📚 در سیوششمین نمایشگاه کتاب
کتاب یهودپژوهی به صورت درسنامه تقدیم میگردد👇
◀️ کتاب #امپراتوری_سیاه
✔️ جهت مراجعه حضوری👇😊
راهروی شماره ۱۷
غرفه ۲۱
نشر حداد (آثار حدادپور جهرمی)
دلنوشته های یک طلبه
📚 در سیوششمین نمایشگاه کتاب کتاب یهودپژوهی به صورت درسنامه تقدیم میگردد👇 ◀️ کتاب #امپراتوری_سیاه
متاسفانه تا این لحظه، کتاب #امپراتوری_سیاه در بخش مجازی نمایشگاه فعال نشده. دوستان در حال تلاشاند تا فعال بشه. اما به هر حال، میتونید حضوری مراجعه کنید و از نمایشگاه تهیه کنید.
امام رضا(علیه السلام)می فرماید:
اِجْعَلُوا لِأَنْفُسِكُمْ حَظّا مِنَ الدُّنْيا، بِاِعْطائِها ماتَشْتَهى مِنَ الْحَلالِ وَ مالَمْ يَنَلِ المُرُوَّةَ
📚 فقه الرضا(علیه السلام) ص 337
براى خودتـان بهره اى از دنيـا قرار دهـيد و خواسته هاى دل را از حلال به آن بدهيد، تا حدّى كه مروّت را از بين نبرد.
👈 فکر دنیا و دلتون هم باشید.
#حال_خوب
✍ کانال #حدادپور_جهرمی
@Mohamadrezahadadpour
11.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
…شاه پناهم بده!
متفاوتترین گفتگو با طنزپردازان کشور؛ امیرمهدی ژوله، ایمان صفا و قدرتالله ایزدی!
#امام_رضای_همه
@Mohamadrezahadadpour
یادش بخیر
من از ۱۵ اردیبهشت ۱۳۶۳ که به دنیا اومدم، تا کلاس دوم دبیرستان که میشد حدودا ۱۶سال و نیم، به مشهد نرفته بودم.
ما از دبستان، بچههای پایگاه کربلای مسجد جامع جهرم بودیم.
تابستان کلاس اول دبیرستان بودیم که پایگاه کربلا میخواست ببره مشهد و به خرج اون روز، ۲۰ هزار تومان و از بعضی ها هم ۲۳ هزار تومان میگرفتند.
آقا ما نداشتیم که این پول را بدیم و بتونیم اسممون رو بنویسیم.
دو هفته وقت گذاشته بودند تا ثبت نام صورت بگیره اما در عرض ۴۸ ساعت اتوبوس پر شد و هر کسی میشناختیم ثبت نام کرد و لیست تکمیل شد.
تقریبا همه بچههای هم سن و سال من که با هم یک دبیرستان میرفتیم و بعضیامون عضو شورا بوديم، ثبت نام کردند. مثل مرحوم فاطمی، شهید پرویننژاد، شهید رنجبر و...
آقا ما مونده بودیم و چند مسئله؛ زشت بود همه برن و من نرم، بد بود که یهو ۱۰ روز مسجد و هیئت خالی و خلوت بشه و فقط من بمونم و چند نفر محدود، دل آدم میگرفت که میدید همه با هم قرار مرار میذارن و اسامی مداح های مشهدی رو درآورده بودند که مثلا هیئت حاج احمد واعظی برن و هیئت حاج مهدی اکبری برن و تو هم مثلا دلت پر میکشه که آقای مروارید ببینی و حتی خبر نداری که زنده است یا نه؟ یا خیلی دلت میخواد آقای بهجت از نزدیک ببینی و میگن اون ایام مشهد هست و حتی یکی بهت گفته که یکی هست به نام آقای مصباح یزدی که جلوی چپیا و دولت خاتمی و حلقه کیان و بقیه مسئله دارها وایساده و تو هم عاشقش هستی و دوس داری ببینیش و...
آما ...
فولوس ماکو!
پول نداری.
و از اون بدتر وقتی بود که آقای مهدی حقبین و علی آقای مطلبی که مسئول گروه شما بودند، خبر نداشته باشن که تو اسم ننوشتی و تا دم رفتن، کار بهت بسپارند. حالا کار ما چی بود؟ به مرحوم امراله گلچین آشپز سپرده بودند که همه وسایل طبخ غذا جمع و جور کنه و به منم گفته بودند کمکش کن!
ما هم خجالت کشیدیم بگیم اسم ننوشتیم و پول نداشتیم، به خاطر همین تا دم رفتن بچهها و سوار اتوبوس شدندنشون و مرحوم آقارحیم عدنانی قرآن بگیره بالا سرشون و حاج ابوالفضل قناعت پیشه هم ذکر امام رضا بگیره ...
ما تا اون لحظه کار کردیم و همه وسایل سوار اتوبوس کردیم و نذاشتیم آبرومون پیش بچه ها بره و بگن فلانی پول نداشت و نیومد.
و آخ
و صد آخ از لحظه ای که هممممممه سوار شدند و چشم آقارحیم به من خورد و همین طور که با قرآن وایساده بود دم درِ اتوبوس، پرسید: مگه تو نمیری؟
و منم دلم پر شد ...😭
جلوی گریه ام گرفتم و به زور گفتم: ثبت نام نکردم...
و آقارحیم درِ اتوبوس را بست و به زائران امام رضا گفت: برین به سلامت. برین دسِ خدا ...
عصر چهارشنبه تابستان داغ جهرم بود. ساعت حدودا ۱۷ که اتوبوس حرکت کرد و همه رفتند ...
و من از اون شب، تنها بچه گروهمون بودم که همیشه میومد و از اون شب، به هر طرف نگاه میکرد، از دوستان صمیمیش کسی نمیدید و به خاطر همین، تنها کسی بود که به مرحوم صفشکن که خادم مسجد بود و گاهی نصف شب هم اشتباهاً اذان صبح میگفت، کمک میکردم و فرش و پتوی مسجد را در حیاط میانداختیم تا نماز مغرب و عشا که یه کم هوا خنکتر هست، نماز را در حیاط مسجد بخونن.
نخیر
دیدم اینجوری نمیشه
نمیشه هر سال که ملت میخواد بره مشهد، من زار بزنم و تنها کسی باشم که نرفته و نمیتونه بره.
دیدم دیگه نمیشه مفتی کار کرد😅
آخه در مغازه جوشکاری بابام خرده کارها را میسپرد به من و منم غروبها خجالت میکشیدم که بگم دستمزد منو بده که باهاش کار دارم!
من اصلا تاب و تحمل بنایی در هوای داغ جهرم نداشتم و ندارم و نخواهم داشت. اما اون تابستان به طور کامل رفتم بنایی.
چون نه بلد بودم ملات آماده کنم و نه بلد بودم که آجر بچسبونم، حمل ملات و آجر با فرقون(که جهرمی ها بهش میگن گاری) به من سپرده بودند. دو نفر اوستای ملات و دو نفر اوستای چسبوندن آجر، مثل متخصصان مغز و اعصاب وایساده بودند تا یه نوجوان به غایت باریک و سبزه، نفس نفس بزند و با بدبختی وسط آن همه سنگلاخ عرق مضاعف بریزد و برود و بیاید.
تا نیم ساعت اول صبح که هوا خوب بود و خورشید هنوز سر جنگ و فحش و ناسزا را به روم باز نکرده بود، به تاسی از شهید برونسی و یکی دو تا دیگه که اسمشون یادم نیست، وسط راه و تو دلم نمازمستحبی و آیت الکرسی میخوندم اما از دقیقه ۳۵ تا عصر ... مخصوصا وقتی با خنده و تیکه و طعنه اوستاهای بنا مواجه میشدم که چقدر کندی و چقدر خرزور نیستی و ... تو دلم ... بگذریم ... استغفرالله ربی و اتوب الیه.
دیدم پولش بد نیست اما به اندازه زحمت و زور و عرقی که میریزم نیست.
خیییییلی رو نفسم پا گذاشتم که با اون پولها کتاب نخرم. ینی اینقدر زور زدم کتاب نخرم که شرطی شده بودم و وقتی میخواستم از پیاده رو رد بشم، میرفتم دور میزدم تا از جلوی دو سه تا کتابفروشی که عاشقشون بودم رد نشم.
ادامه 👇👇
تاااااا تابستان سال بعد ...
فوبیای رفتن به کار بنایی در هوای داغ تابستان جهرم، اذیتم نمیکردم بلکه رسماً داشت ذهن و روانم رو زخم و زیلی میکرد.
تا این که یکی از اقوام، پدر و برادران دامادمون، میخواستند برای کار به منطقه ای در حوالی مرودشت بروند.
حالا چه کاری؟
روم به دیوار و دور از جان شما، کار کردن در شالیزار و شلتوک برنج!!
به قول مداح ها وقتی به اوج روضه میرسند و روضه اینقدر سنگین است که مجبورند گریز به صحرای کربلا بزنند و میگویند: لا یوم کیومک یا اباعبدالله
حالا منم باید بگم لا یوم کیومک یااباعبدالله از کار در شالیزار!!
و کاشت برنج با دست...
در چه شرایطی؟
از ساعت ۶ صبح تا ۶ غروب...
۱۲ ساعت باید دولا باشی و پاهایت تا زانو در آب بدبو و گِل و لای باشد و در کل مدت آن ۱۲ ساعت، دسته دسته گیاه را برداری و تندتند بخشی از آن را در گِل فرو ببری و بنشانی و کل مسیر را عقب عقب بروی تااااااااا غروب!😐
جوری که دلت برای تیر و طعنه و خندههای چرک متخصص ملات و فوق تخصص آجرچسبانی و دکترای بالا انداختن آجر تا برسد به دست رئیس هیئت علمی بنایی تنگ بشود و بخاطر همه فحش و ناسزاهایی که در دلت نثار خودشان و هفت جدشان کردی، وسط همان شالیزار بد بو توبه نصوح کنی و به خدا پناه ببری.
البته این را هم بگویم که آفتاب حواشی مرودشت هم خیلی مهربان تر از آفتاب جهرم نبود. به قرآن. آدم فقط احساس میکرد آفتاب جهرم، ازت آتو داره و یه مشکل قدیمی باهاش داشتی که اینجوری هوار شده رو سرت! برخلاف آفتاب مرودشت که یه کم گاهی وقتا یادش میرفت تابستون هست و از دستش در میرفت و اجازه میداد یکی دو تا نسیم هرچند داغ بوزد و وسط شالیزار اجداد بقیه را کمتر یاد کنی.
حالا بماند که چقدر آدم وسط اون سختی ها دلش میخواست حرف سیاسی بزنه و دنبال باعث بانی نداری و بی پولیش بگرده و تقصیر را بندازه گردن یه عده که نمیشناسه و نمیدونه دقیقا کی؟ اما تهش دو تا جمله منشوری نثارشون کنه تا دلش خنک بشه.
والا
بگذریم.
تو همه چی شک و اعصاب خردی و خستگی و زدگی اومد سراغم الا تو این که دلم مشهد میخواس...
دلم حرم امام رضا میخواس...
دلم صدای ساز نقاره های حرم میخواس...
دلم تقلا کردن برای دست رساندن به ضریح میخواس...
دلم گوشه حرم امام رضا میخواس...
دلم یه سفر بی دردسر با بچه های پایگاهی میخواست که چندین شهید از اون گروه و جمع نوجوانانش الان تقدیم به اسلام و انقلاب کرده...
دلم صدای حاج ابوالفضل قناعت پیشه میخواس که وسط اتوبوس وایسه و بزنه صحرای کربلا و دو ساعت با بچه های پایگاه سینه زنی کنیم
دستم به پیاده روی مشهد با مرحوم حاج آقای ابوترابی نمیرسید اما دلم منبرهای شیرین آقای راشد یزدی میخواس که با لهجه قشنگش در مسجد گوهرشاد منبر بره و بعدش مداح حرم شروع به روضه خواندن بکنه و آخرش همه رو به طرف ضریح بایستن و سلام به امام رضا بدن😭
دلم اینا را میخواس و نمیتونستم بیخیالش بشم.
همه پولامو جمع کردم.
شد ۱۶ هزار تومان.
هنوز سه چهار هزار تومان تا قیمت پارسال کم داشتم.
اما هادی دست داده گفت اسمت نوشتم و باید بیایی ، گفت کاش پارسال گفته بودی که پول نداری
اما دلم نمیخواست کسی بدونه
میخواستم ببینم امام رضا چیکار میکنه
میخواستم اولین دستمزدهای زندگیم رو جمع و جور کنم واسه مشهد
حقوق اولین باری که از خانواده به خاطر کار جدا شدم را با حقوق بنایی پارسال بذارم رو هم تا اولین پولهای زندگیم را خرج رفتن به مشهد و دیدن حرم امام رضا کنم.
خیلی یادش بخیر
بعدها و تا همین الان توفیق دارم و منبر و کلاس و همایش در مشهد دعوت میشم اما اینقدر بار اول به حرم رفتن و از صحن انقلاب وارد شدن و گوشه حرم نشستن و یک نفسسسسس عمیق از حرم برداشتن حالم را خوب کرد که تا همین الان و هر بار خاطراتی که نوشتم برام زنده میشه.
خیلی خوش گذشت
مرحوم سلحشور
مرحوم فاطمی
شهید پروین نژاد
شهید رنجبر
آقامجید و آقامحمد عدنانی
حاج ابوالفضل قناعت پیشه و داداشش حسین آقا
حاج آقا محمد شیرزادی که روحانی کاروان بودند
علی مطلبی و مهدی حقبین
مهدی رنجبر(همون که همیشه موهاش خشکل میزد بالا و اسم داداشش هادی بود)
برادران موسوی ؛ هر سه تاشون
غلامی و طاهری و ...
خیلی ها بودند. متاسفانه اسامیشون یادم رفته.
یادش بخیر
انشاءالله امام رضا همیشه ما را با آغوش باز و بغل پر از مهر و محبتش بخره❤️
✍ کانال #حدادپورجهرمی
@Mohamadrezahadadpour
19.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زیارت دهه شصتی ها 💔
@Mohamadrezahadadpour
رفقاجان
اطلاع دادند که نمیدانم بنا به چه دلیل و یا ضرورتی، شماره های غرفه های نمایشگاه کتاب را تغییر دادند!
لطفا اطلاع رسانی کنید👇🌷
راهروی شماره ۱۷
غرفه ۲۱
نشر حداد (آثار حدادپور جهرمی)
📚 لینک صفحه مجازی نشر حداد در #نمایشگاه_کتاب_تهران جهت سفارش👇
همراه با ۱۰ درصد تخفیف
و ارسال رایگان و تحویل درب منزل
https://book.icfi.ir/book?exhibitorId=2325&publisher-name=%D8%AD%D8%AF%D8%A7%D8%AF