eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
103.5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
749 ویدیو
130 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🔹مستند داستانی ✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی [آنچه که حقیقت را به دست می‌آورد، نه از طریق قدرت و فشار، بلکه از طریق آزاد اندیشی و گفتگوی بدون تعصب است. کارل یاسپرس] بهرام و بچه‌هایش وِل‌کُن نبودند. دیدند طلبه‌ها دارند فراموش می‌کنند و همه چیز دارد به حالت عادی برمیگردد و اینقدر مردم گرفتاری و اولویت دارند که حرف‌هایی که بهرام زده و گرد و خاکی که کرده، در حال فروکش کردن است. فوراً دوباره بهرام با همان گروه‌هایی که پایه‌های بالاتر بودند و ترجیح می‌دادند پشت پرده باشند، تشکیل جلسه داد. -آقا من چیکار کنم؟ طلبه‌ها دارن فراموش میکنن. یکی دو هفته بگذره، مردم همه چی یادشون میره. اونم نه معذرت خواهی کرد و نه حاضر شد که مناظره کنیم. نه تنها اون. حتی صنیع هم دیگه نیومد جلو. -الان اون پسره چیکار میکنه؟ خبر داری؟ -زندگی. هیچی. چیکار کنه؟ درس و بحثش به جاست. رفت و آمدش به جاست. همه چیش به جاست. انگار نه انگار. آخه اینجوری که نمیشه. من این همه هزینه دادم. این همه خودمو جلو انداختم. تهش چی؟ هیچی. دو سه هفته گذشت و همه چی فراموش شد. -ما آمار این پسره رو داریم. با اساتید ارتباط خیلی خوبی گرفته. حتی میدونیم که علاوه بر استاد فهیم زاده، استاد تولّایی هم واسش کلاس خصوصی گذاشته و معلوم نیست چیا بهش درس میده. هر چی هست، روش خوبی در پیش گرفته. -ولی این روز به روز خطرناک‌تر میشه. علم اگه به دست این مدل آدما بیفته، دیگه چیزی از اسلام نمیمونه. -خب این نیاز به اثبات داره که بگیم این آدم خطرناکه. تو هنوز نتونستی چیزی رو اثبات کنی. اجمالاً ما یه پیشنهاد داریم... -آقا قبل از این که پیشنهادتون مطرح کنین، میخوام بدونم چرا لحن و حرفاتون با دفعات قبل عوض شده؟ من دفعات قبل به پشت گرمی شما خودمو انداختم تو این جریان. -منّت سر ما نذار. اینجوریام نبوده. ما دیدیم تو خودتو انداختی تو جریانی که مال تو نیست و بلد نیستی، نخواستیم کم بیاری. و الا هیچ وقت صِدات نمی‌کردیم. حالا میخوای بدونی پیشنهاد ما چیه یا میخوای حرف خودتو بزنی؟ -بفرمایید. ببخشید، یه لحظه اعصابم به هم ریخت. -پیشنهاد ما اینه که تو حوزه نمیتونی اهدافتو جلو ببری. طلبه‌ها یه جوری شدن. خیلی دل به این حرفا نمیدن. تو اگه واقعاً دستت پُر هست و میخوای درست و حسابی بزنیش، باید خارج از حوزه اقدام کنی. بهرام که با شنیدن این حرف، برق خاصی در چشمش نمایان شد، ناخودآگاه لبخندی زد و سرش را تکان داد. شب همه بچه‌هایش را جمع کرد. این که می‌گویم همه، حداکثر شش هفت نفر بودند که صالح هم از جمله آنها بود. طرح مسئله کرد. می‌خواست به یک حرف برسند و انجامش بدهند. هر کسی یک چیزی گفت. یک نفر گفت: میشه یه روز خارج از حوزه گیرش انداخت و یه فصل کتک مشتی مهمونش کرد. نفر دوم هم حرف او را تایید کرد و حتی ادامه داد: من آدمشو دارم. یه چیزی میذاریم کف دستشو این پسره رو ادب میکنه. یک نفر دیگر گفت: چرا بدیم دست غریبه. خودمون چرا نزنیم؟ ناسلامتی کار خیره. صالح که داشت این حرف‌ها را می‌شنید، دلش لرزید. با شنیدن این حرف‌ها و نقشه برای کتک کاری محمد، به شدت آزارش داد. اما دید بهرام هیچ حرفی نمی‌زند. هر چه صبر کرد، دید بهرام هیچی نگفت و فقط به طرح و نقشه‌های آنان گوش داد. نفر اول که وقتی حرف می‌زد، دستانش را مشت می‌کرد در ادامه گفت: حتی اگه بفهمن که ما بودیم، حتی اگه لو بریم و از ما شکایت کنه، من یکی تا آخرش هستم. حتی به قیمت اخراج از حوزه! اسم اخراج از حوزه را که آورد، دو نفر دیگر که مرتب حرفهای او را تایید می‌کردند «احسنت. احسنت» گفتنشان بالا رفت. و باز چشم صالح به دهان بهرام بود که ببیند چه موضعی می‌گیرد؟ اما دید نخیر. بهرام بنا ندارد که حرفی بزند. تا این که نفر دوم گفت: من آمار رفت و آمدشو از حوزه به بیرون در میارم. خیلی اهل بیرون رفتن نیست. ولی بالاخره یه روز که بیرون میره. نفر دوم هم گفت: من موتور داداشمو میارم. موتور ما نباشه بهتره. چون اگه موتور ما باشه، بعدش زود لو میریم. اصلاً خودِ داداشمم میارم. خیلی مَشتیه. پایه این کاراست. دل صالح داشت از جا کنده می‌شد. می‌خواست هر چه سریع‌تر آن جلسه و آن خزئبلات تمام شود. نگاه به ساعت انداخت و گفت: بهرام! باشگاه دیر شد. به بچه‌ها گفتین دیر میاییم؟ ادامه ... 👇 @Mohamadrezahadadpour
بهرام هم نگاهی به ساعت انداخت و گفت: نه! ساعت از دستمون در رفت. پاشین جمع کنین ببینم. پاشین. جلسه تمام شد و برای ادامه تمرینات فنون رزمی به باشگاه رفتند. اما استرسی که صالح را گرفته بود، نزدیک بود او را از پا دربیاورد. یک ضرب المثل هست که می‌گوید «خونه عروس، بزن و بکوب هست، اما خونه داماد خبری نیست!» دقیقاً وصف حال آن ساعات حساس برای محمد بود. بی خبر از همه جا روزی پنج تا کلاس می‌رفت که باید می‌رفت. دو ساعت هم مطالعه همگانی. سه ساعت هم گوش دادن به نوار اساتید بزرگ به جای مباحثه. یک ساعت هم منزل استاد فهیم زاده. یک ساعت و نیم هم منزل استاد تولّایی. یعنی تا اینجا حدوداً 13 ساعت کلاس و مطالعه مستمر. یکی دو ساعت هم اخبار و روزنامه کیهان و روزنامه شرق و گشت و گذار در لابلای قفسه‌های کتابخانه حوزه. که سرجمع می‌شود حدوداً 15ساعت. جوری که وقتی سرش به بالشت می‌رسید، به جای این که بخوابد، غش می‌کرد. منزل استاد تولّایی، چندان شباهتی به منزل دیگر آخوندها که رفته و دیده بود نداشت. تولّایی، اتاق بزرگ را که همه تبدیل به پذیرایی می‌کنند، به عنوان کتابخانه‌اش در نظر گرفته بود. آن هم نه کتابخانه‌ای که از بالا تا پایینش کتاب‌های طلبگی و آخوندی و علمای گذشته باشد. شاید حداکثر سه چهار قفسه‌اش اینطوری بود. بقیه قفسه‌ها را کتاب‌های رنگارنگ از شرق و غرب عالم، به زبان‌های مختلف دنیا فرا گرفته بود. جوری که وقتی آدم وسط اتاق می‌نشست، فکر می‌کرد که در نقطه ثِقلِ تمدن‌ها و اندیشمندان دنیا نشسته. حتی یک قاب عکس در اتاقش نبود. در و دیوار و زمین و زمان را انواع کتاب‌های داخلی و خارجی فرا گرفته بود. چاره‌ای نداشت و الا از سقف آن اتاق هم کتاب آویزان می‌کرد. چرا که او استادی بود که خوابش در شبانه روز، حداکثر 5 ساعت بود. و باقی وقتیش را مطالعه و تدریس داشت. روش عجیبی در ارتباطش با محمد انتخاب کرده بود. دو هفته به محمد فرصت داده بود که همه آنچه را که «فکر» می‌کند به او (یعنی به استاد تولّایی) درس بدهد. جمعاً می‌شود دوازده جلسه. هر جلسه هم یک ساعت و نیم. یعنی نزدیک به بیست ساعت به محمد فرصت ارائه داد. خب محمد انتظار چنین روشی نداشت. تا آن ساعت، فقط می‌خواند و برایش سوال مطرح می‌شد و می‌پرسید و بعضی‌ها بدشان می‌آمد و خلاص. هیچ وقت فکر نمی‌کرد که روزی برسد که یک استاد مجرّب، به او فرصت بدهد و از او بخواهد که همه حرف‌هایش را «نظام‌مند» و به روش «علمی» مطرح کند و آخرین نظرات و قضاوت‌هایش را در خصوص مسائلی که برایش مهم است مطرح کند. محمد از یک طرف گیج شده بود و نمی‌دانست چطوری و چه بگوید؟ و از طرف دیگر، نمی‌خواست این فرصت طلایی را از دست بدهد. به خاطر همین، خیلی وقت گذاشت و خیلی کاغذ سیاه کرد تا به یک الگویی برسد و بتواند هر چه در فکرش می‌گذرد بیان کند. وقتی ارائه می‌داد، با این که اولش خیلی زبانش می‌گرفت و استرس داشت، اما متوجه شد که استاد تولّایی، نه تنها حوصله‌اش سر نمی‌رود، بلکه وقتی محمد در کلمات گیر می‌کند، چشم و ابرو در هم نمی‌کند. حتی دید که استاد، بزرگوارانه یک دفتر و خودکار برداشته و در حال یاداشت برداری از حرفهای درهم برهم محمد است! و حتی یک نکته جالب‌تر این که گاهی وسط حرفهای محمد، سوالات کوتاهی می‌پرسید تا محمد بیشتر به حرف بیاید و متکلم وحده نباشد. اما فقط پرسش می‌کرد. بحث نمی‌کرد. نمی‌خواست رشته کلام از دست محمد در برود. وقتی آن دو هفته تمام شد، در هفته سوم، در جلسه اولش، استاد تولّایی حرف‌هایی به محمد زد که اساس او و هر کسی که در این مسیر هست را به خوبی نمایان و تشریح می‌کند. [وقتی یه آدم درست و فهیم، یک دانه را در جایی میکاره، و براش برنامه داره و وقت میذاره، بهش آب و کود مناسب میده و شرایطش را مرتب چک میکنه تا آسیبی به اون دانه نرسه، زمینه را برای جوانه زدن و رشدش فراهم کرده. کم کم اون جوانه رشد میکنه و ابتدا یک بوته و سپس تبدیل به یک درخت تنومند میشه. آیا همینقدر کافیه؟ خیر. باید باز هم به شرایط درخت رسیدگی کرد و حواسمون بهش باشه تا کم کم زمینه میوه دادن و ثمر دادنش فراهم بشه. خب الان میوه داد. میشه کَند و استفاده کرد؟ نه. باید صبر کنیم تا میوه برسه. کال نباشه. باید دنبال وقت مناسب بگردیم تا بتونیم میوه‌ای بچینیم که قابل استفاده باشه. میوه رسید. وقت چیدنشه. من و تو میتونیم بچینیم؟ نه. چون اصلاً دستمون به اصل درخت نمیرسه و ابزارش نداریم. باید کسانی باشن که هم بلد باشن و هم ابزارش داشته باشن تا بچینن و تو صندوق بذارن و یه عده دیگه هم برن و بار بزنن و بیارن و یه عده دیگه هم باشن و میوه‌ها را عرضه کنند. خب الان میوه رسید و کَندنش و به دستمون رسید. الان میتونیم گاز بزنیم؟ قطعاً خیر! دیگه چرا؟ چون نشسته است. گرد و خاک داره. باید گرد و خاک ازش برداشته بشه تا آماده مصرف باشه. ادامه...👇 @Mohamadrezahadadpour
خب الان شُستیم و چیدیم تو میوه خوری. بزنیم بر بدن؟ بازم میگیم عجله نکن! این دفعه چرا؟ چون ممکنه به طبع تو نسازه و بالا بیاری. باید واست خوب باشه و نسبت بهش آلرژی یا حساسیت نداشته باشی و مشکل گوارش و سوءهاضمه نداشته باشی تا بتونی مصرف کنی. میگی نه مشکلی دارم و نه معده‌ام بالا میاره. الان بخورم؟ میگیم اگه دندون داری آره. اما اگه دندون نداری، نمیتونی گاز بزنی و ازش لذت ببری. تکلیف چیه؟ تکلیف اینه که آبشو بگیری. آب میوه مصرف کنی. الان آب میوه جلوی رومه. بزنم؟ بخورم؟ مشکلی نیست؟ میگیم یه لحظه صبر کن! چون ممکنه طبیعی نباشه و مواد افزودنی داشته باشه و بیچاره‌ات کنه. به خاطر همین، بهش میگن دنبال آب میوه طبیعی باش! ببین محمد! «دین» هم همینجوریه. اولاً که دین، هدف نیست. ینی کسی نمیتونه بگه من شهادتین گفتم پس دیگه همه چی حله و این تَهِشه. اگه نتونه از دین استفاده کنه، فقط شناسنامه‌اش مثلاً مسلمون و یا کلیمی و یا مسیحی هست. مثل شهادت. که خیلی‌ها فکر میکنن اگه شهید بشن، به هدف رسیدن. در حالی که این اشتباهه. ثانیاً میشه از دین استفاده کرد؟ بله اما شرایط و مراحل داره. دقیقاً مثل استفاده از ثمره یک درخت تنومند. پیامبران (همشون) که انسان‌های خیلی خاصی بودند و قادر بودند که با مبدا هستی ارتباط برقرار کنن، یک نهال در بیابان کاشتن. حالا من مثال را میارم به طرف دین اسلام. پیامبر ما و اهل بیتش از اون نهال مراقبت کردند تا بعد از حدوداً 250 سال شد یک درخت تنومند که اینقدر بالا و پر اصالت و سر به فلک کشیده، که عقل و درک و دست هر کسی بهش نمیرسه. اتفاقاً ثمرات فوق العاده‌اش در شاخه‌های بالاییش هست که باید فقها و فلاسفه و حکماً و اندیشمندان ما هر کدوم به فراخور درکش، ثمرات مدنظرش رو بچینه و آماده کنه که به این مرحله میگیم اجتهاد. خب الان میوه هست. وظیفه من و شما اینه که اینقدر مسلط به ثمرات و طبایع انسان‌ها باشیم که اولاً خودمون بتونیم استفاده کنیم، ثانیاً بتونیم مشکلات مردم رو درست تشخیص بدیم و ثالثاً درست تجویز کنیم. و الا مردم رودِل می‌کنند. رابعاً گرد و خاکی که زمان و زمانه و شبهات و هوا و هوس عده‌ای روش گذاشته، تمیز کنیم و آماده و تر و تمیز بدیم دست عرضه کننده‌ها. مبلغان و منبری‌های ما عرضه کننده‌های ما هستند. به خاطر همین باید طبع شناس باشند. باید انسان شناسی خونده باشن. باید روانشناسی بدونن. باید از آخرین تکنیک‌های تبلیغی روز آگاه و مجهز باشند. تا بتونن هم بازاریابی و مشتری جمع کنند و هم جنس درست و مطابق با حال و روز مردم به دستشون بدهند. محمد جان! ما برای استفاده از دین ابزار میخوایم. دروس حوزه و مطالعاتی که داشتی، خیلی خوب میتونه بخشی از این ابزار را برات تامین کنه و مجهز بشی. ولی کافی نیست. چون تو الان دغدغه‌ات اینه که چرا اسلام؟ خب این خیلی سوال خوبیه. هر کسی جرات فکر کردن به این سوال رو نداره. اما تا جایی که من فهمیدم، نمیخوای یا نمیتونی تک بُعدی جلو بری. ینی مثلاً اگه من بهت بگم که اول بشین مبانی دینِ خودتو خوب بخون، بعدش برو سراغ بقیه ادیان، ممکنه بهت برخوره. پس ما یه کار دیگه می‌کنیم. به اساس ادیان موجود مراجعه می‌کنیم. تو اساس ادیان موجود رو در چی میدونی؟ بنظرت اگه چی بخونی و سراغ چی بری، به نقطه اساسی زدی؟] محمد جواب داد: بنظرم به کتب مقدس اگه بپردازم، خیلی چیزا برام روشن میشه. استاد: آفرین. خیلی هم عالی. منم موافقم. اما محمد! بنظرت چطوری میتونی از کتب مقدس استفاده کنی؟ محمد: نمیدونم. با مطالعه تفسیر و این چیزا. استاد: خب چطوری میخوای بفهمی که اون تفاسیر درسته یا نه؟ محمد در فکر فرو رفت. و سوال خطرناکی پرسید: اصلاً ما میتونیم به تفسیر درست برسیم؟ استاد به وجد آمد و کف دو دستش را به هم زد و گفت: تبریک میگم! دقیقاً اومدی سر بحثی که می‌خواستم بهش برسم. ببین! من و تو با هم ابتدا باید بریم سراغ علمی که بتونه نظریه و قواعد روشمند تفسیر متن را به ما یاد بده و یا لااقل ما را به فهم بهتر متن نزدیک کنه. حالا هر متنی. میخواد متن قرآن باشه و یا متن تورات و انجیل و یا حتی متن دیوان حافظ و سعدی و مولوی. محمد که احساس می‌کرد دارد به یک اقیانوس نزدیک می‌شود با هیجان پرسید: اسم اون علم چیه؟ کی شروع می‌کنیم؟ استاد لبخندی زد و گفت: شروع کردیم. الان نیم ساعته که وسط بحثیم! محمد با تعجب پرسید: اسمش چیه؟ استاد جواب داد: هرمنوتیک! (نظریه و قواعد روشمند تفسیر متن را هرمنوتیک (به انگلیسی: Hermeneutics) می‌نامند. هدف از این علم، کشف پیام‌ها، نشانه‌ها و معانی یک متن یا پدیده است.) ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🔹مستند داستانی ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی [آدمی که به دنبال حقیقت است، باید گاهی از احساسات خود بگذرد و با شجاعت به سوی چالش‌ها برود، زیرا هیچ چیز ارزشمند بدون آزمون و درد به دست نمی‌آید. سقراط] محمد با همان دست‌فرمان حرکت کرد و به مطالعه کتبی که استاد تولّایی توصیه کرده بود، پرداخت. از کتاب «درآمدی بر هرمنوتیک» اثر استاد احمد واعظی شروع کرد. آن را صفحه صفحه از استاد تولّایی درس گرفت. چون اهل پیش مطالعه و اصطلاحاً خودخوان بود، درس بیشتر جلو می‌رفت و تولّایی هم با خیال جمعی بیشتری آن را به محمد یاد می‌داد. خب طبیعی است که وقتی پنجره علوم جدید بر کسی باز می‌شود، سوالات جدید و دغدغه‌های جدید هم پیدا می‌کند. و چون محمد همه چیز را با محوریت قرآن و اصلاً همه علوم را برای فهم بهتر قرآن می‌خواست تا از دریچه قرآن که معجزه جاری و تا قیامت است، بفهمد که اسلام چیست و آیا باید مسلمان بشود یا خیر؟ تمام سوالاتش بر اساس آیات قرآن بود. -محمد دقت کن! ما یه تفسیر داریم و یه تاویل! تفسیر یعنی درباره یک مطلب توضیح بدی و بشکافیش. اما تاویل یعنی اصل و اول یک متن چه میخواد بگه؟ یا به عبارت دیگه؛ اصل غرض از بیان اون مطلب چه بوده؟ -خب این ینی تاویل چندین پله از تفسیر بالاتره؟ -اصلاً قابل مقایسه نیست اما یه جورایی آره. به خاطر همین، اینقدر تاویل مهمه که دست هر کسی بهش نمیرسه. -خب الان این چه ربطی به بحث ما پیدا میکنه؟ -آفرین. ربطش اینه که هرمنوتیک میخواد تاویل متن را پیدا کنه نه تفسیر متن. -آهان. یعنی قراره به ما اصولی یاد بده که ما تهش بتونیم به غرض اصلیِ کسی که متنی را نوشته و یا شعری را سروده و یا آیه‌ای را نازل کرده برسیم. درسته؟ -دقیقاً. اما خب این کار هر کسی نیست. و حتی مخالفین جدی در اسلام داشته. -مثلاً کی؟ -مثلاً ابن تیمیه که پدرجدّ وهابیت هست و اصلاً وهابیت هر چه داره از این تیمیه داره. و یا مثلاً احمد بن حنبل که موسس یکی از چهار فرقه اهل سنت هست و الان میلیون‌ها نفر پیرو داره. -اینا چی میگن؟ یه مثال میشه بزنید؟ -مثلاً احمد بن حنبل در تفسیر آیه «الرَّحْمَنُ عَلَى الْعَرْشِ اسْتَوَى» معتقده که معنای ظاهری این آیه ما را با مشکل روبرو میکنه. چرا که اگه بگیم خدا روی تختش نشسته، هیچ معنایی نداره. این بنده خدا وقتی میبینه که هیچ جوره نمیتونه تفسیرش کنه و باب تاویل هم روی خودش بسته و با اهل بیت هم میونه خوبی نداره و نمیتونه از اهل بیت پیامبر بپرسه تا جوابش بدهند، پا را فراتر میذاره و میگه این آیه هیچ تأویلی نداره و کیفیت آن برای ما مجهوله. و حتی گفته که هر گونه سئوالی در این باب بدعت و کفر است. یعنی فضولی موقوف، قبول کن و برو! -ینی مثلاً اگه من الان سُنی و اهل مکتب حنبلیه بودم، الان خونم مباح بود. درسته؟ تولّایی خنده‌ای کرد و گفت: دقیقاً. چون تو خیلی سوال می‌پرسی. البته الان هم فکر نکنم خیلی در امان باشیا. چون شاید خیلی‌ها اسمشون شیعه باشه، اما در عمل ... بگذریم. بذار دنباله درس رو بگم. استاد تولّایی درست می‌گفت. چرا که نوچه‌های بهرام مشغول طرح و برنامه ریزی بودند. شب دور هم جمع شدند تا آخرین هماهنگی‌ها را با هم داشته باشند. یکی گفت: دو تا موتور جور شد. یکی هم داداشم با دوستش میاره. جمعاً میشیم شش نفر. اگه بازم کسی هست که میخواد در ثواب ادب کردن این جوجه شریک بشه، بگه تا بیشتر موتور جور کنیم. یکی دیگه گفت: به نظرم همین تعداد کافیه. بقیه همین جا و بین بچه‌ها باشن که کسی شک نکنه. یکی رو به طرف صالح کرد و پرسید: تو نمیایی؟ بهرام و بقیه رو به طرف صالح کردند. صالح که از استرس و نگرانی آن چند روز حالش طبیعی نبود، گفت: می‌خواستم بیام اما دیشب تو تمرین، یه کم دست و کمرم درد گرفت. بمونم حوزه بهتره. وقتی صالح این حرف را زد، بهرام نگاه عمیقی به صالح انداخت و فقط سرش را تکان داد. کسی که نقشه را کشیده بود و بقیه هم به تبعیت از او می‌خواستند وارد این فیض بشوند، گفت: یکی دو روز هست که تلفن کارتی مدرسه قطع شده و هنوز درست نشده. این پسره معمولاً آخر هفته‌ها حتماً به شهرستان زنگ میزنه و با خانوادش حرف میزنه. با این حساب، حتی اگه کاری هم نداشته باشه، باید از حوزه بیاد بیرون و به مخابرات بره و از اونجا تماس بگیره. ادامه ... 👇 @Mohamadrezahadadpour
دستیارش ادامه داد: به دو گروه تقسیم میشیم. یه گروه همین جا میمونه و از همین جا محمد رو تعقیب میکنه. یه گروه هم اطراف میدون اصلی میمونه تا محمد از تاکسی پیاده بشه. صالح که می‌خواست مثلاً حرفی زده باشد، پرسید: وسط شهر و شلوغی جمعیت که نمیشه بریزین رو سرش! مخابرات هم جای خلوتی نیست. چیکار میخواید بکنید؟ نفر اصلی جواب داد: چاره‌ای نیست. باید در کمتر از یک دقیقه، شاید مثلاً حداکثر سی ثانیه، بریزیم رو سرش و همونجا وسط پیاده رو بزنمیش. صالح یه کلمه از دهانش در رفت و پرسید: خطرناک نیست؟ که یهو همه با هم گفتند: نه. خطرناک نیست. به خودمون مربوطه! چهارشنبه هم گذشت و شد پنجشنبه. آنها دو روز به طور بیست و چهار ساعته، محمد را زیر نظر داشتند. آن دو روز، دل صالح مثل سیر و سرکه می‌جوشید. مخصوصاً چهارشنبه شب. از دور محمد را رصد می‌کرد. دید از همه جا بی خبر، دوشب از مجید فرصت گرفته و مثل هر هفته، در کتابخانه می‌خواهد بماند و با کوله باری از دفتر و کاغذ و کتاب‌هایش به کتابخانه رفت و در را بست. اگر بگویم صالح تا صبح، اطراف کتابخانه پرسه زد و راه رفت و وسط سرما، این ور و آن ور می‌رفت و فکر می‌کرد و نگران حال محمد بود، اغراق نکردم. تا دم دمای صبح. کله صبح پنجشنبه. چشمش از بی خوابی می‌سوخت. می‌دانست که اگر به حجره برود و خوابش ببرد، ممکن است محمد زودتر از حوزه برود بیرون و بخواهد به خانواده‌اش زنگ بزند. لحظه آخر، فکری به ذهنش رسید. از خلوتی آنجا استفاده کرد و فوراً به طرف قفسه کفش رفت و تنها کفشی که کفش محمد بود را برداشت و زیر عبایش گرفت و فوراً از آنجا دور شد. مثل برق به طبقه سوم رفت و داخل حجره‌اش شد و در را بست و رفت پشت پنجره. یک ربع بعد، از پشت پنجره دید که محمد از کتابخانه خارج شد و همه جا را دنبال کفشش گشت. اما پیدا نکرد و همان طور بدون کفش، با پای برهنه به طرف حجره‌اش رفت. آن پنجشنبه و جمعه، اکثر بچه‌های حوزه به شهر و دهاتشان رفته بودند. خیال صالح راحت بود که کسی از بچه‌های نزدیک به محمد نیست که محمد کفش یا نعلین از او قرض بگیرد و برود خارج از حوزه. از آن طرف، نوچه‌های بهرام هر چه منتظر شدند و تا شب معطل شدند، دیدند اصلاً محمد از حوزه بیرون نیامد و نقشه آنها اجرا نشد. تا این که یکی از آنها دید که جمعه شب، محمد یک کاغذ به درب ورودی کتابخانه و خوابگاهشان چسبانده و نوشته «سلام خدمت طلاب گرامی. یک نفر کفش بنده را اشتباها پوشیده. سایزش را نمی‌دانم اما کفش سیاه رنگ که لنگه سمت چپش یک علامت ضربدر کم رنگ دارد و پاشنه لنگه سمت راستش کمی سوراخ شده است. لطفاً هر چه سریع‌تر آن دُرّ گرانبها را به حجره شماره 15 در طبقه سوم برگردانید. پا در کفش دیگران کردن، عاقبت خوشی ندارد. مخصوصاً اگر آن بینوا، حتی یک دمپایی نداشته باشد که به جای کفش، با آن سر کند و اینگونه بی کفشی اش را فریاد نزند.» ملت این کاغذ را می‌خواند و می‌خندید و از کنارش رد می‌شد. حتی همان متن، شده بود نقل خنده‌های بچه‌های حوزه. می‌گفتند و می‌خندیدند. شنبه شد. طلبه‌ها برگشتند و درس و بحث‌ها دوباره شروع شد و صالح از بابت این که نقشه نوچه‌های بهرام عملی نشده، خیالش راحت شده بود. شب، وقتی به باشگاه رفت، دید بهرام از اولش به او بد نگاه می‌کند. وقتی در رختکن بودند، بهرام همین طور که داشت لباسش را عوض می‌کرد، از صالح پرسید: تو نمیدونی چرا این پسره از حوزه بیرون نرفت؟ صالح که تلاش می‌کرد همه چیز را عادی جلوه بدهد جواب داد: مگه نقشه عملی نشد؟ بهرام نفس عمیقی کشید و گفت: لباستو بپوش بیا رو تُشک تا بهت بگم چرا عملی نشد؟! صالح ابتدا متوجه نشد اما وقتی آماده شد و روی تشک رفت، دید همه بچه‌های بهرام به او بد نگاه می‌کنند. تا نیم ساعت اول که باید دور تا دور تشک می‌دویدند و گرم می‌کردند. اما وقتی گرم کردن تمام شد و باید دو به دو تمرین می‌کردند، بهرام گفت: امشب مبارزه تمرینی داریم. اما یه کم جدی. ادامه ... 👇 @Mohamadrezahadadpour
تا این را گفت، همه دور تا دور نشستند. بهرام به صالح اشاره کرد و گفت: صالح امشب نوبت تو هست. بیا وسط. صالح خیلی آماده و عادی آمد وسط و منتظر حریف تمرینی بود که دید بهرام کسی را صدا نزد. صالح تعجب کرد. اما وقتی دید که بهرام گارد گرفته و به همه گفت «امشب همه فنونی که در سه ماه اخیر یاد گرفتید، یه دور با صالح تمرین می‌کنم تا یادتون بیاد» تعجبش تبدیل به ترس شد. چون وقتی بهرام گارد می‌گرفت، مثل ببر زخمی می‌شد که قابل پیش بینی نیست و هر غلطی ممکن است از او سر بزند. صالح دید چاره‌ای نیست. او هم گارد گرفت و با هم گلاویز شدند. چون بهرام هیکلی بود، با اعتماد به نفس، با ضربات مشت و لگد، چنان گارد صالح را باز کرد و به هم ریخت که صالح، از همان ابتدا در موضع ضعف افتاد و فقط تلاش می‌کرد که زنده بماند. بگذریم که بهرام چه بر سر صالح آورد. فقط همین را بگویم که وقتی تایم ده دقیقه تمام شد، صالح مثل جنازه افتاده بود وسط و سر و صورت و کتف و دو تا ران پاهایش اینقدر درد می‌کرد که نای حرکت نداشت. وقتی افتاده بود و ناله می‌کرد، بهرام بالای سرش نشست و آرام گفت: تا تو باشی و دیگه دلت واسه اون نسوزه و کفششو بلند نکنی تا نتونه بره بیرون. این بازیِ تو نیست جوجه. اینبار جای اون کتک خوردی. ولی اگه بازم بچه‌ها تصمیم بگیرن که یه بلایی سر اون بیارن و تو بخوای دوباره فردین بازی دربیاری، لهت می‌کنم. حالیته یا نه؟ سپس پای صالح را گرفت و او را کشان کشان از وسط و روی تشک، به کنار انداخت. صالح آن شب کتک خورد. کتک بسیار بدی هم خورد. جوری کتک خورد که حتی دو روز نتوانست در کلاس شرکت کند. افتاده بود در حجره و کل روز را خوابیده بود. ولی وقتی چشمانش را باز کرد و کم کم داشت بدنش از حالت کوفتگی در می آمد، صدایی دمِ در حجره‌اش شنید. وقتی نشست و داشت چشمانش را می‌مالاند، از میثم که هم حجره‌اش بود پرسید: کی بود؟ میثم همین طور که ظرف خرما و ارده را جلوی صالح می‌گذاشت جواب داد: محمد بود. احوالپرسیت می‌کرد. نگران سلامتیت بود. این خرما و ارده هم داد و گفت مال جهرمه. گفت وقتی بیدار شد، با چایی بخوره تا جون بگیره. صالح تا این را شنید، وسط چهره و چشمان خواب‌آلودش لبخندی زد و چشمانش را دوباره مالاند و به حال خودش سرش را تکان داد و زیر لب گفت: ای بابا! ای بابا! میثم پرسید: از چی می‌خندی؟ صلاح نبود که صالح بنشیند و برای میثم تعریف کند. همین طور که دو تا خرما برداشت و هسته‌اش را درآورد و می‌خواست در ارده بزند، دوباره لبخند زد و زیر لب گفت: هیچی. خیره انشاءالله. میثم هم نشست پای کاسه خرما و ارده. صالح با همان بی‌حالی پرسید: کفشش پیدا شد؟ میثم تا اسم کفش محمد را شنید، خنده‌ای کرد و گفت: آره. داشت به جاهای باریک می‌کشید. صالح: چطور؟ نکنه دوباره بیانیه چسبونده! میثم در حالی که خنده می‌کرد گفت: آره. دیوونه است. قلمش بد نیست. کلی خندیدیم. نوشته بود «باتشکر از همه علما اعلام، فضلای گرانقدر، اساتید معظم که از راه‌های دور و نزدیک در فقدان کفش ما تشریک مساعی کردند. به استحضار عموم علاقمندانم می‌رساند که کفشم پیدا شد و پیروزمندانه به مام وطن برگشت!» تا این را گفت، هر دو زندند زیر خنده. هر چند وقتی صالح می‌خندید، به خاطر مشت‌های بهرام ، کمی فکش درد می‌گرفت. ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🔹مستند داستانی ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی [آن‌کس که با هیولاها می‌جنگد، باید بپاید که خود در این میان هیولا نشود. و اگر دیرزمانی در مغاک بنگری، مغاک نیز در تو خواهد نگریست. فریدریش نیچه] چند هفته گذشت. یک روز که محمد در منزل استاد فهیم زاده بود، وقتی درس تمام شد، استاد شروع به حرف زدن با محمد کرد. حرف‌هایی که معلوم بود از عمق جانش سرازیر است. -تو از کی تصمیم گرفتی وارد حوزه بشی؟ -من تقریباً از دوم راهنمایی. -پس چرا از همون موقع وارد حوزه نشدی؟ -نه خودم و نه خانوادم آمادگی نداشتیم. -ینی امیدوار بودی دانشگاه قبول بشی؟ -دانشگاه قبول شدم. اما نرفتم. -سوالم اینه؛ چرا زودتر وارد حوزه نشدی؟ -چون برای ما حوزه خیلی جای مهم و بالایی بوده و هست. به ما گفته بودن که حوزه، بچه بازی نیست. من اون موقع بچه بودم. -درسته. ولی اگه زودتر اومده بودی، ینی مثلاً از سیکل وارد حوزه شده بودی، الان حداقل چهار سال از زندگیت جلوتر نبودی؟ -چرا. چهار سال جلوتر بودم. -میدونی چرا می‌پرسم؟ چون ماشاءالله خیلی روحیه علمی بالایی داری. میگم اگه زودتر اومده بودی، الان مثلاً پایه نه و یا ده بودی و از عمرت بهتر استفاده کرده بودی. -درسته اما پشیمون نیستم. چون حس می‌کنم خیلی خوب شد که دبیرستان رو دیدم. شاید اگه ندیده بودم، با خودم هزار تا فکر می‌کردم. -والدین نگفتن از سیکل برو! محمد با خنده جواب داد: «نه استاد. اونا اگه چاره‌ای داشتن، با طلبه شدنم موافقت نمی‌کردند.» -چرا؟ مگه پدر و مادرت حزب الهی نیستن؟ -چرا. بابام پنجاه ساله که چایی دم کن مجلس روضه امام حسین علیه السلام هست و مادرمم که دیگه نگم. ولی چون زندگی سخت طلبگی رو دیده بودند، دلشون نمی‌خواست که تنها پسرشون به سختی بیفته. استاد نفس عمیقی کشید. مشخص بود که خیلی تو فکر است. چایی ریخت و جلوی محمد گذاشت. محمد خیلی آرام و خودمانی پرسید: «استاد جسارتاً میتونم بپرسم چی شده؟ چرا نگران به نظر می‌رسید؟» استاد فهیم زاده دوباره آه کشید و وسط آهش گفت: «این پسره اعصابمو خرد کرده. من همیشه دلم می‌خواسته پسرم مثل تو باشه. ولی الان اینقدر شیطنت میکنه و درس نیمخونه و اذیت میکنه که مدیر حوزه، تذکر کتبی بهش داد.» محمد با شنیدن تذکر کتبی کمی جا خورد و نگران شد. پرسید: «چرا؟ چیکار کرده مگه؟» استاد استکانش را برداشت و همین طور که چایی را آرام آرام می‌خورد و فکر می‌کرد گفت: «گفتن داشته کلاس رو بهم می‌ریخته. هر چی هم درس ازش میپرسن، بلد نیست. هفته پیش هم با یکی از همکلاسیاش دعوا کرده و با کتابش محکم زده تو سر بچه مردم.» محمد که نمی‌دانست چه بگوید، پرسید: «نمیدونم چی بگم؟ کاش می‌شد کمک کنم. کمکی از دست من برمیاد؟» استاد استکانش را گذاشت زمین و گفت: «میشه در حقش برادری کنی و باهاش حرف بزنی؟» محمد گفت: «حتماً. چرا که نه. چیا مدنظرتون هست که بهش بگم؟» استاد گفت: «بهش بگو آخه چرا درست نمیشینی سر درس و بحثت؟ بگو چی کم داری که اینجوری اذیتم می‌کنی؟ بگو اگه پسر خوبی باشه و طلبگی کنه، حتی حاضرم خودم بهش شهریه جداگانه بدم. حاضرم همه زندگیمو فداش کنم. اون فقط پسر خوبی باشه و طلبگی کنه و آروم و قرار بگیره، بقیه‌اش با من. اینو دارم به تو میگم، حتی حاضرم دو سه سال دیگه دخترعموشو براش بگیرم.» محمد که داشت شاخ در می‌آورد پرسید: «دوسش داره به سلامتی؟!» و استاد جواب داد: «مطرح نشده. اما نباید بدش بیاد. دختر خوب و مودبیه. و از طرف دیگه؛ چون اخویم هم از علما هستند، ترجیح میدیم ازدواج بچه هامون هم فامیلی و علمایی باشه.» محمد کلاً آن فاز را نمی‌گرفت. نمی‌فهمید آن بزرگوار در چه عالَم و حال و هوایی سیر می‌کند. این بار محمد از سر تاسف، آه کشید و سرش را تکان داد و همین طور که کتابش را برمیداشت گفت: «چشم. اگر موقعیتی پیش اومد، حتما با آقازاده صحبت می‌کنم. امری ندارین؟ زحمت کم کنم.» ادامه ... 👇 @Mohamadrezahadadpour
-نه پسرم. خیر پیش. فقط یادت نره‌ها. خیر ببینی. وقتی از خانه استاد بیرون آمد، هنوز سرش از بحث ازدواج دو تا نوجوان گیج بود که چشمش به صحنه‌ای افتاد که قفل کرد. دید پسر استاد همین طور که می‌خواسته به خانه برگردد، چشمش به یک غاز زبان بسته خورده و زده دنبالش و غاز بیچاره ناله و فریادکنان، از دست آن عالم‌زاده بزرگوار فحش می‌دهد و فرار می‌کند. پسرک تا چشمش به محمد خورد، جا خورد و یهو ایستاد و به خاطر این که بیشتر آبرویش نرود، سلام کرد و جوری صاف و مودب به طرف خانه رفت که انگار نه انگار اتفاقی افتاده و نه غازی دعاگویش بوده! محمد سرش را تکان داد و رفت. وقتی به حوزه رسید، تقریباً اذان مغرب بود. باید می‌رفت وضو می‌گرفت و آماده نماز و سپس مطالعه همگانی می‌شد که دید یک نفر از پشت سر او را صدا می‌کند. وقتی برگشت، دید مهدی است. همان پسری که پایه بالاتر بود و برادری به نام رضا داشت و تیپ و ظاهرش از بقیه طلبه‌ها امروزی‌تر و مرتب‌تر بود. -سلام. چطوری؟ -سلام آقا مهدی. ارادت. -چطوری؟ چه خبر؟ -سلامتی. خدا را شکر. -شنیدم ماشالله حسابی سر و صدا کردی. -کجا؟! -سر کلاس. پیش اساتید. کلاً همه جا. ماشالله. من از طلبه‌های مثل تو خوشم میاد. -محبت دارین. داداشتون چطورن؟ -خوبه. مشغوله. راستی یه چیزی می‌خواستم بهت بگم. امشب کی میتونی ی سر بیایی حجره ما؟ -کار خاصی دارین؟ -من نه. پدرم می‌خواست باهات حرف بزنه. تعریف شما را خیلی کردم. مشتاق شدن که با شما حرف بزنن. -بزرگوارن. درباره چی؟ استرس گرفتم. -نه بابا. استرس کدومه؟ بابام جزو دفتر یکی از مراجع هستند که یکی از کاراشون، شناسایی و حمایت از طلبه‌های باانگیزه و روشنفکر مثل خودته. من و رضا خیلی تعریفت کردیم. به خاطر همین، دوس داشت صداتو بشنوه. بنظرم دو دقیقه با هم آشنا بشین بد نیست. ضرر نمی‌کنی. -خوشحال میشم. والا چی بگم؟ راستی گفتی کدوم مرجع تقلید؟ -حالا خودش بهت میگه. امشب برنامه هات ساعت چند تمومه؟ -والا دو ساعت که مطالعه است. بعدشم که شام می‌خوریم. بعدش هم دو ساعت کار دارم... -میدونم کارت چیه. درس خصوصی منزل استاد تولّایی. درسته؟ -ماشالله آمار همه چیزمو داری. -تو اینقدر خاص و نخبه‌ای که آدم دلش میخواد پیگیرت باشه. -محبت داری. آره. دو ساعت هم اونجا هستم. بعدش میام. -اصلاً یه کاری می‌کنیم. قرار میذاریم ساعت 10 و نیم. که تو هم راحت به کارات برسی. -جسارت میشه اینطوری. شاید پدرتون بخوان استراحت کنن. -خودش گفته. پس داداش ما ساعت 10 و نیم یه قهوه میذاریم و سوهان قم و منتظرتیم تا بیایی. -تو رو خدا تو زحمت نیفتید. اینجوری هم هول میشم و هم بیشتر شرمنده میشم. -نه بابا. منتظرتم. به کارِت برس! محمد از وقتی با مهدی خدافظی کرد، یک هیجان غیرقابل وصف گرفت. دل تو دلش نبود که می‌خواستند از طرف دفتر یکی از مراجع تقلید برایش تماس بگیرند. با خودش می‌گفت «خب خدا را شکر مثل این که خدا داره صدامو میشنوه. بالاخره بعد از ماه‌ها استرس و حرف و حدیث و مکافات، یه پدربیامرز پیدا شد که قدرمو بدونه. خدا رو شکر.» حتی اینقدر در فکر و خیال غرق بود که اصلاً ندانست چگونه نماز مغرب و عشا خواند؟ اصلاً متوجه نشد که آن دو ساعت چگونه گذشت؟ از یک طرف غرق در مطالعه جلد اول و دوم کتاب تاریخ فلسفه فردریک چارلز کاپلستون بود و از طرف دیگر، دل تو دلش نبود که بفهمد که کدام مرجع تقلید و چگونه می‌خواهند او را مورد تفقد قرار بدهند؟ گفتم تاریخ فلسفه فردریک چارلز کاپلستون. محمد زورش نمی‌رسید که آن کتاب 9 جلدی را بخرد. علاوه بر آن، حدوداً سه سال طول کشید که از جلد اول تا جلد نهمش با ترجمه نسبتاً خوب به بازار عرضه شود. استاد تولّایی اولین خریدار جلد به جلد آن بود. به خاطر همین، هر کدام را که محمد می‌خواست، به او امانت می‌داد. جالب است که بدانید جلد اول این مجموعه (یونان و روم)، جلد دوم (تاریخ فلسفه قرون وسطی- آگوستینوس تا اسکوتوس)، جلد سوم (تاریخ فلسفه قرون وسطی - اکام تا سوآرز)، جلد چهارم (از دکارت تا لایب نیتس)، جلد پنجم (فیلسوفان انگلیسی از هابز تا هیوم)، جلد ششم (از ولف تا کانت)، جلد هفتم (از فیشه تا نیچه)، جلد هشتم (از بنتام تا راسل) و جلد نهم (از من دوبیران تا سارتر) منتشر شده‌اند. جلسه مطالعه تمام شد اما محمد شام نخورد تا بالاخره مطالعه‌اش به نتیجه برسد و متوجه بشود که آیا آگوستین فقط قدیس بود یا یک فیلسوف قدیس؟ و آیا اصلاً کسی می‌تواند هم فلسفه بخواند و هم قدیس باشد؟ مگر فلسفه همه چیز را با پای چوبینِ استدلالی نمی‌بیند، پس چطور می‌تواند فکر استدلالی با ایمان جمع شود و از او معجونی به نام قدیسِ فیلسوف بسازد؟ ادامه ...👇 @Mohamadrezahadadpour