eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
103.8هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
748 ویدیو
130 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم ⛔️پسر نوح⛔️ ✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «فصل سوم» قسمت: بیستم قم _ خانه امن در حین صحبت کردن آسید رضا با عمار، رفتم رو خط حیدر و اعلام وضعیت خواستم. گفت: بنظر حرفه ای میاد. چون بیش از سه چهار ساعت هست که داره فاز عوض میکنه و میچرخونتمون. گفتم: نکنه چند نفرن و چشم بندی میکنن و سر پیچ ها و... جاشون عوض بکنند! گفت: نه حاجی. خیالت تخت. هیکل و سایه و سرعت و ... میگه خودشه. تا حالا سه بار ماشین گرفته و اکثرش هم راه رفته. دارمش. گفتم: تکرار مسیر هم داشته؟ گفت: یکی دو بار. طرفای نیروگاه. البته اولش. پل نیروگاه. گفتم: مسیرخور تاکسیاش اونجاست. فکر نکنم اون وری باشه. گفت: حاجی حتی به بار یه جا نایستاد و تو اتوبوس واحد و تاکسی هم چادر و پوشیش مرتب نکرد که بشه دو سه ثانیه اهراز چهره و هویتش کرد. گفتم: صداش زنونه بود وگرنه احتمال مرد بودن رفتاراش بیشتره. بی خیال. بالاخره هر پرنده ای یه لونه ای داره. بالاخره میشینه یه جا. حواستون جمع باشه. گفت: چشم. جا داره از همین تریبون یه خسته نباشید عرض کنم به دوستان زحمتکش سایه! گفتم: ببند لطفا ! گفت: بازم چشم. یاحیدر تو فکر سید بودم. خیلی دوس داشتم بدونم عمار داره بهش چی میگه. چون بعد از پرونده دخترش، حتی نشد یه بار بشینیم با هم درددل کنیم و بِهِم بگه چی بهش گذشت. به قول خانمم: من بی رحمم اما شُغلم از خودم بی رحمتره! تا اینکه بعد از حدود نیم ساعت، آسید رضا اومد بیرون. معلوم بود خیلی گریه کرده و آبروش براش خیلی مهمه. اما حرفی زد که فهمیدم اشتباه میکنم و اون الان درگیر یه چیز دیگه است. با همون حالت ناراحتی بهم گفت: حاجی از این دارم نابود میشم که نکنه به خاطر اشتباه و بی دقتی من و سواستفاده اون از اکانت من، کسی گمراه بشه و یا خدایی نکرده آسیبی به مردم بی گناه برسه! گریه امونش نداد. راه میرفت و اشک میریخت و همش نگا به گوشیش میکرد. مشخص بود که عمار در طول اون نیم ساعت، خیلی بهتر از من تونسته اصل جهان بینی و دغدغه هاشو عوض کنه. اون دیگه نگران خودش و حتی آبروی خودش نبود. میترسید مشغول الذمه سینه زن و گریه کن حضرت زهرا بشه. بهش گفتم: آروم باش. ما اینجاییم که نذاریم همین اتفاق بیفته. من این همه راه را بو نکشیدم و از شیراز الان اینجا نیستم که دو تا سرپنجه بزنم و کله پا کنم و گزارش بدم و برم. من به کمتر از سرپل اصلی این داستان توی قم راضی نیستم. حال و ناراحتی تو رو میفهمم. اما چاره ای نیست. اصول حرفه ای ما اقتضا میکنه گاهی سکوت کنیم و گاهی بریزیم وسط گود. الان باید صبر کنیم. ما فقط تونستیم کاری کنیم که بیان سر وقتت. اما داداشی! اونی که الان بچه ها ردشو زدند و مثل عقاب دور و برش دارن میچرخن، متاسفانه اونی نیست که داره به جای تو پیام میده. چون این داره سه چهار ساعت راه میره و ماشین عوض میکنه اما اون تا الان حداقل دویست تا پیام داده! همشم پیامایی که تمرکز بالایی میخواد و اصطلاحا داره سازمان دهی میکنه. سید جان! قربون دل خودت و جدّ غریبت بشم، صبر صبر صبر! اصلا پاشو مهیای هیئت بشو. خودمم باهات میام. پاشو کاکا. پاشو عزیزدلم. پاشو که هممون نیاز ...... که یهو حیدر اومد پشت خط ... گفت: حاجی پرستو نشست! گفتم: خیره انشاءالله. کجا به سلامتی؟ گفت: کلا با چارمردون داستان داریم. گفتم: عجب! بسیار خوب. مشخصات و مختصات خونه و صاحبان و مراودات و کلا همه دل و جیگر ساختمون و اهالی و خطوط تلفن و... بسم الله ... ببینم چیکار میکنیا. خب دیگه لازم نیست خیلی بازش کنم که چطوری و اینا ... اما آمار منزل، خیلی حرفها برای گفتن داشت. ما دو سه روز زمان میخواستیم تا بهتر ته و توی ماجرا و مکان را دربیاریم. اگه الان بگم، از دهن میفته و اصل داستان لو میره. پس بذارین فعلا بگم اون شب هیئت چی گذشت تا دل شما را هم خونی و روضه ای کنم تا بعد... اون شب من یه ته بندی کردم اما سید هیچی نخورد و حتی از سر سجادش هم پانشد. اصرارش نکردم. گذاشتم تو خودش باشه. خودم ماشینو برداشتم و با آسید رضا رفتیم منزلشون که اهل بیتش برداره و بریم هیئت. منتظرشون بودم تا بیان پایین. سید و یکی از خانوماش و دخترش باهاش بود و اومدن سوار شدند. برام سوال شد که پس اون یکی بنده خدا ...؟! گفت: بریم. ناخوشه. خونه موند! عجب! باشه. ماشینو روشن کردم و رفتیم. همینجوری که تو راه بودیم، سید آروم دم گرفته بود و با خودش سودا میکرد. مراسم خیلی گرم و خوشی بود. از همه چیزشون که بگذریم، واسه اهل بیت و مراسم روضه کم نمیذارن. حالا با همه مشکلات و انحرافات و حتی بدعت هایی که ممکنه به چشم بخوره. از رفتار اغلبشون عناد و پدر سوختگی و این چیزا دیده نمیشه.
اون شب مثل همیشه مراسم طول کشید و سینه زنی و ... همه کاراشون کردند. اما معمولا برای شور آخری که سید میرفت وسط و حرکات خاصی از خودش نشون میداد و بعدشم اشعار غلو آمیز و ... اون شب سید تا میکروفن را دست گرفت، نتونست خودشو بگیره و میکروفن را از جلوی دهانش دور کرد و وسط جمعیت زار زار گریه کرد. به جدش قسم همین حالا که داره یادم میاد، بغض دارم و دوس دارم گریه کنم. سید بازم کنترلش کمتر شد و میکروفن از دستش افتاد. همه رفیقاش هم پا به پاش واقعا گریه میکردند. بدون اینکه چیزی و یا حرفی زده بشه. فقط شده بود گریه خونه... بالاخره شب خاصی بود. اسمشو گذاشته بودن شب روضه ورودیه فاطمیه! تا اینکه سید با همون حالش فریاد زد. با صدای بلند و پر بغض و اشک میگفت و همه از جمله من بی لیاقت هم زار میزدیم: سائلم ؛ آب و دانه میخواهم رحمت" مادرانه" میخواهم آی"بی بی"گدا نمیخواهی!؟ پسر بی وفا نمیخواهی!؟ کاش میشد ز من سوال کنی پسرم! کربلا نمیخواهی!؟ ادامه دارد... @mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام و تشکر فعلا چاپ نشده. الحمدلله مشکل خاصی نیست و فقط ویراستار ما بخاطر امتحانات درگیر بوده.
سلام. خیر. اصلا اینطور نیست و نمیدونم چرا عده ای به دروغ در حال شایعه سازی هستند. الحمدلله در سایتمون و اکثر شعبی که با ما کار میکنند وجود داره و میتونید تهیه کنید. ضمنا رفته برای چاپ دهم 😍
سلام. الحمدلله چاپ شده و کمتر از سه ماه، رفته برای چاپ سوم. میتونید از سایت زیر تهیه کنید: Www.haddadpour.ir
سلام و تشکر حیفا کف خیابون تب مژگان حجره پریا دفترچه نیم سوخته همه نوکرها نه
خودتون ناراحت نکنید☺️ گوارای وجود. فقط لطفا سر سری مطالعه نکنید و خوب آنالیز کنید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم ⛔️پسر نوح⛔️ ✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «فصل سوم» قسمت: بیست و یکم قم _ دو روز بعد _ چارمردون رسیدم و رفتم تو ماشینی که بچه ها مستقر بودند. سلام و علیکی کردیم و ازشون خلاصه وضعیت خواستم. حیدر گفت: حاجی داستان اینجا خیلی جدیه‌. اصلن یه وضعیه که نگو. در طول ۴۸ ساعت گذشته، حداقل بیست مورد بودن که اومدن و رفتن. اما اون زنی که اون روز قصد جون آسید رضا کرده بود هنوز تو خونه است. گفتم: از کجا اینقدر مطمئنی؟ گفت: آخه در دیگه ای نداره و هر چی هست، همینه. گفتم: توضیح بده برام چه مدل آدمایی آمد و شد میکنند؟ گفت: اکثرا خانمن و همشون چادری نوع ب. ( ساده تر و بهترش اینه که بگم چادری و جذاب. با انواع آرایش و جذابیت هایی که اگه مانتویی بودند، اینقدر به چشم مذهبیا نمیومدند. اصطلاحا ) گفتم: کسی هم شناسایی کردین؟ گفت: حدودا شیش هفت نفرشون. که ۵ تاش مطلقه و مجرد هستند و دو نفرشون هم شوهردار بودند. گفتم: راستی گفتی اکثرشون خانم هستند. ینی چی؟ مگه مرد هم به اینجا رفت و آمد داره؟ گفت: اتفاقا به خاطر همین گفتم تشریف بیارید اینجا که تا دیر نشده یه فکری بکنیم! گفتم: ینی چی؟ چی شده مگه؟ گفت: کُلّش سه چهار نفر مرد بیشتر به اینجا رفت و آمد نداره که البته ... سکوت کرد و به چشمام زل زد! با تعجب گفتم: که چی؟ چت شد؟ گفت: که متاسفانه هر چهار نفرشون یا مداح اند یا میون دارن یا هیئت دارن و جلسات سنگین با مخارج بالا میگیرن! ینی شغلهای دیگه ای دارند اما بیشتر به این مداحی و میون دار و هیئت داری معروفند! گفتم: خب اینکه چیز جدیدی نیست. حیدر چی شده؟ وقتی دیدم معذّبه ، گفتم: چرا دوس نداری چیزیو که میدونی و دیدی اما دوس نداشتی ببینی رو به زبون بیاری؟! بگو دیگه! اسم یه مداح آورد که ............ خیلی تعجب کردم و حرفی برای گفتن نداشتم. گفتم: مطمئنی که خودش بود؟ شاید اینجا کلاس مداحی داره و یا جلساتی برای اینا داره! حیدر با تلخی بهم گفت: حاجی الان مثلا داری کار برادر مومنت را حمل بر صحت میکنی؟ حاجی داشتیم؟ من میگم اینجا شده مکان! بعد شما دلت ... ؟! ناراحت بودم. حوصله این همه تلخی نداشتم. گفتم: نمیدونم. خب الان چیکار میکنین؟ گفت: حقیتشو بخواید از امشب قراره یه عده ای از همینا برن تهران؟ گفتم: چه خبره؟ گفت: دقیق نمیدونم. میگن مهمونیه. همشون هم قراره تریپ مشکی و ... گفتم: آدرسی از پارتی تهرانشون نداری؟ گفت: ظاهرا خودشونم خبر ندارن و منتظر تماس پرستو هستن. گفتم: پرستو ؟ گفت: آره. نمیدونم کیه؟ فقط هم یکبار با اینا تماس داشته و بنظر میرسه خیلی ازش حساب میبرن!
رفتم پشت خط داوود و گفتم: داوود امشب برو تهران ببین چه خبره؟ حدس میزنم حداقل ده شب مجبور بشی بمونی. کارای حکم و ماموریتتو هماهنگ کن. داوود گفت: چشم. فقط دو تا مطلب میمونه که بعدا عرض میکنم. همون لحظه آسید رضا پیام داد و نوشت: حاجی میبینی داره چیکار میکنه؟ فورا وصل شدم و یه نگا انداختم. دیدم خرابتر از اونیه که بشه توصیفش کرد. اسم بیس سی نفر آخوند (که حداقل ۴ نفرش از کویت و بحرین بود) داشت به هیئات مختلف معرفی میکرد! ینی لیست سخنران ها را دقیقه نود، ینی همون روزی که شبش مراسم دارن عوض کرده بود! اکثر اون نه نفر از هیئت دارهای بزرگ و بقیه هیئاتشون در سراسر کشور موافق بودند اما دغدغه این داشتند که شاید اون آخوندها تا شب نرسن به شهر و هیئاتشون و جلسه خراب بشه! جوابی که برای همشون نوشت، جالب، دردناک، حساب شده و خبر از یک برنامه از پیش تعیین شده بود: *نگران نباشید. اونا سر ساعت تعیین شده در بنرهاتون، میرن منبر.* به آسید رضا پیام دادم و نوشتم: نگفتم صبر کن؟! ما اینا را بهتر از خودشون میشناسیم. اینا تا دقیقه نود و یک معلوم نیست برنامشون چیه؟ بخاطر همین اگر صبر نکرده بودی، همه چیز بهم میخورد و این لیست سی نفره هم به دست ما نمی افتاد! بازم صبورتر باش و قول بده بدون هماهنگی دست به کاری نزنی. ادامه دارد... @mohamadrezahadadpour
ببخشید دیشب نشد ارسال کنم. امیدوارم امشب بشه.☺️🌹