هدایت شده از ‹مـٰاهِ مَـڹ›
[ غم بی پایان ]
دلتنگی رخوت انداخته به جانم. انگار در هر قسمت از روز، تکه پازلی را گم کرده ام.
انگار کسی در بالای صحنهی وجودم ایستاده، و مدام طبل نبودن میکوبد. انگار یک لشکر آدم، هر روز از وجودم میرود و تا ابد باز نمیگردد. شده ام فرماندهی سپاه تک نفره و گاهی حتی خود نیز به پای خود نمیمانم.
صبح بیدار میشوم، نفس میکشم، زندگی میکنم و در تکاپوی انسان ماندن هستم،
اما انگار در وسط تمام این اتفاقات، در پی دلیلی میگردم که همه چیز را رها کنم و به ناکجا آباد بروم.
ناکجا آباد همان جاییست که آدم ها خودشان را پیدا میکنند. همان جایی که آدم ها وقتی میروند، یک آدم دیگر میشوند و بازمیگردند و تا ابد سوال این که" پس فلانی چرا تغیر کرده" در ذهن عزیزانشان میماند.
انگار در جادهی ناکجا آباد مانده ام. راه پیش رو بسیار دراز است و راه بازگشت بسیار مبهم.
انگار واژه نیستم برای بیان،
انگار خنده نیستم برای روی لب آمدن،
انگار انسان نیستم برای بازگشتن.
انگار غمم،
یک غم بی پایان.
آمدی و بهشت را با خود
به دل این کویر آوردی🤍:)
[ سالروز ورود حضرت معصومه"س" به قم ]
¹⁴⁰⁴•⁰⁶•²⁷