارد اتاق شد +تو اینجایی اسماعیل؟ چرا نمیای تو هال؟ _حوصله ندارم +یعنی چی حوصله ندارم. این مهمونا بخاطر تو اومدن اونوقت تو اومدی تو اتاقت میگی حوصله ندارم. بلند شو دیگه زشته آبروریزی میشه _باشه تو برو من لباسم خونی شده عوض کنم و، نماز بخونم ، میام +باشه پس دیر نکنی آااا ناصر میخواست بره بیرون که گفتم _ناصر؟؟ +جانم؟ _نمیدونی چرا پاییز نیومد استقبالم؟ +نه داداش از کجا بدونم شاید اتفاقی چیزی براشون افتاده _زبونتو گاز بگیر برادر من اتفاق کدومه +مثلا دارم میگم. شایدم کاری پیش اومده براشون یا مهمون دارند. _اگه اصلا نخواد بیاد چی؟ ناصر بدون اینکه جواب بده سرشو پایین گرفت و گفت +پاشو نمازتو بخون مهمونا منتظرن ناصر رفت و درم پشت سرش بست. صدای ناصر شنیده میشد وقتی داشت به مهمونا میگفت +ببخشید اسماعیل داره نماز میخونه میاد خدمتتون جانمازمو از قفسه کتابام برداشتم تا نمازمو بخونم. زیر لب این شعر و میخوندم که.... منم آن شیخ سیه روز که در آخر عمر لای موهای تو گم کرد خداوندش را 🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
9.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥀 بسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیم 🥀 صفحه 4 📚 فهرست سوره های قرآن 💚به نیت ظهور و سلامتی عج