🔹حاج آقا سلام
وقت بخیر
یک چیزی دیدم انصافا از ما که مبلغ دین و کلام اهل بیت علیهم السلام هستیم نباید بشویم بگوینده و مروج کلام امثال فروید و ژان پل سارتر و... بشه و از اونا بگه ما اومدیم کلام اهل بیت علیهم السلام را برسونیم نه اینا
کمی دلم بدرد اومد هرکسی انتظار داشتم غیر شمااا
شاید انتظار بیجاست اما روحانیت نباید بشود مجرا رساندن کلام امثال آقایان غربی
من دوستدار ویژه شما و طرف دار پروپا قرص کتب های شمام اینجوری که هر موقع کتاب میزارید خوندم تقریبا 90 درصد کتب شما رو خوندم
اینجوری نیست که ندونم شما چطوری هستید و چه دغدغه های بزرگی دارید
انشاالله که چیز بدی نگفته باشم و تونسته باشم منظور رو برسونم
التماس دعا
🔹سلام خدمت حجت الاسلام حدادپور گرانقدر
از اینکه با جسارت و استواری وارد عرصه ای می شوید که عواقب سخت و خطرناک هم دارد، باید به شما تهنیت گفت.
قدم مبارک و واجبی است جنگ با تحجر.
بنظرم آخرین جنگی که جبهه حق باید برای آن به تمام و کمال خودش را آماده کند، صفوفش را مستحکم و سلاح هایش را بروز نماید، جنگ با تحجر است. همان مارقین هستند که امام علی فرمود جز من کسی حریف اینها نبود.
چقدر اسلام و مسلمین، دین و متدینین واقعی از این جماعت آسیب دیده اند و می بینند.
مخصوصا ما زنان مسلمان از ناحیه اینها خیلی صدمه دیده ایم.
بحول و قوه الهی قدم تان را استوار کنید و قلم تان را در اینمیدان خطیر بی واهمه بکار گیرید.
خدا نگهدارتان باشد
و
امام زمان پشتیبان تان
🙏🌱🙏
🔹سلام حاج اقا وقتتون بخیر، من تا قسمت چهارم داستانو خوندم، بعنوان یه مادر که یه پسر نوجوون هجده ساله داره سوال میکنم:
یعنی از نظر شما نباید نگران حرفها و ذهنیات و تفکرات پسرم باشم که مدام میگه من اسلامو قبول ندارم، دلیلی نداره چون شما مسلمون و شیعه هستین منم حتما باشم، دلم میخاد مسیحی باشم. پیامبر شما فقط یه آدم خیلی باهوش و باسیاست بوده که تونسته با زیرکی خودش بنام دین پیروانی برای خودش جمع کنه و دین جدید بیاره😭😭😭😭😭😭.
و الانم که توی ماه مبارک هستیم میگه من روزه میگیرم ولی دینتونو اصلا قبول ندارم.
حاج اقا تمام این حرفها جگرمو میسوزونه و دلمو به آتیش میکشه، شب و روزم شده دعا برای تنها فرزندم. مدام دعام اینه که خدایا پسرمو هدایت کن و حب علی و اولاد علی رو تو دلش بنداز و عاقبت بخیرش کن😭😭😭😭😭
خیلی وقتها با خودم میگم ایکاش این حرفها که از پسرم میشنوم فقط یه خواب و خیال بود، الانم که داستانتو خوندم با خودم میگم ایکاش حالا که خواب وخیال نیست، آخر و عاقبت پسرم مثل خودتون باشه 😭😭😭😭😭
حاج اقا قسمتون میدم، تو نمازاتون مخصوصا نماز شبهاتون تو این شبهای عزیز برا پسر منم دعا کنین قسمتون میدم😭
🔹سلام پسرم
من طلبه ی سال ۱۳۶۱ هستم......
و.....
و...
تا الآن بارها، پا جلوی پام کردند و با مغز زمین خوردم
و فقط عنایت و یاری خدا و امام زمان عج کمک کرده که باز هم بلند شدم
و هر بار گفتم،بی خیال تو که میدونی داری راه درست و میری،بقیه رو ولش کن
الآن در شصت سالگی هنوز عَلَمم بالاست
😃✌️
شما هنوز مونده تا به ما برسی🫢
🔹سلام حاج اقا نمیدونم چرا ولی وقتی این داستان محمد ۳ رو که میخونم احساس ارامش بهم دست میده حقیقت درد مگو یی دارم که نمیدونم با کی در میون بزارم جز خود خوری استرس و عداب وجدان و شرمندگی پیش امام زمان کاری ازدستمون بر نمیامد پسرم سطح سه حوزه تمام کرد چند سالی است میگه چه اشی چه کشکی با کدوم منطق کلن همه چیزو بوسید و کنار گذاشت با نصبت دادن ما به تعصب و تحجر و بعد از اون دختر م که خیلی هم معتقد بود بعد از دانشجویی در کلاسهای طرح ولایت مشهد شرکت کرد که پایان دوره دست از پا دراز تر برگشت و اینکه نتوانستند مجابمان کنند و قانع نشدم نماز و چادر رو بوسید و کنار گداشت ما ماندیم و کوهی از درد و غصه که چکار کنیم به کی بگیم البته با چند نفری پیشنهاد مشاوره و مباحثهشان دادیم که اونم بی فایده بود پدرشان خوش بین هستند برا دلداری من میگن بر میگردن ولی من ماندم و کوهی از غم و غصه این بچها 😭
براینان نوشتم تا شاید کمکی پیشنهادی چه از طرف شما چه مخاطبینتان باشد برای حقیر
🔹سلام حاج آقا
مثل همیشه عالی نوشتید و درد افرادی که مشابه موقعیت شما داشتند را بیان کردید ولی حیف وصد حیف از جایی مثل حوزه که اینگونه برخوردها با طلبه ای میشود که دنبال حقیقت وبرطرف کردن سوالهای خود است اگر اینجا مطرح نکند کجا بپرسد وجواب بگیرد؟؟؟!!!!
وجودتان سلامت و قلمتان پر برکت
بحق این ماه شریف
🔹نظرات همیشه کنار داستان یه شیرینی خاصی ایجاد میکرد
ما طلبه پایه اول هستیم و دهه هشتادی
قبل ورود به حوزه راجب ادیان دیگه و فرقه های مختلف تحقیق کرده بودیم تا حدی
بشدت هم علاقه داشتیم و داریم که عقلانی و استدلالی یه چیزو قبول کنیم
اتفاقی که افتاده تو حوزه ما رفتار و برخورد دوستان خیلی خوبه اما ما هم دم نزدیم از همه فکرایی که تو کله امونه😁
یکی از دلایل برخوردای خوب هم همینه !
یه برنامه ای داشتیم هرهفته، که دو ساعت برامون روشنگری میکردن، از چی؟
چرا ما اسرائیل رو نمیزنیم ، سپاه فلان و بهمانه و...
خلاصه که ما اعصاب این صحبتارو نداشتیم( چون خیلی تند داشت برخورد میشد) و خیلی یواشکی کتابای شهید مطهری و کتابای دیگه میبردیم تو این برنامه و میخوندیم ...
یبار متوجه شدن و بعد کلی سرزنش ، گفتن کسایی که به این حرفا گوش نمیدن نفوذین😐
همینقدر واضح و مستقیم😶
ماهم تو دوره تثبیت کتاب مممحمد ۱و ۲ رو خونده بودیم که با این حرفا آشنا باشیم ، لذا تاثیر نکرد و به راهمان ادامه دادیم و داریم ادامه میدهیم تا خدا چی بخواد😌
🔹سلام اقای جهرمی
نمیدونم ارسالی مخاطبین همینجاهست یا نه
من قبلا کلی از کتاباتونو خونده بودم حیفا ،حجره پریا ،نه ،اردیبهشت و...
تا اینکه چند وقت پیش دوباره اومدم تو کانال تون خیلی تو نخ خریدن شمعون جنی بودم اما قسمت نشده هنوز
از ۴ روز پیش شروع کردم به خوندن
خط سوم خوندم امروز محمد۳ رو خوندم بعد محمد ۲ رو خوندم اصلا بدجوری دلم لرزید محمد۳ که همش سوالای خودم بود که هنوزم من باهاشون درگیرم هنوزم به هرکسی میرسم میگم چرا من باید شیعه باشم چون اینجا به دنیا اومدم من دوس دارم شیعه ای باشم که خودم انتخاب کرده باشم چرا باید نماز بخونم که مامانم ناراحت نشه خب خدا میگه اون نماز بخوره تو سرت
ولی محمد ۲ اصلا یه جور دیگه بود ۵ قسمت اخرش من فقط زار زدم
اقای جهرمی اجرتون با حضرت موسی
🔹سلام و عرض ادب حاج آقا
حدودا ۱۵ سال پیش با بهائیت آشنا شدم از طریق یه بهایی چند تا از کتابهاشون رو خوندم
حال صالح رو درک میکنم چون منم وقتی شروع کردم نفسم بند اومد و ترسیدم
ترسیدم مرتد بشم اما توکل کردم به خدا
کتابهاشون که شکر خدا چرت و پرت بود و خنده دار و پرونده بهائیت رو با جلد ۱۲ بحارالانوار بستم
کم و بیش راجع به مسیحیت هم مطالعه کردم
به یقین رسیدم که اسلام ما خیلی سرتر و بی نقصه
اما متاسفانه تو اسلام موندم تو دفاع تمام قد از دینم
تو دفاع جانانه و بدون لکنت
حاج آقا لطفا بعد اینکه داستان شما تمام شد به تمام سوالاتی که توی ذهنتون بود و مطمئنا جواب قانع کننده و مستدلی ب اش دارین جواب بدین و بذارین امثال ما هم جواب متقن داشته باشیم
🔹سلام
چجوری دلشون میومد به یه پسر مو مشکی غریب وکنجکاو شهرستانی بگن نفوذی 😑
چیطوری نفوذی ؟😬
اشکال نداره خودشون باترسها وسخت گیری ها و وسواسشون ضرر کردند
وگرنه می تونستند بامحمد دوست بشن و اون شب رویایی درکتابخانه رو تجربه کنند می تونستند باهمدیگه برن اون دستگاه رو بخرند می تونستند یه جایی درجنگلهای مازندران پیداکنند وپاتوق درست کنند اونجاباهم دنبال جواب سوالهاشون باشند وکلی روزگارشون شیرین بشه
اما حالا چی
هی تلخی وشک وتردید و خودشیفتگی😏
من هنوز به بابای محمد فکر می کنم متوجه نشدم از پسرش راضی شد یانه
🔹سلام .طاعات قبول.
داستان محمد رو تازه شروع کردم.عالیه.
چقدر سخته با یه مشت آدم تعصبی و بی منطق آدم حشر ونشر داشته باشه.
خدا حفظتون کنه.پس از همون اول حقجو و حقپژوه بودین که الانم کارتون گل کرده.
این بهرام خشکمغز و سطحی نگر رو آدم دلش میخواد سرشو به تیزی دیوار سنگی بکوبه.
چقدر اذیت شدین تا این سالها رو گذروندین وماشالا چقدر پشتکار داشتین.
مویّد باشید.
🔹هادی دختران و پسرانِ لب دریا و کافی شاپها از جهنم به طرف بهشت
خیلی باحال بود این تیکه😂😂😂.... یاد حسن روحانی افتادم
🔹سلام چقدر میپسندم این توجه شمارو...
به طلبه ها و علاقمند ها انگیزه مطالعه میدید و کاملا در متن داستان کتب معتبر رو معرفی میکنید...
احسنت به شما...منم بشینم کتاب هارو لیست کنم...فکر کنم در محمد های قبلی هم کتاب معرفی کردید...از اساتیدم بپرسم کدوم ها الان به دردم میخورن... پس صمدی آملی خوبه 😁☺️ چقدر حرف شنیدم ازش...ممنون.
🔹حاج آقا اونجا که از وضعیت مالی محمد نوشتید...با تمام وجود حس کردم 🥲
از خاصیت های ازدواج با طلبه پایه پنجم 😃
چقدر امشب دلم برا همسرم سوخت...خیلی نداری و شرمندگی کشید اما خدا میدونه میتونم قسم بخورم...نذاشت کسری ببینم...از خودش میزد برای من...
چقدر بهم مثل فقرا نگاه کردن....یادمه تو جمع فامیل، یکی از خانمای بزرگ فامیل رو صندلی تکیه زده رو عصاش وقتی همه رو زمین نشسته بودن یهو بهم گفت دختر روزی نمیخوری انقد لاغری؟!!😒
ولی من به اینکه با یک طلبه ازدواج کردم راضی بودم.
خدا همه شمارو حفظ کنه..
🔹سلام😊😊😊
چقدر حالم خوب میشه محمد و میخونم
یاد دوران دانشجویی خودم و عشقم به درسام میفتم
منم همش التماس میکردم در اتاق مطالعه رو نبندن من دو صفحه بیشتر اقتصاد بخونم
دلم لک زده برای اصول حسابداری شرکت ها صنعتی آمار
دعا کنید اگه خیر هست برام بچه ها بزرگتر شدن خدا راهی برام باز کنه دوباره بتونم برم تو دل درسام و کارم 😊🌷
میدونید که خیلی عزیز هستید برای ما استاد بزرگوارم یا لازمه عرض کنم خدمتتون 🌷🌷🌷🌷🌷
🔹سلام خداقوت
امیدوارم سالیان سال عمر با عزت داشته باشید و قلمتون بیکار نمونه
وقتی برای اولینبار در جواب پیامی نوشتید قصد دارید خونه تکونی اساسی در اندیشهها و باورها بدید حساب کار دستم اومد که مثل همیشه با دست پر برمیگردید و میرید سراغ کتاب بعدی
خداروشکر میکنم که با کانال شما و قلمتون آشنا شدم
🔹سلام ،
میهمانی رمضان گوارای وجودتون🌱
خواستم تشکر کنم بابت معرفی کتابهای حوزوی که در طول داستان بیان میکنید ...
🔹رمان را خواندم یاد خودم افتادم.😁 منم سوال زیاد داشتم. حتی بهم منافق هم به طور ضمنی گفتن که بصیرتت کمه... حرف ها و دلایل همه را باید می شنیدم تا به نتیجه برسم. یک استادی بهم طرح ولایت را معرفی کرد و یک سری کتاب را گفت بخونم. طرح ولایت علامه مصباح را رفتم. خیلی خوب بود همه سوال هام را پرسیدم فکر می کردم شاید اخراجم کنن ولی با آغوش گرم و دلایل عقلی به سوالاتم جواب دادن. 👌
در نهایت خودم درباره همه مسائل دینی و سیاسی تصمیم گرفتم. خداراشکر می کنم به خاطر تغییر زندگی ام.
ای کاش شما هم اون موقع این دوره علامه را داشتین که راحت سوال می کردین و جواب می گرفتین یا مثل من کسی که راهنمایی تون کنه.
🔹سلام وقتتون بخیر
۵۲ سوره انعام
مشاهده آیه در سوره
وَلَا تَطْرُدِ الَّذِينَ يَدْعُونَ رَبَّهُمْ بِالْغَدَاةِ وَالْعَشِيِّ يُرِيدُونَ وَجْهَهُ ۖ مَا عَلَيْكَ مِنْ حِسَابِهِمْ مِنْ شَيْءٍ وَمَا مِنْ حِسَابِكَ عَلَيْهِمْ مِنْ شَيْءٍ فَتَطْرُدَهُمْ فَتَكُونَ مِنَ الظَّالِمِينَ.
و آنان را که صبح و شام خدا را میخوانند و قصدشان فقط خداست از خود مران، که نه چیزی از حساب آنها بر تو و نه چیزی از حساب تو بر آنهاست، پس اگر آن خداپرستان را از خود برانی از ستمکاران خواهی بود.
نمیدونم چرا حس کردم این آیه به متن دیشبتون میومد
مثلا انگار داره به بهرام اینو میگه 🥺🥲
🔹سلام علیک استاد حدادپور
امیدوارم حال شما عالی عالی باشد!
حاج آقا با این داستان شما به همه آنهایی که در دریای سوالات اعتقادی دارن غرق می شوند، امید دادید.....
من یک طلبه افغانستانی هستم و از وقتی که کتاب حیفا را خواندم عضو این کانال شدم.
من وقتیکه طالبا کشور را گرفتند رفتم حوزه. سه سال میشه حوزه میخوانم ولی اصلا از دروس حوزه لذت نمی برم فقط از سر ناچاری حوزه رفتم......
ولی حالا یک حال خراب دارم که نمیتوانم بیانش کنم. نه میتوانم اسلام را رد کنم و نه میتوانم قبولش کنم، همه چیز حالت گنگی را دارد، یک چیزی معلق بین آسمان و زمین که نمیتوانی به آسمان بروی و نه به زمین.....
اینجا در حوزه اگر بخواهی چنین سوالاتی را مطرح کنی، همه طردت میکنن. آفرین به جرأت شما!
اگر بخواهی هم بگویی، یا همه مسخره میکنن یا توهین و تحقیر و یا هم کسی نیست که درست حسابی جواب بدهد.
بخدا خسته شدم از این که فقط از جبر اسلام را قبول دارم و از مجبوری هر روز در نماز کلمات تکراری را میخوانم...
شما را خدا یک راه حل نشان بدهید!!!!
🔹سلام وقتتون بخیر تا الان فکر کنم دو یا سه قسمت رمانو خوندم و برخلاف تصورم جالب بود برام. مخصوصا به این دلیل که اخیراً تو کلاسمون درباره همین موضوع دین و تغییر دین و ارتداد و اینکه چرا باید قوانین اسلامی تو کشور حاکم باشه بحث شد و قراره ادامه پیدا کنه. و من این وسط به عنوان یه آدم ظاهرا مذهبی دارم از خودم متنفر میشم که هیچی بلد نیستم و حتی تو عمرم یه بار هم قرآن رو کامل نخوندم چه برسه به بقیه کتاب های دینی مربوط به اسلام یا مطالعه درباره بقیه ادیان. الان که فکر میکنم حتی به یه سوال ساده درباره ولایت فقیه هم نمی تونم جواب بدم و واقعاً دلم میخواد هرچه زودتر شروع کنم به مطالعه و تحقیق.
🔹سلام حاجی جان ارادت
خیلی داستان قشنگی بود واقعا باعث شد همه بفهمن که داخل حوزه های علمیه هم همه هم عقیده نیستن و گاهی اوقات بحث های خیلی زیادی هست .
ولی آقا بهرام که داخل داستان وجود داره از همون دوستانی هستن که خیلی اوقات تو جامعه ما میبینیم افراط گر هایی هستن که باعث دافعه ان تا جاذبه که خیلیم تو جامعه وجود دارن
من خودم انقلابی هستم و بسیجی و .. چیزای دیگه که مهمنیس گفتنش ولی اگه میشه راه کار بدین برای برخورد با بعضی از افراط گری ها
🔹سلام و عرض ادب
خدا قوت
خیلی عالی
لطفا ادامه بدین
درد فعلی ما تحجر هست
با این درد ریشه ایی مبارزه کنید اونم به زبان قلم
خدا قوت
🔹سلام طاعات و عبادات قبول باشه
جناب حداد من از بچگی عاشق شهر قم بودم اوایل بخاطر سفال فروشیهایی که دیگه حالا اثری ازشون نیست و من چه.قدر از اون خروس رنگیها و عروسک و نمکدون گربه ای ازشون میخریدم بعدها در جوانی عاشق همین گروههایی که دور هم میشستن و با حرارت با هم بحث میکردن بودم و دلم میخواست برم نزدیکشون بشینم ببینم چی میگن اما خجالت میکشیدم ولی از دور میشستم نگاشون میکردم تو کرونا که رفتیم قم دیدم اکثر روحانیون ماسک نمیزنن خب خوشم نیومد البته که من هیچ قشری را به عنوان الگو قبول ندارم هر قشری پر از آدمهای جورواجوره در هر قشری خوب و بد هست و طبیعیه مثلاً قشر فرهنگی در جامعه نماد آدمهای خوب و بی پوله ولی اینطور نیست بی پولیش رو قبول دارم ولی آدم حسابی دیگه به ندرت توشون دیده میشه همین احساس را در باره جامعه طلبه ها و روحانیت داشتم حتی زمانی تصمیم گرفتیم ی آپارتمان در پردیس بگیریم که هم بیشتر بتونیم بیایم زیارت حضرت واینکه همجوار بودن با روحانیون و خانواده هاشونو تجربه کنم ولی بعد گفتم بذار همین اعتقاد وحس خوبی را که نسبت به این قشر دارم برقرار بمونه و نبینم و نشنوم چیزهایی رو که نباید و این بود که منصرف شدیم چون در مقیاس کوچیکش با بعضی از خدام که صحبتهایی داشتم یا مکالماتشونو با همدیگه میشنیدم حس بدی بهم دست داد
🔹سلام منم بیست و یک سالگیم یه اشتباه خیلی بد از نوع کله پوکیِ مذهبی کردم..
گذرم به روانپزشک و قرص آرامش بخش افتاد، اونجا روانپزشک نتونست یا اصلا نمیخواست یا کلا مُد نبود گرایش خودش رو نشون نده، گرایش خودش رو پنهان نکرد و منو کمی بخاطر این خیالات مذهبی بطور غیر مستقیم مسخره کرد
اما یه چیزی ازش تو ذهنم نشست، گفت «میخوای بری آخوند شی؟؟»
احساس میکنم راجع به حرفش جبهه گرفتم، احساس میکنم روش نشد بگه با این فضایی که حوزه داره بری خُل تر و دیوانه تر برمیگردی.. بهتر بگم دیوانه ترت میکنند.
خیلی به حرفهاش اهمیت ندادم، سال بعد یکم بهتر شدم، رفتم حوزه شهرمون ثبت نام کنم، پامو که گذاشتم داخلش و محیطش و خانمهایی که اونجا بودن و قیافه ها و ظاهرها و رفتارهاشون دیدم، از همون در که اومدم زدم به چاک..
دقیقا همین موقع ها که تو داستان محمدرضا حداد پور جهرمیِ عجیب و غریب هست
قبول کنیم که من به روانپزشک غربگرا و به نسبت دین و ایمانْ معمولی، مدیون تر از این حرفام.
بنظرم؛ من و حوزه اون موقع رو خوب شناخته بود.
🔹سلام. وقت بخیر. و نماز و روزه هاتون قبول درگاه حق باشه ان شا الله. واقعا از شما بابت انتشار داستان زیبای محمد ۳ متشکرم و از خدا می خوام که به قلم تون برکت بده.
راست اش بیش تر از داستان یکی مثل همه من با داستان محمد ۳ احساس همذاد پنداری می کنم.
من الآن دقیقا وضعیت محمد ۳ رو دارم. 🙃
سوالات خیلی زیادی تو ذهنمه که تقریباً جوابی براشون ندارم.
مثل محمد عاشق بحث کردن ام. مثل محمد از شکست طرف مقابل تو بحث کردن لذت می برم. مثل محمد گاهی نمی دونم که دنبال چی هستم. و اصلا چرا دارم بحث می کنم. مثل محمد نمی دونم اصلاً دلم می خواد مسلمان باقی بمانم یا نه. و اینکه گاهی اوقات احساس کنم که انگار خودم رو گم کردم.
ولی یک تفاوت دارم و اون این هست که شاید به اندازه محمد تنها نبودم. یعنی بعد از مدت ها خداوند انسان هایی را سر راه من قرار داد که تا حدود زیادی حرف هم دیگه رو درک کنیم و بفهمیم.
و همیشه برام سوال بوده که آدم هایی که اسلام را دوست دارند و حتی از اسلام دفاع می کنند چه طور جواب خیلی از سوالات را درباره اسلام نمی دانند. مگر نه این که انسان بعد از رسیدن به درک و شناخت از یک موضوع به آن موضوع علاقه مند میشه ؟
پس چه طوری میشه بدون درک و شناخت از یک موضوع به آن موضوع علاقه مند شد و حتی ازش دفاع کرد ؟!
و از همین جهت هرگز نتونستم انسان هایی مثل منوچهر و ... درک کنم.
🔹سلام و عرض ادب
داستان مممحمد ۳ رو که میخونم یاد پایه سوم خودم میفتم😔
بلایی به سرم آوردند که میخواستم از حوزه انصراف بدم ولی یکی از اساتیدم باعث شد بمونم
فقط بخاطر اینکه بچه هیئتی بودیم بهمون انواع و اقسام تهمت ها رو میچسبوندن
از ضد ولایت فقیه و سید صادقی گرفته تا برسه به منحرف و تفکیکی
جرممون فقط این بود یه بچه هیئتی درس خون بودیم که نمیتونستن بخاطر مسائل درسی بیرونمون کنن
وقتی وارد حوزه شدم به چیزی جز اجتهاد فکر نمیکردم... سطوح رو توی ۶ سال تمام کردم ولی انقدر اذیتم کردن که فقط دوس داشتم از حوزه فرار کنم
زمانی که خواستم مبلس بشم ۸ ماه پشت تایید امور صیانتی موندم و با هزار بدبختی تایید شدم😔
زمانی هم که رفقامون نمیتونستن آزمون استادی رو قبول بشن من آزمون رو قبول شدم ولی ۳ سال تاییدیه صیانتی نمیخوردم😔
حالا همه این اتفاقات تموم شده و روسیاهی برای ذغال مونده
الان توی همون مدرسه من معاون هستم ولی بلاهایی که به سرم اومد رو دیگه اجازه نمیدم سر کسی دیگه بیارن😊
🔹سلام و احترام
داستان محمد۳ را دنبال می کنم
ما نه سواد حوزه داریم نه مثل شما تفکر عمیق و پویا
خوشبحالتون
من اصلا ادم خوشحالی نیستم چون احساس می کنم تا الان هیچی ندارم
اونور هم برم دستم خالیه
من ب هیچ جا نرسیدم اما خوشحالم چند ساله تو کانال شمایی هستم که افکار اشتباهم را اصلاح کرد و خیلی استفاده بردم
اما داستان محمد خیلی قشنگه
محمد ۲را خریدم
از سر داستان شهدای هسته یی خیلی خودما سرزنش می کنم ک چرا هر شب نخوندمش و اخرشم پاک کردین
گذاشته بودم یجا بخونم😔😔😔😔
حس می کنم این داستانم ممکنه هر شب و هر آن پاک بشه ذخیره می کنم میخونم و بعدش پاک می کنم که راضی نبودن تون دنبال اعمالم نباشه
اگه امکانش هست اون داستان شهدای هسته ئیا بدین بخونم
خواهش
لطفا🙏
🔹سلام
منوچهر حالا ساکت شده این بهرام چی میگه دیگه ؟
اصلا اونهمه سروصدا وشلوغ کاری که داره احتمال نفوذیت خودش بیشتره که 😬
خداکنه آخرقصه بفهمیم اونا که سیاه سوخته نبودند الان چیکاره شدند
کلاس پنجم بودم خانم معلم داشت علوم درس می داد
چه حیوانی تخم می زاره وچه حیوانی بچه بدنیا میاره
گفت مار تخم می زاره
منم که بچه دهات تمام زادوولد حیوانات رو دیده بودم. الا مار
ازبغل دستیم پرسیدم مار که همه جاش صاف و بسته است پس ازکجاش تخم می زاره
بغلم دستیم نه گذاشت نه برداشت بلند شد گفت خانم اجازه این میگه مار که صاف وبسته است ازکجاش تخم می زاره
معلم ازخجالت سرخ شد و ریز ریز هم می خندیدوشونه هاش می لرزید ومن نمی دونستم چرا می خنده🙄
نه تنها جوابمو نداد که تشر زد و گفت که چقدر پر رو. هستم 💔تا آخردبیرستان نفهمیدم مارازکجاش تخم میزاره تا دبیرستان زیست شناسی جانوری خوندیم فهمیدم 😩
🔹حاج اقاااا سلام آخه چرا کم کم میفرستید عجب 😡داستان محمد سه رو میگم شیطونه میکه بزارم همش سی رمضون بخونم یکسره
اما دلم آروم نمیکیره آخه
من همیشه تا تموم نکنم کتاب و داستان شما رو ول نمیکنم زندگی تعطیل میشه برام .
آقا خواهشا همین یه شب کمی بیشتر بفرستید 🙏😢
🔹سلام حاج آقا
وقت شما بخیر .
خواستم بابت انتشار داستان جدید تشکر کنم .
من سالهاست که کانال شما رو دنبال میکنم .
هزاران کانال رو هم که حذف کرده باشم ،همیشه حواسم بوده که کانال شما حذف نشه .
مذهبی نیستم اصلا و البته هیچوقت هم کاری به اعتقادات کسی نداشتم .
قبلاً میانه بهتری با دین داشتم ،اما خیلی از مواقع با شنیدن کلامی از یک روحانی به مذهب و آئین خودم شک کردم و به خودم میگم یعنی این شخص این حرفها رو از کجا میگه ؟ از هر کجا هست ،عقل بهش شک میکنه ،برای همین هر روز دورتر شدم و سعی نکردم پای صحبت هیچ روحانی ای بشینم .
اما راستش در مورد شما هیچوقت این حس رو نداشتم .در مورد خیلی از مسائل ،هرجا کم آوردم ،سری به کانال شما زدم که ببینم چیزی نوشتید که نسبت به اون موضوع آگاهتر بشم یا نه ؟
الان که این داستان رو نوشتید ،تازه میفهمم چرا قبولتون دارم و چرا این سالها حواسم بوده این کانال حذف نشه .
ای کاش امثال طلبه های هم دوره شما تحقیق و تفحص بیشتر میکردن و آگاهیشون رو بالاتر میبردن و مطالب رو فقط حفظ نمیکردن و زیر بار به چالش کشیدن موضوع های دینی مختلف میرفتن که الان با حرفهای نادرستشون امثال من رو از دین دور نمیکردن .
از خداوند میخوام که در راهی که سالهاست قدم گذاشتید ،در مسیر آگاهی بخشیدن به مردم موفق و موید باشید .
🔹ولی جدا هیچ وقت به این موضوع فکر کردید
که خدا چطوری برای همه بنده هاش مشکلات به خصوص خودش رو قرار میده....
بخواد نظم اینا رو بهم بزنه دیکه هیچی ...
چقد داستان زندگی هر کس خوندنیه
حاجی بعضی جاهای رمان با تمام جدیتش خیییییلی خیلی خنده داره😂😂😂😂😂😂😂😂😂
فقط با چهره جدی شما تصور کنیم خنده دار بودنش دو چندان میشه😆😆😆😆😆😆
ننیدونم چرا نمیشه اسکرین شات فرستاد حیف
🔹سلام حاج آقا
حاج آقا، خدایی این چه طرز کتاب نوشتنه؟😡
چرا هر شب میآید آدمو میزارید تو خماری و میرید؟😡
خب حالا من چیکار کنم؟😤
حالا تا فردا من این درد خماری رو کجا ببرم؟🤯
حاج آقا، خدایی دارید با روح و روان آدم بازی میکنید!👻☠
حاج آقا، یعنی دکترای🎓 بازی با مغز اگه تو جهان داشته باشیم مال خودتونه.
😂🌹🌹😂 دم شما گرم
و در آخر هم از شما در این ماه پر فضیلت به جای التماس🥺دعا
التماس رمان دارم.🤣
یاعلی
🔹چقدر درداوره
یادمه بالای مسجدمحلمون یه کتابخونه زده بودن اونجا میرفتیم یه مباحثی درباره یه سری موضوعاتی ک دراختیارمون میگذاشتم انجام میدادیم
یادمه سال ۸۹ بود یکی از خانم ها ک همسر روحانی هیات بود میگفت چه معنی داره ک یه روحانی سوار موتور بشه یا در شانش نیست فلافل یا بستنی تو خیابون بخوره
واقعا اون حرفا برام خیلی حرفای مزحرفی بودن تا زمانی ک اونا بودن ن مسجد رفتم ن کتابخونه
من خودم تو خانواده مذهبی بزرگ شدم ولی همیشه بابت تفکرات مذهبی نماها لطمه های زیادی خوردم
خدا بهتون عمر بابرکت عطا کنه و امثال شما رو زیاد
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
🔹مستند داستانی #مممحمد۳
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_هفتم
[آزادی تنها در جایی وجود دارد که فرد میتواند خودش را در برابر سلطههای خارجی اثبات کند، و در آن لحظه است که خود را به عنوان موجودی مستقل مییابد. میشل فوکو]
بدترین وضعیت برای کسی که قرار است از کاهش کوه بسازند، این است که او را در موضع ضعف بیندازند و از او بخواهند که «توضیح» بدهد. از آن بدتر، این است که بخواهند که «معذرت خواهی» کند! هر دو برای کسی که اصلاً و ابداً مقصر نیست، حکم تیر خلاص به شخصیت و آبرویش را دارد.
یک روز بعد از کلاسهای عصر، همین طور که از ساختمان شماره 3 که کلاس استاد هاشمی در آن برگزار میشد خارج میشدند، ساداتی به محمد گفت: «ی لحظه کارِت دارم.» او را کنار کشاند و روی صندلی محوطه نشستند. ابر خیلی سنگینی در آسمان بود و همه انتظار باران فراوان داشتند.
ساداتی گفت: تو چرا هیچی نمیگی؟ یه چیزی بگو! یا دفاع کن یا بپذیر و معذرت خواهی کن تا قال قضیه کنده بشه. والا اینجوری بدتر میشه. اینا کوتاه نمیان. ما که میدونیم تو چقدر پسر خوبی هستی. ی چیزی بگو که تموم بشه و حرف و حدیثا بخوابه.
همان لحظه حسن هم آمد. حسن پسر خوبی بود اما اخلاقش تند بود. محمد تا او را میدید و چشمش به کلهاش میخورد، چون تعجب میکرد که چرا یک پسر در سن 22 سالگی باید اینقدر کلهاش مردانه و کم مو باشد، فوراً خندهاش میگرفت. حسن که از ماجرا خبر نداشت، در آن لحظه تا چشمش به خنده محمد افتاد گفت: بخند! بایدم بخندی. همه رو انداختی به جون هم، چرا نخندی؟
محمد که خندهاش زهرمارش شد، فوراً با تعجب پرسید: من؟ من همه رو به جون هم انداختم؟ مگه چه گفتم؟ چیکار کردم؟ خودتون که میدونین من آدم بی حاشیهای هستم. شما دیگه چرا اینو میگین؟
حسن همین طور که ایستاده بود خیلی جدی گفت: آره جون خودت! تو بی حاشیهای! اون از سوالات بودارِت تو کلاس. اونم از قضیه مسجد و اعصاب بهرام که خُرد شد. چرا اینجوری میکنی؟ دنبال چی هستی؟
محمد که دستپاچه شده بود و لکنتش در آن لحظه داشت بیشتر میشد، گفت: من به خدا دنبال چیز خاصی نیستم. نشستم دارم زندگیمو میکنم. من از شماها که رفیقام هستین و اخلاق و روحیه منو میدونین، خیلی تعجب میکنم. این قضاوتا از شما بعیده. اون از میرعلی که میگفت تو نمازشب مردد بودم برات دعا کنم یا نه؟ اینم از شمای حافظ قرآن که اینجوری دل آدمو میشکونی!
حسن تا این حرف را شنید، میخواست چیزی بگوید اما تا دید محمد خیلی ناراحت شده و دلش شکسته، حرفی نزد. ولی دلش هم نمیخواست آنجا بماند. خدافظی کرد و رفت. ساداتی میخواست مثلاً یک چیزی بگوید تا دل محمد را به دست بیاورد، اما دید محمد از سر جایش بلند شد و همین طور که میخواست برود، گفت: «من کاری نکردم و حرف بدی نزدم که معذرت بخوام. به قول بابام، هر جا که نباید شُل بگیری، اگه شل گرفتی، سِفت میخوری. من از کسی معذرت خواهی نمیکنم. چیزی هم نبوده که بخوام توضیح بدم. خدافظ!» این را گفت و رفت.
محمد آن روزها مثل الان نبود که کلاً بی خیال همه باشد. آن روزها زود به زود دلش میشکست و چون تجربه تنهایی طولانی مدت و دور از خانه را تا این حد نداشت، دلش آن لحظات فقط میخواست با مادرش حرف بزند و یا دو سه کلمه با پدرش که اندکی گوشهایش سنگین شده بود سلام و احوالپرسی کند. اما وقتش نبود. چون هم میدانست که پدرش در خانه نیست و رفته سر کار. و هم مادرش لابد دور و برش شلوغ است و نمیتواند خوب حرف بزنند.
به خاطر همین، به حجره رفت. محمود را دید که آماده میشود که به کلاس برود. محمود پایه هفتم و آدم کم حرفی بود و متاسفانه نمیشد به عنوان یک رفیق فابریک روی او حساب کرد و کلاً چون در دو دنیای متفاوت از هم زندگی میکردند، جوری نبود که محمد را بفهمد و محمد از او بخواهد که به عنوان یک بزرگتر راهنمایی اش کند. محمود داشت قبا میپوشید.
محمد: کلاس داری؟
محمود: بله. بخش دوم مکاسب. شما کلاست تمام شد؟
محمد: نه. منم یکی دیگه دارم. استادتون کیه؟
محمود: استاد تولّایی. آدم خوبیه. خیلی تدریسش هم قشنگه. اما حیف که میگن چَپیه!
محمد: ینی چی چَپیه؟ ینی مثلاً وقتی میخواد مکاسب درس بده، مثالهای بد میزنه؟
محمود: نه. مثال بد کدومه؟ کلاً میگن چپیه.
محمد: مثلاً از انقلاب و اسلام و آقا و این چیزا بد میگه؟
محمود: نه بنده خدا. تا حالا حتی یه کلمه حرف غیردرسی ازش نشنیدیم.
محمد: خب این که خیلی خوبه. پس چرا میگن چپیه؟
محمود: خب میگن این که فقط داره درس میده و تا حالا حتی یه بار درباره سیاست و انقلاب حرف نزده، معلومه که زاویه داره.
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour
محمد: یا امام حسین! چون سر کلاس اشارهای به این حرفا نداشته و سرشو انداخته پایین و درس داده تا آخر ترم وقت کم نیارین، معلومه که زاویه داره؟ میفهمی چی داری میگی؟
محمود که قبایش را پوشیده بود و فقط مانده بود که موها و محاسنش را شانه کند، با یک قیافه حق به جانب و مثل آنهایی که مثلاً یک چیزهایی میدانند که بقیه نمیدانند، لبخندی زد و گفت: بالاخره تا نباشد چیزکی، مردم نگویند چیزها! بدونِ هیچی هم نمیشه. لحنش یه جوریه. مثل استاد بزرگی و حاج آقا (متولی مدرسه) و استاد نیکزاد و استاد فهیم زاده نیست. ما دیگه بعد از هفت هشت سال طلبگی، وقتی کسی دهن باز کنه و نفس بکشه، میفهمیم که کدوم وَریه؟
محمد: خیلی جالبه! جسارتاً شماها نیّت خوان دارین؟
محمود که محاسنش را هم شانه زده بود و فقط مانده بود که نوک انگشتانش را عطری کند و به پشت گوشها و گردنش بزند، حرفهایی زد که گندهتر از دهانش بود: باز شروع نکن! این چیزا بهش میگن بصیرت! اولین برکات بصیرت اینه که آدم شناس میشی. میفهمی که مثلاً استادی که فقط درس میده و حتی 22 بهمن، یه تبریک خشک و خالی هم سر کلاس نمیگه، دنبال چیه؟ یا مثلاً جوجه طلبهای که گیر داده به حکم ارتداد و الان هم داره زمزمه ضد ولایت فقیه بودنش بیرون میاد، دنبال چیه و اصلاً از اول دنبال چی بود؟ بالاخره خدا تا یه جایی میتونه ستار العیوب باشه. این مدل آدما که نمیتونن برای همیشه خودشو مخفی کنن. یه جایی میزنه بیرون.
محمد که آن لحظه نمیدانست باید چه عکس العملی در برابر آن حرفهای درشت و حساب نشده و اشتباهِ محمود داشته باشد، ترجیح داد سکوت کند و فقط به محمود نگاه کند.
محمود کتابش را برداشت و همین طور که دنبال تسبیحش میگشت و میخواست برود، مثل پیرمردها با خودش تتمه نظراتش را اینگونه نشخوار کرد: آخه جلب توجه هم حدی داره. یکی نیست بگه بچه جون بشین درسِتو بخون! خوبه اینقدر از آدم بد بگن که یه جایی پیدا بشه و گوش آدمو بپیچونه؟ خوبه اسم آدم بد در بره؟ خوبه ... لا اله الا الله! علمای قدیم هم حجرهای داشتند، ما هم همحجرهای داریم. علمای قدیم با رفیقشون چلههای معنوی میگرفتن و هر هفته دست همدیگه رو میگرفتن و طی الارض میکردن. اما هم حجرهایهای ما یکیشون نمیدونم شب قبلش چی میخوره و کجاست که ماشاءالله هر روز صبح جُنُب میشه و حمام لازمه. اون یکی هم افتاده رو تعطیل کردن حکم خدا و حرفهایی میزنه که حتی دانشجوهای بی دین و ایمون نمیزنن...
این حرفها را من و شما الان میخوانیم و ابتدا به آن طرز تفکر میخندیم و سپس سرمان را از بابت تاسف تکان میدهیم و از کنارش رد میشویم. آن لحظات و ساعات و روزها شنیدن این حرفها برای محمد اینقدر سخت بود که حد و حساب نداشت. مگر یک بچه حداکثر 21 ساله چقدر تاب تحمل شنیدن این حرفها را دارد؟
محمد کتاب تفسیر جوامع الجامع را برداشت و رفت تا به قرارش با استاد فهیم زاده برسد. در راه، که نهایتاً دو سه دقیقه طول میکشید، اینقدر صلوات فرستاد تا آرام بشود. یادش آمد که وضو نگرفته. میخواست برود وضو بگیرد و میخواست کتاب تفسیر را یک جای تمیز بگذارد که دید یک طلبه خوش سیما که یکی دو تا پایه بالاتر بود، به او نزدیک شد و گفت: سلام. من کتابتونو دست میگیرم. شما برید و برگردید!
محمد که از این محبت و توجه خوشش آمده بود، جواب سلام را داد و گفت: سلام. ممنون. مزاحم شما نمیشم. میذارم همین جا.
آن طلبه که «مهدی» نام داشت. هم پایه محمود. لهجه مازندرانی نداشت، کتاب را از محمد گرفت و گفت: نه آقا. این چه حرفیه. بفرمایید. من منتظر داداشم هستم. شما بفرمایید.
محمد هم رفت و وضو گرفت و برگشت. وقتی به آن طلبه خوش سیما و باحال رسید، دید به او لبخند زد و گفت: ماشالله عجب کتاب سنگینی هم هست. درسی نیست. به تفسیر علاقه دارید؟
محمد همین طور که آستینش را پایین میکشید جواب داد: خیلی. مخصوصاً این که این تفسیر، هم پایه ادبیات رو قوی میکنه و هم کلی نکته داره.
مهدی دوباره لبخندی زد و گفت: باریک الله. مثل شما کم پیدا میشه. خیلیا حتی اسم این کتابو نشنیدند. چه برسه که بخونن. کسی به شما درس میده؟
محمد: بله. استاد فهیم زاده تقبل زحمت کردند و خصوصی به من درس میدن.
مهدی: دم استاد فهیم زاده و دم شما گرم. خیلی همت میخواد.
همان لحظه داداشش که رضا نام داشت و پایه اول بود، از راه رسید و سلام کرد. رضا خوش سیما تر از مهدی بود و چون از سیکل وارد حوزه شده بود، شیطنت خاصی در چشمانش موج میزد و معلوم بود که هنوز بچگی نکرده و در نهادش بمب اتمی از شیطنت دارد.
محمد: از آشناییتون خوشحال شدم.
مهدی: ما بیشتر. به ما سر بزن. ما طبقه پایینیم. حجره 218، خوش میگذره.
محمد: حتماً. شما هم تشریف بیارین. هر چند فکر نکنم حجره ما خیلی به شما خوش بگذره.
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour
مهدی و رضا با هم خندیدند. از هم خدافظی کردند و رفتند. محمد با دیدن آنها کمی از آن حس و حال تلخی که محمود و حسن و ساداتی برایش درست کرده بودند درآمد. به خاطر همان ملاقات و حال خوب، وقتی درِ خانه استاد فهیم زاده را زد و وارد خانه شد و نشست جلوی استاد، توانست تمرکز بیشتری روی درس تفسیر بگذارد.
استاد فهیم زاده نتوانسته بود که خانوادهاش را راضی کند که از قم با او به مازندران بیایند. خودش دست پسرش را که از قضا او هم سیکل بود، گرفته بود و آمده بودند مازندران. پسرش خیلی بچه شیطون و رفیق بازی بود. به جز ته لهجه کرمانی و دماغ پر از جوش، هیچ شباهتی نه در اخلاق و نه در رفتار و نه حتی در ظاهرش به پدر نداشت. به خاطر همین، اوقات استاد فهیم زاده در اغلب اوقات تلخ بود و با دیدن محمد حالش بهتر میشد.
فهیم زاده: وقتی شما میایی اینجا، هر کاری میکنم که این بچه بمونه خونه و ببینه که تو چطوری اینقدر عاشق درس هستی و مینویسی و سوال میپرسی، با این که این کتاب، کتاب درسی نیست و پیگیرش هستی، موفق نمیشم که نمیشم. اصلاً نمیخواستم بیارمش اینجا. مادرش و خواهرش در نبودِ من، حریف این بچه نمیشن. از خدا که پنهون نیست، از تو چه پنهون که منم به حقوقی که حاج آقا علاوه بر شهریه مراجع میده، خیلی نیاز داشتم. حالا این بچه رو برداشتم آوردم اینجا اما چون نمیتونم بذارمش دبیرستان، آوردمش حوزه!
محمد: استاد یه سوال بپرسم ناراحت نمیشین؟
فهیم زاده: تو هر چی بگی، من نه تنها ناراحت نمیشم بلکه خوشحالم میشم. تو پسر عجیبی هستی. قدر خودتو بدون.
محمد: اختیار دارید. میگم چرا پسرتونو نمیفرستید دبیرستان. چون فکر میکنم به حوزه و این چیزا خیلی علاقه نداشته باشه.
فهیم زاده: اینجا که باشه، لااقل جلوی چشمم هست و میتونم کنترلش کنم. اگه رفت دبیرستان، بدتر میشه.
محمد: اما من فکر نمیکنما. به عنوان کسی که در عجیبترین محلهها و دبیرستانها درس خونده، دارم اینو میگم. شنیدم دبیرستان همین روستای بغلِ حوزه، مدرسه خوبیه. بنظرم خودتونم برید ببینید.
فهیم زاده: تو رفتی دیدی؟
محمد: دو تا از بچهها روزهای زوج و فرد هفته اونجا امام جماعت هستند. میگن جوّش از جوّ شهر بهتره. معلماش هم اهل نماز و این چیزا هستند. مدیرش هم میگن آدم خوبیه. میگن از بچههای اصیل مازندرانه که هنوز همون صفای مازندارنی خودشو حفظ کرده.
فهیم زاده: واقعاً؟
محمد: دوستان میگفتن فقط دو سال دیگه تا بازنشستگی داره. همه دعا میکنن که بازنشسته نشه و سالها همون جا بمونه. بنظرم یه سر اونجا بزنید.
فهیم زاده خیلی تو فکر رفت. آخرش هم وقتی میخواست کتاب را باز کند و درسش را بدهد زیر لب گفت: ینی بچمو از سربازی امام زمان بگیرم و بذارم دبیرستان؟! ینی سلب توفیقش کنم؟ نمیدونم. خدا میدونه.
محمد با لحنی که انگار دارد با پدرش حرف میزند، خیلی دلسوزانه گفت: استاد نگران نباش! من و اکثر دوستام از دبیرستان اومدیم. البته به نظر خودمون عمرمون تو بیرستان تلف شد و اگر چارهای داشتیم زودتر میومدیم. ولی بنظرم آقازاده شما دلش دبیرستانه. بذارین بره تجربه کنه. ببخشید اما اینقدر که عقل و فهم من میرسه، این اسمش سلب توفیق نیست. شاید بعداً خدا خواست و خودش تصمیم گرفت و برگشت.
استاد فهیم زاده حدوداً 64 ساله، آه عمیقی کشید و همین طور که داشت برگ میزد تا به سر بحث برسد، حرفی زد که دلالت بر عمق نگرانی اش بود. وسط آه عمیقش گفت: اگه بره دبیرستان، دیگه برنمیگرده. مگه داداشش برگشت. رفت که رفت. اگه اینم بره، دیگه من هیچ پسر آخوندی نخواهم داشت.
ادامه دارد...
#مممحمد۳
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
🔹مستند داستانی #مممحمد۳
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_هشتم
[تنهایی به انسان فرصتی میدهد تا خودش را بیابد، اما آن را با سوالاتش پر کند تا به حقیقت نزدیکتر شود. ژان پل سارتر]
در کنار همه حاشیههای ناخواسته و غرض و مرضهایی که اطرافش موج میزد، باید فکر جدی به حال هم مباحثه نداشتنش میکرد. بیشتر از آنچه فکرش را بکنید دنبال هم مباحث خوب گشت. حتی دید صالح هم با یکی از گروهها مشغول شده و موقع مباحثه با آنان، چُرت میزند. و الا همین صالح، وقتی با محمد مباحثه میکرد، کله صبح اینقدر به وجد میآمد که تا وقت صبحانه، میرفتند و قدم میزدند.
تقریباً از پیدا کردن هم مباحث ناامید شد. ولی وقت را از دست نداد. دید دستگاه سیدی رام دارد. از قم، سیدیهای فقه مرحوم استاد آیت الله وجدانی فخر و اصول فقه استاد علی محمدی و سیدی درس مغنی را خرید. برای درس جواهر، چون مختصر المعانی را محققانه مطالعه میکرد، کارِ ده تا هم بحث میکرد. اما وقت گذاشت و فقه و اصول و مغنی را با دقت به سیدیها گوش داد.
مرحوم آیت الله وجدانی فخر (اعلی الله مقامه الشریف)، از اساتید بزرگ ادبیات و فقه و اصول است. اینقدر شیرین کتاب لمعه و مکاسب را درس میداد که پایین منبر تدریسش، به اندازه درس مراجع محترم تقلید شلوغ میشد. ایشان ابتدا در طول ده دقیقه، محتوای کلی مطلب آن روز را درس میداد و با شاهد مثال، مطلب را قابل فهم میکرد. سپس سراغ متن کتب میرفت و کلمه به کلمه میخواند و ضمائر را برمیگرداند و توضیح میداد و گاهی لابلای درس، شوخیهای قشنگی میکرد.
دقیقاً همین روش، در درس استاد بزرگوار، علی محمدی خراسانی (زید عزّه) که اندیشمندی فاضل، محققی پرکار و توانمند، مدرس و استاد سختکوش حوزه علمیه قم هستند، دیده میشود. با این تفاوت که، سرعت تدریس ایشان علی الخصوص وقتی سراغ متن کتاب میرفتند و میخواستند توضیحاتشان را تطبیق بدهند، بیشتر بود و در نتیجه، مقدار بیشتری از متن کتاب را توضیح میدادند.
گوش دادن به نوارهای دروس سنگینِ اساتید، یک همت والا و حوصله زیاد میخواهد. محمد حوصله کرد. همت به خرج داد. فقط همین را عرض کنم که از برکات آن نوارها و خلوت و کتابخانه و تقریر نویسیها، چون مثل بقیه بچهها هر هفته به لب دریا و مراتع و جنگلهای سرسبز مازندران نمیرفت، و یا مثل فرهاد رفت و آمد زیادی به خارج از حوزه و شب نشینی و از این جور حرفها نداشت، و البته خرج رفت و برگشت به جهرم را هم ته جیبش نبود که هر وقت دلش بخواهد به خانوادهاش سر بزند و برگردد، در طول کمتر از دو سال توانست دروس سه پایه را با کیفیت بالا بعلاوه چند صد صفحه دستنویس بُگذَرانَد و گوش بدهد و آن سال را ارتقاعی بگیرد و جهشی بخواند.
خب طبیعی هم هست. وقتی کسی را منزوی کنند و حتی حاضر به مباحثه با او نشوند و بخاطر سوالاتش مرتب علیه او حرف و حدیث درست کنند، اطرافش خلوت و تدریجاً تنها میشود. او یا آن تنهایی را وسیله قویتر شدنش میکند و یا نادان است و از همه چیز میبُرد.
آدم تشنه علم اما تنها مثل محمد، فقط سیدی و مطالعه در کنج کتابخانه و شبهای جمعه و جمعه شبها را بیدار ماندن و شخم زدن کتابخانه حوزه، ارضا نمیکند. میگردد تا کسی را پیدا کند که هم به سوالاتش جواب بدهد و هم قضاوتش نکند و هم اگر بتواند، پنجرههای جدیدی را به روی فکرش باز کند.
استاد فهیم زاده خیلی عالی بود. اما فقط در تفسیر. ناگفته نماند که آن بنده خدا به اندازهای که درگیر حاشیههای پسرش بود، غصه دیگری نداشت. و چون زیادی اَخباری و منقول (یعنی اهل علوم نقلی و غیر عقلی بودن و تلاش برای حل همه چیز از راه احادیث اهل بیت و ظواهر قرآن) بود، جوابی برای سوالات عقلی و فلسفی و کلامی محمد نداشت. نهایت توصیهاش در برابر سوالات پیچیده محمد این بود که: «متوسل به امام زمان بشو تا سوالاتت را برایت حل کند. ضمناً مرتب بگو لعنت بر شیطون!» به جان عزیزتان اگر یک کلمه جابجا نقل کنم. چرا که معتقد بود که اکثر آن سوالات که ظاهرش کفرآمیز است، ممکن است از القائات شیطانی باشد. اما چون کار محمد را در تفسیر جوامع الجامع راه میانداخت و اهل قضاوت نابجا نبود و محمد را به اندازه پسرش دوست داشت، محمد هم دوستش داشت و دوست نداشت از او دل بکَند.
@Mohamadrezahadadpour
به خاطر همین حجم سوالات و ایدههای مختلفی که محمد در ذهن داشت، لازم بود که دایره ارتباطیاش را توسعه بدهد تا بتواند هم درباره دغدغههایش حرف بزند و راهنمایی بگیرد و هم چشمههای دیگری از علم برایش بجوشد.
از وقتی محمود آن خزئبلات را درباره استاد تولّایی گفت، تولّایی در پیش چشم محمد خیلی عزیز شد. استاد تولّایی، شیخی لاغر اندام با قدی متوسط و چشمانی فوق العاده زیبا که به آبی متمایل بود و حدوداً 50 ساله که در کوی اساتید، کنارِ حوزه با خانوادهاش زندگی میکرد. اینقدر دیدار اول آنها دلچسب و خوشایند بود که همه غم و غصه آن چند ماه را برای محمد شُست و بُرد.
یک روز، پس از کلاسی که تولّایی با محمود و اینها داشت، محمد دم در نشست تا بتواند استاد را تنهایی ملاقات کند. دو سه طلبه پس از کلاس با استاد حرف میزدند و سوال میپرسیدند. محمد دید که استاد با صبوری بسیار به سوالاتشان جواب میداد. تا این که بالاخره رفتند و استاد میخواست از سر جا بلند شود که محمد فوراً وارد شد و جلو رفت و سلام کرد.
استاد تولّایی جواب محمد را داد. میخواست بلند شود که محمد که هول شده بود، همه زورش را در زبانش جمع کرد و گفت: ببخشید میتونم چند لحظه وققتون رو بگیرم؟
تولّایی همین طور که بلند شده بود و میخواست کتابهایش را از روی میزش بردارد، گفت: قدم بزنیم؟
محمد جواب داد: اختیار دارید. بفرمایید.
همین طور که قدم میزدند و به طرف جاده عشق میرفتند، اولین گفتگوی آنها شکل گرفت.
-اول بگو ببینم پایه چندی؟
-پایه سوم و چهارم را با هم میخونم.
-باریک الله. شرط معدل داشتی؟
-بله. به خاطر همین قبول کردند.
-خب؟ بگو! میشنوم.
-من یه سری سوالات دارم که میخواستم با شما مشورت و مطرح کنم؟
-چرا میگی مشورت؟ چرا نمیگی میخوام بپرسم؟
-جسارت نباشه، چون وقتی میگم بپرسم، ینی بعدش ممکنه زود راضی بشم و دیگه سوال دیگه ای نداشته باشم و برم دنبال کارم. ولی وقتی میگم مطرح و مشورت کنم، ینی فقط دنبال دو کلمه جواب نیستم. دنبال اینم که بیشتر دربارهاش فکر کنم. دنبال مطالعه و بحث دربارهاش هستم.
تولّایی همین طور که سرش پایین بود و قدم میزدند، لبخندی زد و گفت: باریک الله! بالاخره بعد از 12 سال تدریس، یکی پیدا شد که به جای طرح «سوال»، دنبال طرح «مسئله» باشه. خب؟ میگفتی.
-دنبال اینم که بفهمم. اصلاً به زور وارد حوزه شدم که بفهمم. دنبال به قول شما مسائلم باشم.
-چرا به زور؟
-به خاطر لکنت زبان، دو سه تا حوزه منو قبول نکردند. مثل کاشان و اصفهان.
-خب الان چی میخوای؟
-من در حال مطالعه آموزش فلسفه آیت الله مصباح با نوار استاد میرسپاه هستم. جلد اولش هم تمام شده و یکی دو هفته است که جلد دومش شروع کردم.
-آفرین. چقدر عالی. کی بهت گفته بود که اینو بخونی؟
-یکی از اساتید قم. در حرم حضرت معصومه نشسته بودم و دیدم یه روحانی داره به سه چهار نفر درس میده. رفتم و جلوتر نشستم. هیچی از حرفاش نفهمیدم. پرسیدم این چه علمی هست؟ گفتند فلسفه است. بعد از چند تا سوال و جواب، وقتی فهمید که من پایه منطق (منطق پایههای اول و دوم) نسبتاً خوبه، گفت بشین با نوار، این کتابو بخون.
-اسمشو نپرسیدی؟
-نه متاسفانه. یادم رفت. ولی کنار قبر شهید مطهری، نهایه الحکمه (درس فلسفه که در پایههای نهم و دهم حوزه میخوانند.) علامه طباطبایی درس میداد.
-جالبه. خب بعدش چیکار کردی؟ چیا خوندی؟
-جوامع الجامع جلد دومش هستم. آموزش فلسفه هم جلد دومش هستم. مختصر المعانی هم که کم کم تمومه و دارم ازش جزوه مینویسم. با کتابای متفرقه.
-مطهری هم خوندی؟
-دبیرستان که بودم، نصف بیشترش خوندم. کل شریعتی رو در دبیرستان خوندم. جلد به جلد قرض میگرفتم و میخوندم. ولی نمیخوام دیگه پراکنده باشم. چون آدم پراکنده، دانشش عمق نداره. بنظرم باید عمیقتر و متمرکزتر درس بگیرم.
-راستی اسمت چیه؟ چرا تا الان ندیدمت؟
-والا بگم توفیق نداشتم؟ که نداشتم. ولی من خیلی شما رو نمیشناختم. از وقتی علیه شما حرف زدند، به شما علاقمند شدم.
تولّایی خندهای کرد و پرسید: علیه من چیا میگن؟
-میگن چپی هستین. میگن خیلی با سواد هستید. میگن دانشگاه مفید قم درس خوندید و اینقدر هوشتون خوب بوده که هر سال، دانشجوی برتر رشته فلسفه شدید.
تولّایی بیشتر خندید. وسط خندههایش پرسید: نگفتی اسمت چیه؟ چه لهجه قشنگی داری!
-من کوچیک شما حدادپور جهرمی هستم.
تا این را گفت، تولّایی سر جایش ایستاد و خنده از روی صورتش رفت. رو به طرف محمد کرد و پرسید: حدادپور؟ تو همین پسره هستی که دربارهاش حرف و حدیث میزنن و الان جدیداً این پسر بسیجیه افتاده به جونش؟
اینبار نوبت محمد بود که لبخند بزند. سرش را تکان داد و گفت: بله استاد. خودم هستم.
تا تولّایی این را شنید، رو به محمد بغل باز کرد و گفت: چقدر منتظرت بودم. چقدر دلم میخواست ببینمت. بیا بغلم پسر جان!
ادامه ...👇
@Mohamadrezahadadpour