eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
103.8هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
748 ویدیو
130 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت هشتم 💥 🔺سخت است که ندانی، همه‌چیز را هم از دست بدهی! این صحنه را در یوتیوب دیده بودم. شکل دعا خواندن یهودی¬ها بود. آن وقت بود که فهمیدم که با چه کسـی طرف هستم. یک پیرمرد یهودی در ظاهر معتقد، اهل دعا و مناجات که مدیر آن بخش بود. صورتش را به‌طرف من برگرداند و گفت: «بیا سمن! بیا اینجا. ببین چقدر ما وظیفه داریم و وظیفه¬مونم سنگینه! کتاب مقدّس رو خوندی؟!» با لرز گفتم: «علاقه¬ای به خوندنش ندارم. مگه تو که داری می¬خونی به کجا رسیدی؟!» گفت: «این‌جوری حرف نزن دختر! مشکل شما مسلمونا اینه که همه‌ش دنبال یه چیزی هستین! همه‌ش می¬خواین به یه جایی برسین!» گفتم: «مشکل شما چیه آقای یهودی؟ لابد مشکلتون ما هستیم!» همین‌طور که سرش پایین بود گفت: «خیلی خودتو جدّی نگیر دختر ! امّا آره... مشکل ما شما هستین. منظورم از شما، بابای پیرت که الان داره گوشه مسجد محلّه¬تون واسه پیدا شدن تو نذری می¬ده نیستا! حتّی مشکل ما مامان بی¬سوادت هم نیست که الان نذر نماز هزار رکعتی کرده!» اسم بابا و مامانم را که آورد گُر گرفتم. کثافت طوری از والدینم حرف می¬زد که انگار جلوی چشمانش بودند و آمار دقیق آنها را داشت! ادامه داد و گفت: «این‌جور دین و دینداری سنّتی پیر پاتال بازی کک کسـی رو نمی¬گزه! بگذریم! یه سؤال؛ چرا گفتی یا می¬میرم یا می¬فهمم؟!» تا این را گفت شاخ درآوردم. فهمیدم که حرف‌ها و صداهای ما را می‌شنوند. نمی¬دانستم به او چه بگویم، فقط آب دهانم را قورت ¬دادم. گفت: «خب این حرفت منو خیلی سر حال کرد! البتّه اگه برخاسته از جوّ و ناراحتی نبوده باشه! اینکه کسی اگه چیزی رو نفهمه و یا ندونه، دوس داره به زندگیش خاتمه بده، خیلی هیجان انگیزه! مگه نه؟» خشکم زده بود! به او زل زده بودم. نمی¬خواستم غرورم را بشکنم. واقعاً هم نمی-دانستم چه باید بگویم. نفس عمیقی کشید و گفت: «بذار امتحان کنیم! بذار حدّاقل یه بار به خودت اثبات کنی که واقعاً حاضری یا بمیری یا بفهمی؛ سر حرفت هستی یا نه؟» اشاره¬ای به آن دو نفر کرد. وحشت از سر و رویم می¬بارید. من را به همان‌جایی که شبیه حمّام بود بردند. یک صندلی بود و یک عالمه وسایلی که نمی¬دانستم چه هستند، امّا دیدنشان وحشتم را بیش‌تر می¬کرد. من را روی آن صندلی آهنی حرفه¬ای نشاندند! دست و پاهایم را با دستبندهای مخصوصی که به صندلی وصل بود بستند. ادامه...👇
اشهدم را خواندم. لحظه¬ای که فکر می¬کردم دیگر قرار است بمیرم و واقعاً تا خانه آخر مرگ پیش رفتم، داشتم اسم پیامبر را می‌بردم و متوسّل شده بودم. هیچ‌وقت تا آن موقع، آن‌طوری اسمش را به زبان نیاورده بودم. اصلاً صدای نحس آن پیرسگ یهودی را نمی¬شنیدم. فقط داشتم زیر لب اسمش را می¬آوردم. بابای پیر معلّم قرآن مکتبی صاف و ساده¬ام بارها قصّه شیخ محمّد کوفی را برایم تعریف کرده بود. مخصوصاً آنجایی که در باتلاق گیر کرده بود و داشتند با خرش ته باتلاق فرو می¬رفتند. وقتی شیخ محمّد کوفی صدایش زد... از او خواست بیاید و نجاتش بدهد... وقتی آن سگ یهودی داشت آمپولش را آماده می¬کرد، از عمد موادّ قرمز رنگ داخل یک شیشه کوچک را جلوی چشم خودم، داخل سرنگ ریخت. وقتی جلوی چشمم، سرنگ را جلوی نور لامپ گرفت، با انگشت شصتش تهِ آن را فشار داد تا هوای درون سرنگ را بگیرد و چند تا قطره قرمز رنگ از نوک سوزن تیز سرنگ بیرون ریخت. داشتم قبض روح می¬شدم! امّا اوّلش بود. چون وقتی نوک تیز سوزن را به رگ گردنم نزدیک کرد، کمی قلقلکم شد و لرزیدم، امّا آن لرز، تازه اوّلش بود. سوزن را در رگ گردنم فرو کرد. خیلی سوختم. داشتم لب پایینی¬ام را می¬جویدم از گاز گرفتن گذشته بود. توی گردنم ریخت، همه مادّه قرمز رنگ را توی گردنم ریخت. شروع به رعشه و لرزش شدید کردم. دیگر لبم کار نمی¬کرد. زبانم بین دندان¬هایم گرفتار شده بود و نمی¬توانستم نجاتش بدهم. سرم داشت با سرعت 1000 تا گیج می¬رفت و دنیا دور سرم می‌چرخید. احساس غرق شدن می¬کردم. احساس می¬کردم دارم غرق می¬شوم. اطرافم را پر از آب می¬دیدم. داشت نفسم می¬گرفت. احساس می¬کردم دارم در آب خفه می-شوم، امّا دست و پاهایم را بسته بودند و نمی¬توانستم از آن دریا خودم را نجات بدهم. من شنا بلد نبودم. داشتم خفه می¬شدم. فقط تلاش می¬کردم آب در دهانم نرود. آب دهانم را به بیرون می¬پاشیدم، امّا احساس می¬کردم بیش‌تر دارم فرو می¬روم. هر چقدر دست و پا می¬زدم، بیش‌تر فرو می¬رفتم و نمی¬توانستم بالا بیایم. سرم را بالا گرفته بودم تا بتوانم نفس بکشم، امّا نمی¬شد. دیگر زبانم کار نمی‌کرد، امّا به جایش، دندان¬هایم خیلی محکم کار می¬کرد. داشتم زبانم را قیچی می¬کردم، نزدیک بود بچینمش و قورتش بدهم! دوست داشتم یا هر چه زودتر می¬مردم و تمام می¬شدم و یا مثل شیخ محمّد کوفی که داشت غرق می¬شد، زبانم کار کند و بتوانم یک بار دیگر صدایش کنم و فقط یک بار بتوانم بگویم: «یا صاحب الزّمان أَدْرِکنی... یا صاحب الزّمان أَغِثْنی!» رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت نهم 💥 🔺 پَر...پَر... پَر...! کم¬کم داشت چشمانم باز می¬شد. رمق نداشتم. تا پیش پای عزرائیل رفته بودم! اوّلش که به هوش آمدم و هنوز نای حرکت نداشتم، فکر کردم از دنیا رفته¬ام و وارد یک دنیای دیگر شده‌ام، امّا وقتی قیافه آن یهودی بد ترکیب را دوباره در حال ذکر و ورد خواندن دیدم، فهمیدم متأسّفانه هنوز زنده هستم و حالاحالاها باید تحمّل کنم. وقتی چشمم را به زور نیمه باز کردم، صورتش را نزدیک صورتم آورد و گفت: «سفر به‌خیر! چطور بود؟ دو ساعت دست و پا زدی، یه شنای حسابی کردی، چند قلپ آب خوردی. احساس شعف انگیز خفگی کردی با اینکه اصلاً آبی در کار نبود. راستی نهنگ هم دیدی؟ ماهی چطور؟ می‌دونی چیه؟ این‌قدر این احساس خفگی و غرق کاذب، استرس و آدرنالینش بالاست که یه شب تصمیم گرفتم خودمم امتحان کنم! آره، خودم! آمپولا رو آماده کردم و خودمو به همین صندلی بستم، امّا جرأتش رو نداشتم. ترجیح می‌دم تماشاچی باشم تا اینکه بخوام خودمم تجربه کنم. بهت تبریک می¬گم! تو زنده موندی. پنجاه درصد احتمال داشت که به زندگیت «نه» بگی و برای همیشه بخوابی! امّا منم بچّه نیستم، می‌دونم برای کسی با این سایز اندام، باید چقدر مواد مصرف کرد. راستی گفتم اندام...» من روی صندلی مرگ بودم. از چیزی که می¬ترسیدم پیش آمد. صندلی¬ام را با وحشی¬گری روی زمین انداخت. خدا برای کسی پیش نیاورد، لحظات سختی است. مخصوصاً برای کسـی که یک عمر خودش را نگه داشته است. فقط جیغ می‌کشیدم و از خدا طلب مرگ می‌کردم. حاضر بودم همان موقع عذاب الهی بیاید و در زمین فرو بروم. برای هر دختر پاک و بی‌برنامه‌ای، لحظات بعداز تعرض از خود آن لحظه هزاران بار بدتر است. اگر اهل و شیر پاک خورده باشی، دیگر کار از گریه، آه، ناله و نفرین گذشته است و احساس می‌کنی پست‌ترین موجود روی زمین هستی. احساس یک نوع نجاست خاص به انسان دست می‌دهد. احساس می‌کنی هر چه خودت را بشویی و تمیز کنی، امّا باز هم کثیف هستی و پاک نمی‌شوی! تازه این از نظر جسمی بود. از نظر روحی که انسان به شدّت داغووون می¬شود، یک چیزی می‌گویم و یک چیزی می¬شنوید. مثل لاشه گندیده کنار جادّه‌ها که اتوبوس از روی آن‌ها رد شده است، کنارم افتاده بود. علاوه ‌بر صورتم، زمین را هم پر از اشک کرده بودم. صدایم بیرون نمی‌آمد. فقط دوست داشتم به یک سؤالم جواب بدهد، امّا چشمانش بسته بود و نفس عمیق می‌کشید. فقط توانستم وسط آب شدن و گریه‌های داغم، خیلی یواش و دلْ شکسته بگویم: «من اینجا چیکار می‌کنم؟ چرا من اینجام؟ مگه چیکار کردم؟» فکر می‌کردم بیهوش است، امّا ناگهان از بین لب‌های مست و خشک شده‌اش شنیدم که خیلی کشیده و بی‌حال گفت: «مگه من آوردمت اینجا که بدونم چیکاره‌ای و چیکار کردی؟ تو هم یکی مثل بقیّه عوضیا!» گفتم: «بالاخره نمی‌شه که از چیزی خبر نداشته باشی! منو که به بدبختی و ته خط کشوندی، حدّاقل بگو چیکارم دارین؟ بگو به چه دردتون می‌خورم؟ اصلاً چرا باید این شرایطو تحمّل کنم؟» اوّلش چیزی نگفت. کمی اصرارش کردم، گفتم: «بگو بی‌رحم! بگو بی‌عاطفه! تو هم سنّ بابای من هستی. لابد از کارت هم خجالت نمی‌کشی که این‌قدر بی‌حیایی! برام مهم نیست، امّا حدّاقل با یه کلمه نجاتم بده!» گفت: «داری اعصـابمو خرد می¬کنی. می¬گـم نمی¬دونم امّا تو اصرار می¬کنی! برو از همبندی¬هات بپرس. اونا هم مثل خودت افغانستانی هستن. یکی دیگه هم از بند پاکستانی¬ها همین سؤالاتو می¬کرد. همه اوّلش همین سؤالو می‌پرسن. با شرایطت کنار بیا!» مأمور خارج از حمّام را صدا زد و دستور داد که قفل و زنجیرم را باز کنند. گفت: «از جلوی چشمام دور شو، برو!» تمام بدنم کوفته بود، به زور راه می¬رفتم. به‌طرف دستشویی رفتم. به آینه سمت چپم نگاه کردم، چشمم به چشمانم خورد. دیدم خیلی شکسته شدم، آثار مرگ را در چهره¬ام می¬دیدم. فقط به خودم می¬گفتم: «شرم... پَر؛ حیا... پَر؛ پاکدامنی... پَر؛ آینده... پَر؛ زندگیم... پَر؛ عشقم... پَر؛ پدر و مادر و زندگی معمولی¬مون و خونه کوچیکمون... پَر؛ دنیا و آخرتم... پَر...» رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفقا سلام خدا قوت عده ای از عزیزان، با مطالعه کتاب خیلی اذیت شدند و میگن که توانِ مطالعه این کتاب و ادامه همراهی را ندارند. یه نظرسنجی گذاشتم. لطفا همه شرکت کنید تا تکلیفمون روشن بشه. https://EitaaBot.ir/poll/9kyvf
بذارین بخشی از نظرات شما را منتشر کنم. نظرات شما همیشه جذابه 👇
🔹سلام در رابطه با این که میگن ما تحمل خوندن داستان رو نداریم و ادامه ندید.خواستم بگم حالا من که کتاب رو خوندم و کاری ندارم به این که مجبورید اینقدر داستان رو با سانسور بزارید که بعضی جاهای اصلی و مهمش حذف شده ولی این عزیزان هم میتونن از قدرت اختیار بهره بگیرن و داستان رو نخونن بقیه که گناهی نکردن...! 🔹سلام حاج آقا خدا قوت حالا کدوم یکی از رمان هاتون بدون استرس و تنش بود که این یکی باشه تازه این خوبه😁 ب عبارتی ما عادت کردیم به رمان های پر از استرس شما☺️ 🔹سلام این که نظرسنجی میکنید و نظرات اعضای کانال براتون‌ مهمه خیلی عالیه ولی مگه کسی و مجبور کردن که بیاد بخونه؟کلی داستان هست و کلی سلایق متفاوت.باید با تمام سلیقه ها جلو رفت دوست داشتی میخونی دوست نداشتی و اذیت کننده بود، نمیخونی، میذاری تموم شه تا داستان بعدی.به این راحتی.چیز سخت و پیچیده ای نیست. دقیقا مثل این میمونه که یه بخاری با حرارت بالا روشنه، طرف هی میاد کنار بخاری میگه من گرماییم خاموشش کنید خب تو گرمایی هستی نزدیک بخاری نیا تکلیف اونایی که سردشونه چیه نمیشه به خاطر تو صورت مسئله رو پاک کرد داستان نه اذیتت میکنه؟ نخون تمام به همین راحتی😊 🔹سلام علیکم بزرگوار اولین بار عضو کانال شما شدم.و دارم رمان نه رو می خوانم و دنبال میکنم. نمیدانستم در زندان های بلادکفر این طور زنان رو زجر میدهند و آدمای بی رحمی هستند که تعرض میکنند به زنان. نه دینی نه وجدانی نه رحمی نه خداترسی وای .الله اکبر. 🔹سلام حاج آقا وقتتون بخیر من رای دادم که ادامه بدین با اینکه از شب اولی که رمان رو گذاشتین وقتی میخوندم هرشب کابوس میدیدم و با وحشت از خواب میپرم من قبلا اصلا کابوس نمیدیدم و وقتی هم از خواب میپرم تمام بدنم یخ زده و حتی میترسم دوباره بخوابم نکنه بازم کابوس ببینم ولی رای به ادامه دادم چون باید قوی باشم وقتی امثال رباب تا پای مرگ پیش میرن وقتی همین دختر افغانی رو که هنوز شناختی بهش نداریم بعد یه عالمه شکنجه زنده به گور میکنن که حتی تصورشم برای من مرگ آوره وقتی اون تزریق امپول وحشتناک و اتفاقهای بعدیش رو میخونم میفهمم که باید خیلی قوی و شجاع باشم منی که به اسم مسلمانم هیچ رنجی بابت اسلام نکشیدم و هیچ بهره ای پرداخت نکردم اگه یه واقعیت که من فقط داستانش رو میخونم بخواد منو از پا دربیاره قطعا در امتحانات واقعی تر نه فقط برای اسلام بلکه تو زندگی روزمره خودم کم میارم شما داستان رو با قوت تمام ادامه بدین حاج آقا بذارین دلهای ما یه ذره خیلی کم با این حرارت آبدیدگی فولاد رو حس کنه 🔹سلام و عرض ادب اینکه بعضی ازدوستان نمیتونند ادامه بدن و کتاب نه رو بخونن دلیل نمیشه که بقیه از مطالعه کتابهاتون محروم بشند ..خیلی لطف میکنید که بدون چشمداشتی کتاباتون رو در اختیار مخاطبین قرار میدین و باعث پرورش ذهن میشین ..اجرتون با مادر سادات .خدا خیرتون بده 🔹سلام و عرض ادب اتفاقا این رمان بسیار عالیست چون آگاهی لازم رو داره میده و چهره یهود و رو داره نشون میده خیلی دردناکه وقتی می خونی حالم بد میشه خودم رو میزارم جای نقش اصلی رمان تصورش خیلی سخته خیلی ولی هرشب منتظرم برای قسمت بعدی 🔹سلام ازخدا می خوام تنتون سلامت وقلم تون همچنان نویساتر ازقبل باشه درزمانی که همه رسانه ها حتی صنعت فیلمسازی خودمون با قدرت تمام دست بدست هم داده اند تا جای ارزشها روبا بی ارزشهاعوض کنند ازکشورما کشوری سیاه وخشن وبدبخت نشون بدن ، خوندن داستان واقعی نه چرابایدغیرقابل تحمل باشه ؟همگی ما انقدرپاستوریزه نیستیم که نفهمیم تجاوزچیه ویا درخبرهانخونده باشیم که تجاوز چیه من تازه پی به مظلومیت فلسطین ومظلومیت خودمون ورهبرانمون برده ام صدای فریادهای بزرگان دین رو می شنوم که حتی خودمن که متکبرانه دم از شیعه وانقلابی بودن میزنم ازکناراین فریادها براحتی رد شده ام وگفته ام چرا باید شهیدمطهری فریادبزنه وقسم بخوره که اگر پیامبراکرم الان زنده بودند بافلسطین بودند بارها باخودم گفته بودم اسراییل ویهود آواره های بدبختی هستند که نتونستند طی هفتادسال از هشت میلیون فراتربرند اما داستان نه وحیفا چشم منو بازکرد هرچند دیر 🔹سلام خدا قوت اتفاقا حاج اقا کتاب نه رو من همون سری اول خوندم و تو حلقه برای دخترا مطرحش کردم چقدر این کتاب ما رو متوجه کرد یهود داره چطور روی شیعه مطالعه میکنه عملا و چقدر دقیق تر از ما خودمون و میشناسه و برنامه ریخته ی چیز جالب دیگه ی نفر که اصلا انقلابی نیست و اهل این چیزا نیست ازم پرسبد بن هور و میشناسی😂 من شاخ دراوردم اصلا ب گروه خونیش نمیخورد گفتم تو از کجا میشناسی اصلا طرف اهل ایتا نیستا فقط اون ورین و تو واتساپ گفت تو ی گروهی ی نفر این رمان و میفرسته و میخونم چقدر خوشحال شدم و اصلا این ادم اهل مطالعه نیستا ولی این رمان و دنبال کرده بود احسنت به شما و قلمتون