رمان های مذهبی...🍃:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ازعشق_تاپاییز
قسمت ۳۴
دل توی دلم نبود.
منتظر اومدن مامان بودم. از شدت استرس تو چادر قدم میزدم. سارا رفته بود نماز بخونه. ناصر و غلامرضا هم مشغول درست کردن کباب بودند.
نمیدونم کار درستی کردم یا نه
آخه کی تو پارک میره خواستگاری، خدایا اگه خانوادهش ناراحت بشن چی، اگه قبول نکنند چی، این افکار مدام تو ذهنم میچرخید مثل خوره روحمو میخورد.
تلنگری به خودم زدم
تو باطن خودم سرخودم داد کشیدم. چته اسماعیل این همه دلهره برای چی اگه قسمت باشه قبول میکنند.
متوسل به قرآن شدم. قرآنو برداشتم و خوندم
دوباره آروم شدم. قرآنپ بوسیدمو گفتم
هرچی قسمت باشه
حدوداً نیمساعتی گذشت. که زنداداش وارد چادر شد.
با دیدنش از جا پاشدم
-سلام زن داداش، چیشد؟ مامان کجاست؟
زن داداش در پاسخ به سوالاتم یه بیوگرافی کامل از اون دخترخانم داد
-دختره دانشجوئه، رشته تجربی هم میخونه، خانوادهش که خیلی باکلاسن، خودشم همینطور، ولی مؤدب و متواضع، دختر دوم خانوادهست، و دختر اول هنوز ازدواج نکرده
حرف زن داداش پریدم و گفتم
-یعنی چی؟؟ نکنه تا دختر اول ازدواج نکنه دومی و شوهر نمیدن؟
زن داداش یه کاغذ تاشده رو بهم نشون داد
-اینم شماره تماس و آدرس خونشون
با خوشحالی برگه رو از زن داداش گرفتمو گفتم
-واقعععااااا؟؟؟ یعنی قبول کردن؟
-نه هنوز
با ناراحتی گفتم
-پس چی؟؟
زن داداش خندید و گفت
-عجول نباش، اونا فعلا اجازه اومدن رو دادن، قبول شدن یا نشدن میمونه برای بعد. قرار گذاشتیم فرداشب بریم خونشون. بعدشم اونا بیان خونمون اگه پسر خوبی باشی قبول کنند
زن داداش مکث کوتاهی کرد و گفت
-آها یه چیزی
-جانم زن داداش چیزی شده؟
-احتمال اینکه قبولت کنند زیاده
-این و از کجا میگی؟
-چون وقتی داشتیم درمورد اون دختری که نشونمون دادی صحبت میکردیم قبل از اینکه از تو بگیم مادر دختره گفت این دخترمون خواستگار زیاد داشته و داره اما دوست داره با طلبه ازدواج کنه. مامان هم گفت اتفاقا پسر ما هم طلبهست.
شوکه شدم یا مناجاتی که با امام زمان داشتم افتادم
یادمه یه روز خلوت خودم از امام زمان خواستم چشمم به همه نامحرمها بسته بشه مگر نامحرمی که قراره زنم بشه. نکنه این اتفاقات همه زیر سرِ مولا و اربابمون باشه. اینکه من ناخواسته بیام سیزدهبهدر
اینکه بیایم باغ سپاه
اینکه چادرمون کنار چادر این خانوادهی پرجمعیت باشه
قرآن
توپ والیبال
چادر و من.....
این همه ذهنمو مشغول کرده بود
باصدای زن داداش که گفت
-اسماعیل کجایی
به خودم اومدم
-هیچی داشتم به اتفاقاتی که امروز افتاد فکر میکردم که انشاءالله خیر باشه
🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
#داستان #کتابخوانی #رمان #کتاب_کتابخوانی #کتاب_خوانی #کتاب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
هر احساسی چه پیامی برای ما دارد؟
استرس پیامی دارد و می گوید: روی مسائل زندگیم تسلط ندارم و باید مهارت هایم را افزایش دهم و نیاز به مرتب تر کردن زندگیم دارم.
افسردگی پیامی دارد و می گوید: سبک زندگیم خوب نیست و راکد بودن را باید رها کنم
اضطراب پیامی دارد و می گوید: خودم را بیش از حد درگیر مسائلی کرده ام که ارتباطی به من ندارند.
کمبود اعتماد به نفس پیامی دارد و می گوید: من به وعده هایی که به خودم می دهم عمل نمی کنم و دیگر نمی توانم روی خودم حساب کنم.
زود رنجی برای من پیامی دارد و برای می گوید: دچار خودبزرگ بینی هستم و کوچکترین مخالفتی را برنمی تابم چرا که تصور میکنم هرآنچه که می پندارم بی شک درست است.
در واقع تمام احساسهای منفی در باطن خود پیامی دارند و اشاره به نقطه ضعفی از ما میکنند به جای فرار، انکار یا از بین بردن این احساسات منفی، به مفهوم و معنای پیامی که برای ما دارند توجه کنیم.
#مهارت_زندگی #سبک_زندگی #موفقیت #مشاوره
#ختم_قرآن
👈#صفحه ۴۸۹
#امروز👇
👌 #دوشنبه #یکم_بهمن ماه ۱۴۰۳
🙏ثواب قرائت امروز محضر مبارک #امیرالمومنین_علی و #فاطمهزهرا علیهماالسلام
6.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕋 #نمازِ_دلتنگی!
🔸نسخهای معنوی از #آیتالله_مصباح یزدی(رحمهالله) که تاکنون نشنیدهاید!
🎙 استاد سید احمد فقیهی
#سخن_بزرگان
#سبک_زندگی
#نماز
رمان های مذهبی...🍃:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خاطرات_یک_طلبه
قسمت ۳۵
بعد از خوردن ناهار تو هوای آزاد
خواب میچسبید. اما هروقت پلکامو رو هم میذاشتم یاد اون دخترخانم میافتادم. خیلی سعی کردم خوابم ببره اما نشد.
دراز کشیدم
و از گالری گوشیم زیارت آلیاسین رو پخش کردم. مناجات و درد دل با امام زمان انسان رو آروم میکنه.
طبق سنت همیشگی به خواستهی مامان
رفتم برای دختر پسرای فامیل سبزه گره زدم. اون سال به نیت همه مجردای فامیل سبزه گره زدم الا خودم. یعنی خودمو یادم رفت. خودم رو کلا فراموش کرده بودم.
دم دمای غروب بود
که بساطمون رو جمع کردیم و به سمت خونه راه افتادیم. تو دلم آشوب بود. دوست داشتم هرچه زودتر فرداشب فرا بشه و ما بریم خونشون. از اینکه سیزدهبهدر امسالمون هم به خیر و خوشی گذشت خداروشکر کردم.
وقتی به خونه رسیدیم
اولین کاری که مامان کرد گوشی تلفن رو برداشت و به آبجی بهاره تماس گرفت. و اتفاقات امروز رو برای بهاره شرح داد
بهاره ابتدا گارد گرفت
و کلی دعوام کرد که کیو دیدی تا حالا تو پارک عاشق بشه و بره خواستگاری. اما با هر بدبختی بود تونستم قانعش کنم که خواهر من هرکی یه مدل عاشق میشه و منم یه مدل
راستشو بخاین همیشه دوست داشتم
خودم عاشق بشم و از ازدواج های واسطهای متنفر بودم. چه قد چندش اوره که دیگران برات تصمیم بگیرند.
وقتی رسیدم خونه
از فرط خوشحالی رفتم سمت کمد لباسام یه بلوز سفید تمیز و شلوار مشکی پیدا کردم و اتو زدمشون. و آویزونشون کردم که یه وقت چروک نشه. راستش اولین باری بود که از ته دلم داشتم به خودم میرسیدم و لباس رنگی میپوشم. بعد از اتمام کارهام و آماده کردن کتابهام رفتم دوش گرفتم. بعد از دوش گرفتن هم گرفتم خوابیدم.
صبح روز بعد...
بعد از خوندن نماز و صرف صبحانه به سمت حوزه راه افتادم. اولین روز درسی در سال ۸۸ اکثر طلبهها حاضر شده بودند و کلاسها طبق روال برقرار بود. سرکلاس فکر و ذهنم شده بود مهمونی امشب و اینکه قراره چی بشه. یادمه از اینکه قراره برم خواستگاری با احدی حرف نزدم حتی علیرضا که از جیک و پیکش خبر داشتم. بعد از اتمام کلاسهای عصر رفتم خونه
آقای شادمانی وقتی فهمید میخوام برم خونه با تعجب پرسید
-سابقه نداشته تو اول هفته یا وسط هفته بری خونتون
لبخندی زد و گفت
-نکنه خبریه؟
منم خندیدم و گفتم
-دعا کن خیر باشه
این و گفتم و از درب حوزه اومدم بیرون
و سریع یه تاکسی گرفتم و سمت خونه رفتم. همه اومده بودند و منتظر من بودند. بعد از اینکه نماز مغرب و عشامو خوندم رفتم داخل اتاقم و لباسایی که اتو کردم رو پوشیدم. با اینکه شب بود برای رفع چروکای کوچیکی رو پیشونیم بود از ضدآفتابی که پزشکم تجویز کرده بود استفاده کردم.
یادمه خیلی به خودم میرسیدم
البته الانم میرسم. و مثل بقیه کارهام به پوست و موم ارزش خاصی قائلم و چون موهای لختی داشتم همیشهی خدا از اسپری مو استفاده میکردم.
وقتی از اتاقم اومدم بیرون
همه داشتند باهم صحبت میکردند. با دیدن من سکوت محضی فضای هال رو پر کرد. همه باتعجب نگام میکردند.
که ناصر سکوت و شکست و گفت
-اووووو چه عوض شدی نمیشه همیشه همین قدر خوشتیپ باشی؟
چشمکی زدمو و گفتم
-من آمادهم میتونیم بریم
طفلی ناصر بلند شد صورتمو بوسید و گفت
-راستی راستی میخوای از پیشمون بری؟
یه اخم ریزی کردمو گفتم
-حالا کو تا برم. تازه امشب میخوایم همو ببینیم.
لبخند مظلومانهای زدمو گفتم
-شاید اصلا پسند نشدم
ناصرم یه کم جدی شد و گفت
-خیلی هم دلشون بخواد. پسر به این خوبی اونم تو این قحطی شوهر. حالا اگه منم ازشون خوشم بیاد شاید باهات باجناق شدم
خندیدم و گفتم
-انشاالله خدا از زبونت بشنوه
سرگرم صحبت با ناصر بودم که مامان خطاب به داداش غلامرضا گفت
-اگه صلاح میدونید بریم که دیر میشه
نگاهی به ناصر انداختم و گفتم
-تو نمیای؟؟
-نه بابا کجا بیام اصل کار تویی
این و گفت و اومد بغلم و به آرومی گفت
-انشاالله خوشبخت شی
منم با لبخند ازش تشکر کردم
-راستی ناصر
-جانم؟؟
-لباسام خوبه؟
-عاااالی سفید خیلی بهت میاد. ان شاالله مثل بلوزت سفیدبخت شی
با بدرقه ناصر و رد شدن از زیر قرآن به سمت منزلگه معشوق حرکت کردیم. یادمه راننده زن داداش بود و غلامرضا تو مسیر اونها رو از اومدنمون باخبر کرد
به در منزلشون که رسیدیم
از شدت استرس قبلم داشت از جا کنده میشد.
صدای ضربان قلبم به وضوح شنیده میشد. اینقدر استرس داشتم که دلم میخواست برگردیم و یه شب دیگه بیایم. ولی باید شجاع باشم. با این روحیه که نمیشه رفت تو. نفس عمیقی کشیدم و متوسل به امام زمان شدم. و ازشون خواستم کمکم کنند.
#کتاب #کتاب_خوانی #کتاب_کتابخوانی #رمان #کتابخوانی #داستان
#ختم_قرآن
👈#صفحه ۴۹۰
#امروز👇
👌 #سهشنبه #دوم_بهمن ماه ۱۴۰۳
🙏ثواب قرائت امروز محضر مبارک #امیرالمومنین_علی و #فاطمهزهرا علیهماالسلام