eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
103.9هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
748 ویدیو
130 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
امام رضا(علیه السلام)می فرماید: اِجْعَلُوا لِأَنْفُسِكُمْ حَظّا مِنَ الدُّنْيا، بِاِعْطائِها ماتَشْتَهى مِنَ الْحَلالِ وَ مالَمْ يَنَلِ المُرُوَّةَ 📚 فقه الرضا(علیه السلام) ص 337 براى خودتـان بهره اى از دنيـا قرار دهـيد و خواسته هاى دل را از حلال به آن بدهيد، تا حدّى كه مروّت را از بين نبرد. 👈 فکر دنیا و دلتون هم باشید. ✍ کانال @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
11.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
…شاه پناهم بده! متفاوت‌ترین گفتگو با طنزپردازان کشور؛ امیرمهدی ژوله، ایمان صفا و قدرت‌الله ایزدی! @Mohamadrezahadadpour
یادش بخیر من از ۱۵ اردیبهشت ۱۳۶۳ که به دنیا اومدم، تا کلاس دوم دبیرستان که میشد حدودا ۱۶سال و نیم، به مشهد نرفته بودم. ما از دبستان، بچه‌های پایگاه کربلای مسجد جامع جهرم بودیم. تابستان کلاس اول دبیرستان بودیم که پایگاه کربلا می‌خواست ببره مشهد و به خرج اون روز، ۲۰ هزار تومان و از بعضی ها هم ۲۳ هزار تومان می‌گرفتند. آقا ما نداشتیم که این پول را بدیم و بتونیم اسممون رو بنویسیم. دو هفته وقت گذاشته بودند تا ثبت نام صورت بگیره اما در عرض ۴۸ ساعت اتوبوس پر شد و هر کسی می‌شناختیم ثبت نام کرد و لیست تکمیل شد. تقریبا همه بچه‌های هم سن و سال من که با هم یک دبیرستان میرفتیم و بعضیامون عضو شورا بوديم، ثبت نام کردند. مثل مرحوم فاطمی، شهید پروین‌نژاد، شهید رنجبر و... آقا ما مونده بودیم و چند مسئله؛ زشت بود همه برن و من نرم، بد بود که یهو ۱۰ روز مسجد و هیئت خالی و خلوت بشه و فقط من بمونم و چند نفر محدود، دل آدم می‌گرفت که میدید همه با هم قرار مرار میذارن و اسامی مداح های مشهدی رو درآورده بودند که مثلا هیئت حاج احمد واعظی برن و هیئت حاج مهدی اکبری برن و تو هم مثلا دلت پر میکشه که آقای مروارید ببینی و حتی خبر نداری که زنده است یا نه؟ یا خیلی دلت میخواد آقای بهجت از نزدیک ببینی و میگن اون ایام مشهد هست و حتی یکی بهت گفته که یکی هست به نام آقای مصباح یزدی که جلوی چپیا و دولت خاتمی و حلقه کیان و بقیه مسئله دارها وایساده و تو هم عاشقش هستی و دوس داری ببینیش و... آما ... فولوس ماکو! پول نداری. و از اون بدتر وقتی بود که آقای مهدی حق‌بین و علی آقای مطلبی که مسئول گروه شما بودند، خبر نداشته باشن که تو اسم ننوشتی و تا دم رفتن، کار بهت بسپارند. حالا کار ما چی بود؟ به مرحوم امراله گلچین آشپز سپرده بودند که همه وسایل طبخ غذا جمع و جور کنه و به منم گفته بودند کمکش کن! ما هم خجالت کشیدیم بگیم اسم ننوشتیم و پول نداشتیم، به خاطر همین تا دم رفتن بچه‌ها و سوار اتوبوس شدندنشون و مرحوم آقارحیم عدنانی قرآن بگیره بالا سرشون و حاج ابوالفضل قناعت پیشه هم ذکر امام رضا بگیره ... ما تا اون لحظه کار کردیم و همه وسایل سوار اتوبوس کردیم و نذاشتیم آبرومون پیش بچه ها بره و بگن فلانی پول نداشت و نیومد. و آخ و صد آخ از لحظه ای که هممممممه سوار شدند و چشم آقارحیم به من خورد و همین طور که با قرآن وایساده بود دم درِ اتوبوس، پرسید: مگه تو نمیری؟ و منم دلم پر شد ...😭 جلوی گریه ام گرفتم و به زور گفتم: ثبت نام نکردم... و آقارحیم درِ اتوبوس را بست و به زائران امام رضا گفت: برین به سلامت. برین دسِ خدا ... عصر چهارشنبه تابستان داغ جهرم بود. ساعت حدودا ۱۷ که اتوبوس حرکت کرد و همه رفتند ... و من از اون شب، تنها بچه گروهمون بودم که همیشه میومد و از اون شب، به هر طرف نگاه میکرد، از دوستان صمیمیش کسی نمی‌دید و به خاطر همین، تنها کسی بود که به مرحوم صف‌شکن که خادم مسجد بود و گاهی نصف شب هم اشتباهاً اذان صبح میگفت، کمک میکردم و فرش و پتوی مسجد را در حیاط می‌انداختیم تا نماز مغرب و عشا که یه کم هوا خنک‌تر هست، نماز را در حیاط مسجد بخونن. نخیر دیدم اینجوری نمیشه نمیشه هر سال که ملت میخواد بره مشهد، من زار بزنم و تنها کسی باشم که نرفته و نمیتونه بره. دیدم دیگه نمیشه مفتی کار کرد😅 آخه در مغازه جوشکاری بابام خرده کارها را می‌سپرد به من و منم غروب‌ها خجالت میکشیدم که بگم دستمزد منو بده که باهاش کار دارم! من اصلا تاب و تحمل بنایی در هوای داغ جهرم نداشتم و ندارم و نخواهم داشت. اما اون تابستان به طور کامل رفتم بنایی. چون نه بلد بودم ملات آماده کنم و نه بلد بودم که آجر بچسبونم، حمل ملات و آجر با فرقون(که جهرمی ها بهش میگن گاری) به من سپرده بودند. دو نفر اوستای ملات و دو نفر اوستای چسبوندن آجر، مثل متخصصان مغز و اعصاب وایساده بودند تا یه نوجوان به غایت باریک و سبزه، نفس نفس بزند و با بدبختی وسط آن همه سنگلاخ عرق مضاعف بریزد و برود و بیاید. تا نیم ساعت اول صبح که هوا خوب بود و خورشید هنوز سر جنگ و فحش و ناسزا را به روم باز نکرده بود، به تاسی از شهید برونسی و یکی دو تا دیگه که اسمشون یادم نیست، وسط راه و تو دلم نمازمستحبی و آیت الکرسی میخوندم اما از دقیقه ۳۵ تا عصر ... مخصوصا وقتی با خنده و تیکه و طعنه اوستاهای بنا مواجه میشدم که چقدر کندی و چقدر خرزور نیستی و ... تو دلم ... بگذریم ... استغفرالله ربی و اتوب الیه. دیدم پولش بد نیست اما به اندازه زحمت و زور و عرقی که میریزم نیست. خیییییلی رو نفسم پا گذاشتم که با اون پولها کتاب نخرم. ینی اینقدر زور زدم کتاب نخرم که شرطی شده بودم و وقتی میخواستم از پیاده رو رد بشم، میرفتم دور میزدم تا از جلوی دو سه تا کتابفروشی که عاشقشون بودم رد نشم. ادامه 👇👇
تاااااا تابستان سال بعد ... فوبیای رفتن به کار بنایی در هوای داغ تابستان جهرم، اذیتم نمیکردم بلکه رسماً داشت ذهن و روانم رو زخم و زیلی می‌کرد. تا این که یکی از اقوام، پدر و برادران دامادمون، می‌خواستند برای کار به منطقه ای در حوالی مرودشت بروند. حالا چه کاری؟ روم به دیوار و دور از جان شما، کار کردن در شالیزار و شلتوک برنج!! به قول مداح ها وقتی به اوج روضه می‌رسند و روضه اینقدر سنگین است که مجبورند گریز به صحرای کربلا بزنند و میگویند: لا یوم کیومک یا اباعبدالله حالا منم باید بگم لا یوم کیومک یااباعبدالله از کار در شالیزار!! و کاشت برنج با دست... در چه شرایطی؟ از ساعت ۶ صبح تا ۶ غروب... ۱۲ ساعت باید دولا باشی و پاهایت تا زانو در آب بدبو و گِل و لای باشد و در کل مدت آن ۱۲ ساعت، دسته دسته گیاه را برداری و تندتند بخشی از آن را در گِل فرو ببری و بنشانی و کل مسیر را عقب عقب بروی تااااااااا غروب!😐 جوری که دلت برای تیر و طعنه و خنده‌های چرک متخصص ملات و فوق تخصص آجرچسبانی و دکترای بالا انداختن آجر تا برسد به دست رئیس هیئت علمی بنایی تنگ بشود و بخاطر همه فحش و ناسزاهایی که در دلت نثار خودشان و هفت جدشان کردی، وسط همان شالیزار بد بو توبه نصوح کنی و به خدا پناه ببری. البته این را هم بگویم که آفتاب حواشی مرودشت هم خیلی مهربان تر از آفتاب جهرم نبود. به قرآن. آدم فقط احساس می‌کرد آفتاب جهرم، ازت آتو داره و یه مشکل قدیمی باهاش داشتی که اینجوری هوار شده رو سرت! برخلاف آفتاب مرودشت که یه کم گاهی وقتا یادش می‌رفت تابستون هست و از دستش در می‌رفت و اجازه می‌داد یکی دو تا نسیم هرچند داغ بوزد و وسط شالیزار اجداد بقیه را کمتر یاد کنی. حالا بماند که چقدر آدم وسط اون سختی ها دلش می‌خواست حرف سیاسی بزنه و دنبال باعث بانی نداری و بی پولیش بگرده و تقصیر را بندازه گردن یه عده که نمیشناسه و نمیدونه دقیقا کی؟ اما تهش دو تا جمله منشوری نثارشون کنه تا دلش خنک بشه. والا بگذریم. تو همه چی شک و اعصاب خردی و خستگی و زدگی اومد سراغم الا تو این که دلم مشهد میخواس... دلم حرم امام رضا میخواس... دلم صدای ساز نقاره های حرم میخواس... دلم تقلا کردن برای دست رساندن به ضریح میخواس... دلم گوشه حرم امام رضا میخواس... دلم یه سفر بی دردسر با بچه های پایگاهی می‌خواست که چندین شهید از اون گروه و جمع نوجوانانش الان تقدیم به اسلام و انقلاب کرده... دلم صدای حاج ابوالفضل قناعت پیشه میخواس که وسط اتوبوس وایسه و بزنه صحرای کربلا و دو ساعت با بچه های پایگاه سینه زنی کنیم دستم به پیاده روی مشهد با مرحوم حاج آقای ابوترابی نمی‌رسید اما دلم منبرهای شیرین آقای راشد یزدی میخواس که با لهجه قشنگش در مسجد گوهرشاد منبر بره و بعدش مداح حرم شروع به روضه خواندن بکنه و آخرش همه رو به طرف ضریح بایستن و سلام به امام رضا بدن😭 دلم اینا را میخواس و نمیتونستم بی‌خیالش بشم. همه پولامو جمع کردم. شد ۱۶ هزار تومان. هنوز سه چهار هزار تومان تا قیمت پارسال کم داشتم. اما هادی دست داده گفت اسمت نوشتم و باید بیایی ، گفت کاش پارسال گفته بودی که پول نداری اما دلم نمیخواست کسی بدونه میخواستم ببینم امام رضا چیکار میکنه میخواستم اولین دستمزدهای زندگیم رو جمع و جور کنم واسه مشهد حقوق اولین باری که از خانواده به خاطر کار جدا شدم را با حقوق بنایی پارسال بذارم رو هم تا اولین پول‌های زندگیم را خرج رفتن به مشهد و دیدن حرم امام رضا کنم. خیلی یادش بخیر بعدها و تا همین الان توفیق دارم و منبر و کلاس و همایش در مشهد دعوت میشم اما اینقدر بار اول به حرم رفتن و از صحن انقلاب وارد شدن و گوشه حرم نشستن و یک نفسسسسس عمیق از حرم برداشتن حالم را خوب کرد که تا همین الان و هر بار خاطراتی که نوشتم برام زنده میشه. خیلی خوش گذشت مرحوم سلحشور مرحوم فاطمی شهید پروین نژاد شهید رنجبر آقامجید و آقامحمد عدنانی حاج ابوالفضل قناعت پیشه و داداشش حسین آقا حاج آقا محمد شیرزادی که روحانی کاروان بودند علی مطلبی و مهدی حق‌بین مهدی رنجبر(همون که همیشه موهاش خشکل می‌زد بالا و اسم داداشش هادی بود) برادران موسوی ؛ هر سه تاشون غلامی و طاهری و ... خیلی ها بودند. متاسفانه اسامیشون یادم رفته. یادش بخیر ان‌شاءالله امام رضا همیشه ما را با آغوش باز و بغل پر از مهر و محبتش بخره❤️ ✍ کانال @Mohamadrezahadadpour
رفقاجان اطلاع دادند که نمی‌دانم بنا به چه دلیل و یا ضرورتی، شماره های غرفه های نمایشگاه کتاب را تغییر دادند! لطفا اطلاع رسانی کنید👇🌷 راهروی شماره ۱۷ غرفه ۲۱ نشر حداد (آثار حدادپور جهرمی)
📚 لینک صفحه مجازی نشر حداد در جهت سفارش👇 همراه با ۱۰ درصد تخفیف و ارسال رایگان و تحویل درب منزل https://book.icfi.ir/book?exhibitorId=2325&publisher-name=%D8%AD%D8%AF%D8%A7%D8%AF
دلنوشته های یک طلبه
📚 لینک صفحه مجازی نشر حداد در #نمایشگاه_کتاب_تهران جهت سفارش👇 همراه با ۱۰ درصد تخفیف و ارسال رایگان
علاوه بر کتاب و سایر کتب داستانی، این عناوین جدید را هم امسال به سبد خرید اضافه کردیم👇 📚 تحول وتعالی 📚فراکسیون اقلیت 📚گنجینه جاودان اربعین 📚جهان بینی الهی 📚مولفه های بیداری https://book.icfi.ir/book?exhibitorId=2325&publisher-name=%D8%AD%D8%AF%D8%A7%D8%AF
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وقتی پایه دوم حوزه بودم و در کلاس منطق مظفر، بی‌اختیار اشک میریختم و مثل کسی میشدم که دارند برایش از یک عزیزِ دلپذیر و معشوق بی‌بدیل حرف می‌زدند، فهمیدم که کشش خاصی در نهادم به علوم عقلی دارم. هر چند حدودا چهار سال بعد، در جایی از ساری، بعد از مطالعه یک دور کامل از تالس تا کانت، مطالعه الهیات غرب را در کنج خانه پدرایوان رها کردم و عطایش به لقایش بخشیدم، به جهرم بازگشتم و بدون فوت وقت ازدواج کردم. حالا چرا ازدواج و چرا به ربط بی‌نشان علوم عقلی با تأهل اشاره کردم، در آن نشانه‌ای است برای آنان که می‌اندیشند! اگر بخواهم یک خطی بگویم و رد بشوم؛ باید بگویم؛ اینقدر غرق در غرب بودم که دنیا را کج‌تر از رنه دکارت میدیدم و از مصطفی ملکیان هم روزگار و دین و مذهب و اخلاق را فرسوده‌تر از این حرفها میپنداشتم. بگذریم. تا این که فی الفور ازدواج و شش ماه بعدش عروسی و دو ماه بعدش، دست عروس خانم را گرفتم و مشرف به قم شدیم و در زیرزمین نمور محله نیروگاه قم ساکن شدیم که شرح ماوقع در مممحمد۲ گذشت و اطاله نکنم. اما دل است دیگر... فکر کردم متاهل میشوم و آدم میشوم اما نشد بشود ، نشد... دلم باز هوای فلسفه کرد اما با خودم عهد بستم که دیگر سراغ هیچ فیلسوف بی دین و ایمان و ضدولایت فقیه غربی نروم. دختر مردم که از قضا شده بود عیال ما و در جمع های طلبگی، عیالمان را منزل صدا میزدیم و پس از مهمانی، با منزل به منزل میرفتیم، چه گناهی کرده بود که شوهر طلبه و لاغر و استخوانی و عینکی‌اش دوباره فیلش هوای روم باستان و مکاتب اروپا و مدارس فلسفی کند و ساعتها بنشیند یک گوشه و فکر کند و اساس همه چیز را بر باد هوا بداند؟! لذا تصمیم گرفتم مسلمان بشوم و بروم دنبال فلسفه اسلامی. و چون دو جلد آموزش فلسفه استاد مصباح یزدی را با نوارهای استاد میرسپاه خوانده و تمام کرده بودم، یک چیزهایی بیشتر از حد صفر از فلسفه اسلامی می‌دانستم و جای امیدواری داشت. در آن روزگار، یعنی پایه هفتم، دستم به استاد علامرضا فیاضی نمی‌رسید. اگر هم میرسید، سطوح بالا تدریس می‌کردند و سالها از ما جلوتر تدریس می‌کردند. استاد محسن غرویان هم بود اما یکی دو جلسه رفتم و به دلم ننشست. احساس میکردم به اندازه شهرت و اسم و عنوانشان قدرت انتقال مفاهیم فلسفی را ندارند. یک استاد خیلی باصفای مازندرانی در حوزه گلپایگانی قم درس می‌داد اما چون هر وقت صدایش را می‌شنیدم یاد استادم در مازندران می‌افتادم که شبها در منزلشان خصوصی به من درس می‌داد، دلم میگرفت. به کلاسش نرفتم تا دلم هوای مازندران و اساتید عزیزتر از جانم نکند. سرگردان یک روز عصر، در حوزه خان(روبروی حرم و کنار گذر خان) نشسته بودم که دیدم یک پیرمرد بدون لباس روحانیت با دو تا کتاب قطور وارد یکی از حجره ها شد. مثل آهن ربا و بدون این که بدانم چرا؟ پشت سرش رفتم و مثل کسی که اصلا برایش مهم نیست و فقط از آنجا رد میشود، حوالی همان حجره قدم زدم و نزدیکش نشستم. متوجه شدم استاد است. برای هفت هشت نفر درس می‌داد. همه آنها از من بزرگتر بودند. همه معمم بودند الا استاد. خوب گوش دادم. فهمیدم فلسفه است اما نمی‌دانستم چه کتابی است؟ جلسه اول... جلسه دوم... جلسه سوم... تا جلسه چهارم که وقتی به در حجره رسیدم، فهمیدم زودتر از استاد رسیدم. تا به خودم آمدم دیدم استاد آمد و وقتی چشمش به من خورد، لبخندی زد و رفت داخل و شروع کرد. اینبار به خودم جرأت دادم بروم و داخل بنشینم. نشستن همانا و جذب آن پیرمرد نورانی و باصفا و خوش بیان و عمیق و بی ریا و طلبه دوست شدن هم همانا. اگر بگویم تا دو ماه خبر نداشتم که کتاب شواهدالربوبیه ملاصدرا را درس می‌دهد و فقط بخاطر موضوع و محمول درس و صفای استاد شرکت میکردم. تا این که رفتم کتاب را خریدم و هم زمان که کلاس بدایه‌الحکمه علامه طباطبایی را با استاد عباسی آغوی میخواندم، در درس سطح بالا و قله آن استاد غیرمعمم هم شرکت میکردم! به هر طلبه فاضلی که تقارن این دو کلاس را بگویی، خنده‌اش می‌گیرد! آن استاد باصفا استاد محمدحسین حشمت‌پور بود که متاسفانه امشب دار فانی را وداع گفتند.😔😭 استاد محمد حسین حشمت‌پور از با سابقه‌ترین مدرسان حکمت و فلسفه در حوزه علمیه قم بود. در فقه و اصول از آیت‌الله وحید خراسانی بهره برد، برای یادگیری فلسفه و عرفان در دروس آیت‌الله جوادی و آیت‌الله حسن‌زاده آملی حاضر شد. دروس متن‌خوانی حکمت الاشراق، شرح طبیعیات شفا و شرح شواهد الربوبیه او از نمونه‌های معتبر دروس حکمی است. او عضو هیأت علمی گروه فلسفه اسلامی دانشگاه قم بود و سالها در حوزه علمیه قم تدریس کرد. وقتی خبر رحلت ایشان را شنیدم، بی‌اختیار گریه‌ام گرفت و دلم برایشان تنگ شد. روحشان شاد و با علی‌بن‌موسی الرضا علیه آلاف تحیه و الثنا محشور و مأنوس باد🌷 سحرگاه ۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۴ ✍ کانال
مرحوم استاد حشمت پور روحشان شاد و یادشان گرامی🌷 فاتحه مع الصلوات