سوار اسنپ شدم، داشتم هزینه رو پرداخت میکردم؛
گفتن صلواتیه:))))
الانم "پریشانیم از این غمها دمی اما پشیمان نه ..."
پخش کرد.
هققق🥲
حتی نگهبانِ پادگان و رانندهی جزء هم میتوانست بیاید اتاق حاج حسن و ایدهی علمی بدهد! بس که حاج حسن ایدهها را خوب تحویل میگرفت و خوبتر تحلیل میکرد. گاهی یک فکر ساده از یک محقق تازهکار را آنقدر حلاجی میکرد که یک ایده و راهحلِ ناب ازش درمیآمد.
بعضی فکر میکردند حاج حسن آخرِ اعتمادبهنفس است؛ ولی واقعیت این بود که حاج حسن قائل به درستی سنت الهی بود. واقعا باورشان داشت. تا میگفتند فلان کشور فلان کار پیچیده و بهتانگیز را کرده، میگفت: «خدا رو شکر. پس ما بهتر از اونها میتونیم همون کار رو بکنیم!»
گاهی که تعجب و انکارِ توی صورتشان را میدید، ادامه میداد: «به دو دلیل این کار برای ما راحتتره. یکی اینکه خیالمون راحته این کار شدنیه؛ دوم اینکه ما شیعه هستیم و سهمیهی نصرت الهی به ما تعلق میگیره نه به اونا که مسلمون نیستند!»
و اگر دوباره احساس میکرد که حرفش جا نیفتاده، اضافه میکرد: «بچهها، میدونین نصرت الهی چه جوریه؟ این نیست که ما بشینیم و دعا کنیم و راهحل بیاد تو ذهنمون. اینطوریه که مثلا اگه یه غیرمسلمون بیستبار باید دستگاهی رو تست کنه تا ایرادش رو پیدا کنه، برا منِ شیعه تو دومینبار اون ایراد معلوم میشه.»
📚مردی با آرزوهای دوربرد│صفحه 73
شهید حاج حسن طهرانی مقدم:
مسیری که دعای ولی پشتش باشه انتهای آن فتح و نصرت الهی را خواهیم دید.
تو هم فکر میکنی من فقط میخوام موشک بسازم؟
حامد جا خورد و سیل سوالات از ذهنش جوشید: یعنی چه؟!
پس این همه دویدن و سختی کشیدن، شبانهروز کار کردن و در بیابانها ماندن، این همه کار کردن و شهید دادن و طعنه شنیدن برای چیه؟!
اگر منظور حاج آقا از این همه کار سخت، تولید موشک نیست، پس هدفش چیه؟!
حامد! من چه موشک بسازم چه موشک نسازم، بالاخره یه زمانی تو ایران موشکها ساخته میشن. شاید کمی دیرتر! ولی من میخوام یه روش تو این کشور بهجا بذارم. روشی که همه بدونن میشه از این راه پیش رفت و همهی مشکلات رو حل کرد!
📚مرد ابدی
مُـؤَثِـر
-
مقصد اصلا معراجِ شهدا نبود ..
ولی خب لطفِ شهدا مثل همیشه شامل حالمون شد و
دعوتمون کردن .
رسیدیم !
صندلی چیده بودن برا خونوادهی شهدا ..
دونه دونه خونوادهها اومدن ؛
دعا و قرآن خونده شد ..
شهدارو آوردن ، همه به احترامِ شهدا قیام کردیم :)
روضه خونده شد
دور شهدا شلوغ شد ..
بچههای شهدا دور تابوتِ باباشون نشسته بودن🙃
مات و مبهوت به تابوت و عکسِ روی تابوت خیره بودن !
یه چند دقیقهای شهدا پیشمون بودن و بعد هر کدوم و بردن مسجدِ محلهشون ..
وقتی داشتن تابوت هارو میبردن، دختر ۳/۴ سالهی یکی از شهدا یهو با گریه داد زد بابا بابا ..😭
حقيقتاً قلبم تیکه تیکه شد:)💔
تابوتِ شهدارو بردن ..
مراسم تموم شد .
دم در معراج ، همون دختر برگشت سمتِ داخل دست تکون داد و گفت: خداحافظ بابا
مادرش گفت: بابا کو؟!
دختر جواب داد: اوناهاش دیگه ..
- خرده نویسی از این روزها .. -
¹⁴⁰⁴•⁰⁴•⁰²
#مـؤثـر_نوشت