eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
103.7هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
749 ویدیو
130 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
۹۰٪ از ما اینجوریم👆 رنج بزرگی هست نوعی خودآزاری و دیگرآزاری که حتی در مسائل اجتماعی خیلی بدتر میشه و شدتش منتج به نتایج وخیمی میشه. هر جا فورا از حرف رفیق و همسر و خانواده و دوستامون منظور برنداشتیم و ذهنمون فقط متمرکز کردیم روی خود فرد و اصل حرفی که میزنه، بِهَم بیشتر نزدیک شدیم و بیشتر از حضور هم کیف کردیم. خوشا به ساده دلی خوشا به رِند نبودن ✍ کانال @Mohamadrezahadadpour
دلنوشته های یک طلبه
۹۰٪ از ما اینجوریم👆 رنج بزرگی هست نوعی خودآزاری و دیگرآزاری که حتی در مسائل اجتماعی خیلی بدتر میشه و
اجازه بده آدمها دوست داشته باشن از همنشینی باهات لذت ببرن بخوان باهات رفاقت کنن بذار ازت تعریف کنن فکر کنن تو باحال و بانمکی حتی وقتی خودت فکر میکنی نیستی. اینکه بقیه چه احساسی دارن، به تو ارتباطی نداره یادت باشه اونها ممکنه خصوصیات مثبتی رو در تو ببینن که تو چون به شدت منتقد خودت هستی و از خودت ایراد میگیری اونها رو نمی‌بینی. اجازه بده آدمها دوست داشته باشن، حتی وقتی خودت دلیلی برای دوست داشتنشون پیدا نمی‌کنی. خودت رو به انزوا نبر.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
27.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اول صبح ی کم بخندیم 😂 بعدش خدا بزرگه ☺️ @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
5.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خیلی راحت خیلی خودمونی بی شیله پیله دو کلمه دم در یواشکی درِ گوشِت یه چیزی بگم و برم دیگه خودت یه کاریش بکن ✍ کانال @Mohamadrezahadadpour
چشم‌هایش... آه...
✔️ داستان «رؤیا حشمتی» چه بود؟! مدتی بود که با وضعیت زننده و پوششی نامتعارف در برخی معابر پرتردد شهر تهران حاضر می‌شد. با شناسایی و بازداشت او تحقیقات از وی آغاز و در وسایل الکترونیکی او اسناد قابل‌تأملی به‌دست می‌آید. در تحقیقات اولیه از این خانم مشخص می‌شود او کارمند یک شرکت مستقر در آمریکاست. مقام قضایی در وسایل الکترونیکی او به گروه مهمی برخورد می‌کند. در این گروه که متعلق به شرکتی مستقر در آمریکا بوده افراد پروژه بگیر در کنار انجام پروژهٔ کاری یک مأموریت ویژه هم داشته‌اند و آن حضور در معابر شهر با استاندارد و شرایط تعریف‌شده بوده است. رؤیا حشمتی پس از هر بار انجام مأموریت واگذارشده، مستندات اقداماتش را برای کارفرمای آمریکایی ارسال کرده و گزارش داده است. @Mohamadrezahadadpour
✔️ "هم‌میهن" به نقل از فایننشال‌تایمز نوشت: در خاورمیانه، جنگ‌ها در داخل مرزهای کشورها باقی نمی‌مانند. درحالی‌که تهران نگران از بین رفتن اعتبار و قدرت بازدارندگی خود است، اما همچنان معتقد است اهداف نهایی‌اش، از طریق مرگ با هزار ضربه چاقو بهتر محقق می‌شود تا رویارویی پرهزینه. شمارش معکوس برای پایان حضور آمریکا در سوریه و عراق آغازشده است. شکست نظامی حماس یک هدف دست‌یافتنی از طریق صبوری بود؛ در عوض، اسرائیل اهداف گسترده‌تری را بیان کرده و شیوه‌های نظامی‌ای را در پیش‌گرفته که فاجعه‌ای بشردوستانه ایجاد کرده و دورنمای شکست استراتژیک را افزایش داده است. @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت هفدهم 💥 🔺مثل بزرگ‌تر یک جماعت و قوم بزرگ! با شنیدن کلمات «ایرانی» و «ایران» از آن روز به بعد دیگر چندان احساس تنهایی نمی‌کردم. همیشه همین طور بودم. با شنیدن این دو کلمه یاد مقاومت، سر نترس داشتن، ایستادگی جلوی همه و این چیزها می‌افتادم. هر چند دیگر این روزها مقاومت و مذاکره، کرنش و نترس بودن و... نمی‌دانم چیست، فقط می‌دانم کمی فرق کرده است و باید برایش افسوس خورد و نگرانش بود. ولش کن، بیخیال! به ما چه! خیلی دلم می‌خواست دم در سلّول آن دو تا پیرمرد بروم و سرک بکشم، حدّاقل اسمشان را بپرسم یا حتّی ببینم قیافه آن‌ها چطور است، امّا نمی‌شد؛ چند تا گوریل گنده مسلّح بین ما و آن سلّول‌ها ایستاده و منتظر بودند که ما دست از پا خطا کنیم و دوباره ما را بزنند. تمام حواسم پیش آن سلّول بود. دیگر یادم رفته بود که ماهدختی هم هست، لیلما هم هست، هایده هم ناخوش است؛ کاملاً همه‌چیز را فراموش کرده بودم. دائم برمی‌گشتم و از لا‌به‌لای مأموران مسلّح از دور به در آن سلّول نگاه می‌کردم. از بس تابلو بودم، یک نفر از آن‌ها متوجّه دقّت و نگاه من شد و با باتوم سراغم آمد، فکر کرد نقشه‌ای دارم. خرج اینکه دلش خنک و خیالش هم راحت بشود که منظوری از آن نگاه‌ها نداشتم، ده بیست تا باتوم و توسری بود که با کمال میل پرداخت کردم! امّا باز هم مثل مجنون شده بودم که سر کوچه خانه لیلی از دست پسرهای غیرتی محلّه لـیلی کتک می‌خورد، امّا چشـم از در خـانه لیلی هم برنمی‌داشت و متوجّه سـوز و درد کتک‌ها نبود. با اینکه دیگر در آن مدّت، کتک خورم ملس شده بود، امّا از بس آن لعنتی با اعتقاد و دقّت مرا کتک زد بی‌حال کنار هایده افتادم؛ لیلما هم که آش‌و‌لاش بود؛ ماهدخت هم که خیلی وقت نبود از چنگ عزرائیل فرار کرده بود. مثل سه چهار تکّه استخوان کنار هم افتاده بودیم. چشمم روی هم رفت، نمی‌دانم غش بود یا خواب..، امّا رفتم... تا تهش هم رفتم! این‌قدر غرق در خواب بودم که فقط متوجّه شدم سه چهار نفر دارند پاهای سه چهار نفرمان را روی زمین می‌کشند و می‌برند تا در یکی از همان سلّول‌ها بیندازند. مرتّب خواب جلیل و ماهر را می‌دیدم، عجب شخصیّت‌های جذّابی داشتند! آن دو نفر واقعاً جذّابیّت داشتند. مخصوصا این که مردانگی و صلابت خاصی در آنها وجود داشت. وسط همان خواب شنیدم که یک نفر صدایم کرد. دو تا پلکم به زور، کمی از هم فاصله گرفت، ماهدخت بود. گفت: «سمن! سمن تورو خدا پاشو، یه سورپرایز برات دارم!» به زور توانستم بگویم: «چیه؟ ولم کن ماهدخت! دارم می‌میرم از درد و خستگی!» گفت: «منم مثل تو هم درد دارم و هم خستم، امّا نمی‌ذاره بخوابم!» با تعجّب گفتم: «چی می‌گی؟ کی نمی‌ذاره بخوابی؟» گفت: «دقّت کن یه‌کم! می‌شنوی؟ داره می‌خونه!» دیگر چشمانم را کامل باز کردم. دقّت کردم ببینم چه صدایی می‌آید. خوب گوش دادم. داشت می‌خواند: «صِرَاطَ الَّذِينَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِمْ... غَيْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَيْهِمْ... وَلَا الضَّالِّينَ... بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ... إِذَا جَاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَالْفَتْحُ... وَرَأَيْتَ النَّاسَ يَدْخُلُونَ فِي دِينِ اللَّهِ أَفْوَاجًا...» ادامه... 👇