به : فرزندان عزیز حاج قاسم
از : برادری کوچک
سلام علیکم و رحمت الله
حداقل بیست سال دیگر باید در جامعه حضور فعال و موثر داشته باشید...
اگر زود خرج شوید..
اگر مراقب افراد ریز و درشتی که زین پس به شما نزدیک میشوند ، نباشید...
اگر فضائل شخصی را ارتقاء نداده و به روز نکنید و به صِرف فرزند حاج قاسم بودن اکتفا کنید...
اگر دعوت های مکرر و جلسات تجلیل مختلف، وقت شکوفایی و تبلور را از شما بگیرد...
اگر فقط در شخصیت پدر بمانید و بال و پر خویش گشودن نیاموزید...
اگر درگیر حاشیه های مجازی و توییت و اینستا بشوید و دچار افسردگی و تدافع در آن فضاهای آشفته شوید ...
اگر ...
نگرانم
مثل برادری که نگران حال و آینده عزیزانش است...
که نکند گل نکنند آن نهالان معطر🌷🌷
✍ کانال #حدادپور_جهرمی
@Mohamadrezahadadpour
29.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بیایید دوباره نگاهی به جنگ های جهانی اول و دوم و سوم و چهارم بیندازیم
و نقش و قدرت نظام مقدس جمهوری اسلامی را با هم مرور کنیم.
#حسن_عباسی
#وقت_همدلی
#انسجام_ملی
#سیاه_نمایی_ممنوع
#حاج_قاسم_سلیمانی
#مرگ_بر_اسرائل
#مرگ_بر_آمریکا
@Mohamadrezahadadpour
وَلَا تَكُونُوا كَالَّتِي نَقَضَتْ غَزْلَهَا مِنْ بَعْدِ قُوَّةٍ أَنْكَاثًا (نحل/۹۲)
همانند آن زن (سبک مغز) نباشید که پشمهای تابیده خود را، پس از استحکام، وامیتابید!
https://virasty.com/Jahromi/1704374581949570322
بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 #نه 🔥
✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
💥 قسمت سیزدهم 💥
🔺سلّولی به وسعت افغانستان!
آن شب می¬خواستم بدانم اطرافیانم چه می¬دانند و چطور می¬شد یک بحث چالشـی راه انداخت! بهخاطر همین وقتی نمازم را خواندم و بقیّه هم نمازشان تمام شد، گفتم: «می¬خوام حرف بزنیم، لطفاً به من توجّه کنین!»
همه آنها به من خیره شدند. هایده گفت: «اگه دوباره می¬خوای اذیّتمون کنی و حرفای تکراری بزنی، والّا من که از چیزی خبر ندارم و نمی¬دونم چرا خودم اینجا هستم چه برسه به تو و بقیّه! پس لطفاً الکی دوباره دردسر درست نکن!»
لیلما گفت: «بذار ببینیم بنده خدا چی می¬خواد بگه!»
گفتم: «من چند تا سؤال دارم! لطفاً صادقانه، خیلی صریح و بی¬پرده جوابم رو بدین تا دل منم یهکم آروم بگیره!»
به هایده گفتم: «هایده تو مال کدوم منطقه¬ای؟»
با تعجّب گفت: «قندوز! چطور؟»
به لیلما گفتم: «تو چی؟ مال کدوم منطقه¬ای؟»
گفت: «دره صوف!»
به ماهدخت گفتم: «تو چی؟»
به بقیّه نگاهی کرد و گفت: «من که درست یادم نیست، امّا بامیان!»
گفتم: «منم اهل بامیان هستم. خیلی جالبه! هم ولایتی محسوب می¬شیم.»
به آن دو مرد هم گفتم: «می¬تونم صدای شما رو هم بشنوم؟ می¬شه بگین مال کدوم منطقه هستین؟»
آن مرد کم بینا که فقط به دیوار نگاه می¬کرد، آن یکی هم سرش را پایین انداخته بود و هیچچیز نمی¬گفت.
در ذهنم مدام به ارتباط سه شهر «قندوز»، «دره صوف» و «بامیان» فکر میکردم. سه شهری که گل سر سبد منطقه هزاره افغانستان است و بعداً فهمیدم که اکثر شیعیان افغانستان، مخصوصاً کسانی که مناصب چریکی و جهادی دارند از این مناطق هستند.
مشخص شد که ما زن¬هایی که آنجا بودیم از سه ولایت بودیم:
- قندوز: دارای بالاترین شاخص رشد شیعه از بعداز انقلاب افغانستان!
- دره صوف: مهمترین مرکز استراتژیک خطّ مقاومت و مرکز قیام علیه مارکسیست!
- بامیان: قلب شیعیان هزاره افغانستان!
دیگر به نظرتان لازم است تحلیل خاصّی داشته باشم؟ اصلاً می¬شود به راحتی و بی¬تفاوتی از کنار این ترکیب عبور کرد؟!
این تحلیل¬هایی که درباره شهرهای محلّ سکونت و زندگی ما چهار نفر گفتم، آن لحظه چندان دقیق به ذهنم نیامد و حتّی اطّلاع کافی در این مورد نداشتم. فقط به ذهن و دلم خطور کرد که قطعاً این ترکیب جمعیّتی که آنجا جمع شده بودیم، اتّفاقی نیست.
#نه
در همین فکرها بودم که به ذهنم رسید از شغل و مسائل مربوط به زندگی هر کدام از بچّه¬ها بپرسم، امّا می¬دانستم که دارد شنود می¬شود و حتّی ممکن است هر لحظه توی سلّول بریزند و اذیّت و آزار و ...
بهخاطر همین با احتیاط و در هزار لفّافه باید سؤالاتم را مطرح می¬کردم که مبادا به خودم و بقیّه آسیبی برسانم. بعداز کلّی مزمزه کردن، سؤالم را اینطوری مطرح کردم: «روزای اوّل که شکنجه و اذیّت و آزار می¬شدین، اطّلاعاتی یا مطلب خاصّی ازتون نمی¬پرسیدن؟ منظورم اینه که دنبال چیز خاصّی نبودن که مثلاً بفهمیم چی از جونمون می¬خوان و چرا اینجا جمع شدیم؟»
همه به هم هاج و واج نگاه می¬کردند و چیزی نمی¬گفتند. تا اینکه هایده گفت: «اصلاً از من سؤال نپرسیدن! فکر می¬کردم مثل تو فیلما کلّی منو می¬زنن و می-گن یکی دو تا اسم بگو و منم مثلاً مقاومت می¬کنم و دندونامو رو هم فشار میدم و... نه، از من که تا حالا چیز خاصّی نپرسیدن!»
لیلما که هنوز حال ندار بود، گفت: «اصلاً انگار دنبال حرف و سخن خاصّی نیسـتن! انگار لعـنتیا همه چیزو می¬دونن! حتّی از من نپرسیدن اسمم چیه!»
گفتم: «عجیبه! ینی بعداز اینکه شما رو از قبر بیرون آوردن، یه راست اومدین توی این سلّول؟!»
هایده و لیلما به هم نگاه کردند و گفتند: «ما اصلاً تو قبر نبودیم! ینی اصلاً تو قبر نذاشتنمون.»
با تعجّب گفتم: «ینی چی؟»
ماهدخت گفت: «ینی همین! ینی فقط من و تو شرایط دفن و قبر رو تجربه کردیم و جون سالم به در بردیم. اینا رو مثل خانم خانما آوردن اینجا!»
من که داشتم شاخ درمی¬آوردم، گفتم: «آخه چرا با من این کارو کردن؟! چرا با تو این کارو کردن؟!»
هایده گفت: «یه هفته قبلاز اینکه منو بیارن اینجا، رفته بودم آرایشگاه. با یه نفر دوست شده بودم که اون، آدرس اون آرایشگاهو بهم داده بود و حتّی به قول خودش، سفارشم هم کرده بود.
همینطور که کارای صورتمو می¬کرد، با هم حرف می¬زدیم. دختر خوبی به نظر می¬رسید. تا اینکه کارای صورتمو تموم کرد، امّا ابروهام موند. گفت فرصت نداره و باید فردا برم پیشش؛ چون کارش خیلی خوب بود، فرداش هم رفتم. دیدم جز خودش، دو سه تا زن دیگه هم هستن، نمی¬خورد افغانستانی باشن، امّا توجّه نکردم.
میل و منقاشی که دستش بود، خیس بود و خودش هم یه دستکش پلاستیکی دستش کرده بود. یهکم اذیّت می¬شدم که میل و منقاشی که داشت باهاش ابروهامو تمیز می¬کرد یهکم خیس بود و بوی خاصّی می¬داد، امّا چیزی نگفتم. همینطور که داشت کارش رو می¬کرد، دیدم سرم داره سنگین می¬شه. گفت چشماتو بذار رو هم تا اذیّت نشی. چشممو رو هم گذاشتم، وقتی باز کردم، دیدم تو این خوک¬دونی گرفتار شدم و دستم به جایی بند نیست!»
واقعاً فاجعه دردناکی بود. خیلی راحت، مثل آب خوردن، زن مردم را می¬دزدند، به زندان می¬آورند و...
نگاهم بهطرف لیلما رفت. لیلـما که مـتوجّه نـگاه من شد، با همان حالت لکنت و به زور حرف زدنش گفت: «من یهکم فشار خون دارم. باید حدّاقل هر از یه ماه یا دو ماه یه بار، خون بدم. یه مرکز نزدیک خونه¬مون تأسیس شده بود که سیّار بود. دیگه عادت کرده بودم که برم اونجا، یکی دو بار رفتم.
بار سوّم که رفتم؛ ینی ماه سوّم که اونجا خون می¬دادم، یه مشاور هم داشتن که باید قبلش باهاش حرف می¬زدم و از وضعیّت خودم و بدنم می¬گفتم. دختر باسوادی به نظر می¬رسید. بعداز اینکه کلّی باهام حرف زد، گفت امروز خودم از شما خون می¬گیرم، امّا قبلش یه آب نبات بهم داد که فشارم نیفته. تعجّب کردم؛ چون معمولاً بعداز خون¬گیری آب نبات بهم می¬دادن، امّا اون روز، قبلش بهم دادن.
آب نبات رو تو دهانم گذاشتم، همینجوری که دراز کشیده بودم تا تو دهانم آب بشه و آماده خون¬گیری بشم، چند لحظه چشمام رو روی هم گذاشتم تا یهکم آروم¬تر بشم. این آخرین صحنه¬ای هست که از شرایط قبلاز زندانم بهخاطر دارم. دیگه نفهمیدم چی شد، چشمام رو باز کردم دیدم اینجام و تمام بدنم از درد، تیر می¬کشید.»
داشتم با شنیدن این حرفها دیوانه میشدم. یاد خودم افتادم، یاد آن شب...
رمان #نه
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
رفقا
دو تا تحلیل در خصوص حادثه تروریستی کرمان نوشتم اما صلاح ندانستند منتشر شود. بخاطر همین، از باب ادای تکلیف، به مراجع ذیصلاح تقدیم شد و امیدوارم موثر واقع شود.
این را عرض کردم تا فکر نکنید مهم نیست یا به کار واجبتری مشغول بودیم.
اما
الان این متن را در یکی از پایگاههای رسمی داعش دیدم که بنظرم لازم باشه مردم را برای دفاع و جمع شدن حواس و دقت در جزئیات پیرامونشان آگاه کنیم.
این بیانیه بعلاوه بیانیه دیروز آنها ، دلالت بر شکلگیری و طراحی موج عملیاتهای تروریستی در کل دنیا علی الخصوص ایران اسلامی دارد.
انشاءالله غلطی نتوانند انجام دهند اما بدون شک، هشیاری همه جانبه ما را میطلبد. مخصوصا این که علاوه بر مراکز دینی و سیاسی و اجتماعات مذهبی، اعیاد شعبانیه و دهه فجر و انتخابات را در پیش رو داریم.
باید هشیار بود و از مردم خواست که با حفظ آرامش و حفظ امنیت روانی جامعه، حواسشان به همه چیز باشد و هرگونه تحرکات مشکوک را به مراجع ذیصلاح گزارش کنند.