eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
103.6هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
749 ویدیو
130 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 در سی‌وششمین نمایشگاه کتاب منتظرتان هستیم. ✔️ جهت مراجعه حضوری، قدمتون روی چشم👇😊 راهروی شماره ۱۷ غرفه ۲۱ نشر حداد (آثار حدادپور جهرمی) ➖➖➖➖➖ 🔻لینک صفحه مجازی نشر حداد در جهت سفارش👇 همراه با ۱۰ درصد تخفیف و ارسال رایگان و تحویل درب منزل https://book.icfi.ir/book?exhibitorId=2325&publisher-name=%D8%AD%D8%AF%D8%A7%D8%AF
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 در سی‌وششمین نمایشگاه کتاب کتاب یهودپژوهی به صورت درسنامه تقدیم میگردد👇 ◀️ کتاب ✔️ جهت مراجعه حضوری👇😊 راهروی شماره ۱۷ غرفه ۲۱ نشر حداد (آثار حدادپور جهرمی)
دلنوشته های یک طلبه
📚 در سی‌وششمین نمایشگاه کتاب کتاب یهودپژوهی به صورت درسنامه تقدیم میگردد👇 ◀️ کتاب #امپراتوری_سیاه
متاسفانه تا این لحظه، کتاب در بخش مجازی نمایشگاه فعال نشده. دوستان در حال تلاش‌اند تا فعال بشه. اما به هر حال، میتونید حضوری مراجعه کنید و از نمایشگاه تهیه کنید.
امام رضا(علیه السلام)می فرماید: اِجْعَلُوا لِأَنْفُسِكُمْ حَظّا مِنَ الدُّنْيا، بِاِعْطائِها ماتَشْتَهى مِنَ الْحَلالِ وَ مالَمْ يَنَلِ المُرُوَّةَ 📚 فقه الرضا(علیه السلام) ص 337 براى خودتـان بهره اى از دنيـا قرار دهـيد و خواسته هاى دل را از حلال به آن بدهيد، تا حدّى كه مروّت را از بين نبرد. 👈 فکر دنیا و دلتون هم باشید. ✍ کانال @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
11.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
…شاه پناهم بده! متفاوت‌ترین گفتگو با طنزپردازان کشور؛ امیرمهدی ژوله، ایمان صفا و قدرت‌الله ایزدی! @Mohamadrezahadadpour
یادش بخیر من از ۱۵ اردیبهشت ۱۳۶۳ که به دنیا اومدم، تا کلاس دوم دبیرستان که میشد حدودا ۱۶سال و نیم، به مشهد نرفته بودم. ما از دبستان، بچه‌های پایگاه کربلای مسجد جامع جهرم بودیم. تابستان کلاس اول دبیرستان بودیم که پایگاه کربلا می‌خواست ببره مشهد و به خرج اون روز، ۲۰ هزار تومان و از بعضی ها هم ۲۳ هزار تومان می‌گرفتند. آقا ما نداشتیم که این پول را بدیم و بتونیم اسممون رو بنویسیم. دو هفته وقت گذاشته بودند تا ثبت نام صورت بگیره اما در عرض ۴۸ ساعت اتوبوس پر شد و هر کسی می‌شناختیم ثبت نام کرد و لیست تکمیل شد. تقریبا همه بچه‌های هم سن و سال من که با هم یک دبیرستان میرفتیم و بعضیامون عضو شورا بوديم، ثبت نام کردند. مثل مرحوم فاطمی، شهید پروین‌نژاد، شهید رنجبر و... آقا ما مونده بودیم و چند مسئله؛ زشت بود همه برن و من نرم، بد بود که یهو ۱۰ روز مسجد و هیئت خالی و خلوت بشه و فقط من بمونم و چند نفر محدود، دل آدم می‌گرفت که میدید همه با هم قرار مرار میذارن و اسامی مداح های مشهدی رو درآورده بودند که مثلا هیئت حاج احمد واعظی برن و هیئت حاج مهدی اکبری برن و تو هم مثلا دلت پر میکشه که آقای مروارید ببینی و حتی خبر نداری که زنده است یا نه؟ یا خیلی دلت میخواد آقای بهجت از نزدیک ببینی و میگن اون ایام مشهد هست و حتی یکی بهت گفته که یکی هست به نام آقای مصباح یزدی که جلوی چپیا و دولت خاتمی و حلقه کیان و بقیه مسئله دارها وایساده و تو هم عاشقش هستی و دوس داری ببینیش و... آما ... فولوس ماکو! پول نداری. و از اون بدتر وقتی بود که آقای مهدی حق‌بین و علی آقای مطلبی که مسئول گروه شما بودند، خبر نداشته باشن که تو اسم ننوشتی و تا دم رفتن، کار بهت بسپارند. حالا کار ما چی بود؟ به مرحوم امراله گلچین آشپز سپرده بودند که همه وسایل طبخ غذا جمع و جور کنه و به منم گفته بودند کمکش کن! ما هم خجالت کشیدیم بگیم اسم ننوشتیم و پول نداشتیم، به خاطر همین تا دم رفتن بچه‌ها و سوار اتوبوس شدندنشون و مرحوم آقارحیم عدنانی قرآن بگیره بالا سرشون و حاج ابوالفضل قناعت پیشه هم ذکر امام رضا بگیره ... ما تا اون لحظه کار کردیم و همه وسایل سوار اتوبوس کردیم و نذاشتیم آبرومون پیش بچه ها بره و بگن فلانی پول نداشت و نیومد. و آخ و صد آخ از لحظه ای که هممممممه سوار شدند و چشم آقارحیم به من خورد و همین طور که با قرآن وایساده بود دم درِ اتوبوس، پرسید: مگه تو نمیری؟ و منم دلم پر شد ...😭 جلوی گریه ام گرفتم و به زور گفتم: ثبت نام نکردم... و آقارحیم درِ اتوبوس را بست و به زائران امام رضا گفت: برین به سلامت. برین دسِ خدا ... عصر چهارشنبه تابستان داغ جهرم بود. ساعت حدودا ۱۷ که اتوبوس حرکت کرد و همه رفتند ... و من از اون شب، تنها بچه گروهمون بودم که همیشه میومد و از اون شب، به هر طرف نگاه میکرد، از دوستان صمیمیش کسی نمی‌دید و به خاطر همین، تنها کسی بود که به مرحوم صف‌شکن که خادم مسجد بود و گاهی نصف شب هم اشتباهاً اذان صبح میگفت، کمک میکردم و فرش و پتوی مسجد را در حیاط می‌انداختیم تا نماز مغرب و عشا که یه کم هوا خنک‌تر هست، نماز را در حیاط مسجد بخونن. نخیر دیدم اینجوری نمیشه نمیشه هر سال که ملت میخواد بره مشهد، من زار بزنم و تنها کسی باشم که نرفته و نمیتونه بره. دیدم دیگه نمیشه مفتی کار کرد😅 آخه در مغازه جوشکاری بابام خرده کارها را می‌سپرد به من و منم غروب‌ها خجالت میکشیدم که بگم دستمزد منو بده که باهاش کار دارم! من اصلا تاب و تحمل بنایی در هوای داغ جهرم نداشتم و ندارم و نخواهم داشت. اما اون تابستان به طور کامل رفتم بنایی. چون نه بلد بودم ملات آماده کنم و نه بلد بودم که آجر بچسبونم، حمل ملات و آجر با فرقون(که جهرمی ها بهش میگن گاری) به من سپرده بودند. دو نفر اوستای ملات و دو نفر اوستای چسبوندن آجر، مثل متخصصان مغز و اعصاب وایساده بودند تا یه نوجوان به غایت باریک و سبزه، نفس نفس بزند و با بدبختی وسط آن همه سنگلاخ عرق مضاعف بریزد و برود و بیاید. تا نیم ساعت اول صبح که هوا خوب بود و خورشید هنوز سر جنگ و فحش و ناسزا را به روم باز نکرده بود، به تاسی از شهید برونسی و یکی دو تا دیگه که اسمشون یادم نیست، وسط راه و تو دلم نمازمستحبی و آیت الکرسی میخوندم اما از دقیقه ۳۵ تا عصر ... مخصوصا وقتی با خنده و تیکه و طعنه اوستاهای بنا مواجه میشدم که چقدر کندی و چقدر خرزور نیستی و ... تو دلم ... بگذریم ... استغفرالله ربی و اتوب الیه. دیدم پولش بد نیست اما به اندازه زحمت و زور و عرقی که میریزم نیست. خیییییلی رو نفسم پا گذاشتم که با اون پولها کتاب نخرم. ینی اینقدر زور زدم کتاب نخرم که شرطی شده بودم و وقتی میخواستم از پیاده رو رد بشم، میرفتم دور میزدم تا از جلوی دو سه تا کتابفروشی که عاشقشون بودم رد نشم. ادامه 👇👇