دوستان عزیزم☺️
ماشالله چیزی حدود ۷۰۰ تا عکس و پیام فقط در ایتا اومده. حالا دیگه تلگرام که چیزی نگم بهتره.
اجازه بدید بخاطر اینکه کانالمون خیلی شلوغ پلوغ نشه ، به همین قدر بسنده کنیم.
از همه عزیزانی که پیام و عکس ارسال کردند واقعا تشکر میکنم.
🌷اجر همتون با حضرت زهرا🌷
بسم الله الرحمن الرحیم
⛔️پسر نوح⛔️
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«فصل سوم»
قسمت: بیست و چهارم
قم _ اداره مرکزی
در حال نوشتن و تنظیم گزارشات داوود از تهران بودم که همینطور با خودم فکر میکردم و میگفتم کاش میشد وجود آدم، به چند بخش تقسیم میشد و توانایی تقسیم در زمان ها و مکان های مختلف داشت. اون وقت بود که به همه سی تا مجلس روضه سر میزدم و یه سر هم به سوژه داوود و سوژه حیدر و ... اگه یه وقت هم زیاد میومد، یه سر هم پیش زن و بچم میزدم. از وقتی قضیه انتقالم به تهران جدی شده، مجبورم هر از دو سه هفته برم شیراز بهشون یه سر بزنم و برگردم و دلم براشون تنگ شده.
که حیدر اومد پشت خط ...
حیدر گفت: حاجی بالاخره پرستوی من هم از لونه اومد بیرون!
گفتم: به سلامتی اما نمیدونم چرا ازش خیلی بدم میاد.
حیدر گفت: دیگه من چی بگم که چند روزه منو کاشته و رییسی هم که شما باشی، اجازه پلتیک زدن نمیدی و مجبوریم از سر و کول زمین و هوا بریم بالا که مثلا حضورمون در اینجا حس نشه.
گفتم: کجاست حالا؟
گفت: زیر نظرمه. امر؟
گفتم: هیچی. برو دنبالش. سایش باش. بلکه هم از سایه نزدیکتر.
گفت: الحیدر اقرب الیها من حبل الوریدش بشم؟
خندم گرفته بود اما یه چیزی اومد تو ذهنم ... گفتم: حیدر جان! این جونور این موقع شب ... شاید داره میره دنبال طعمه!
حیدر گفت: حدس خودمم همینه. کفش سبک پوشیده و کیف هم باهاش نیست و ظاهرا لباس زیر چادرش هم چسبون و از همیناست که دست و پا گیر نیست.
گفتم: با این حساب، امشب ... نه ... اینطوری نمیشه ... تو کلا حواست بهش باشه.
گفت: هستم. یاعلی.
دلم طاقت نیاورد. پاشدم آماده شدم. موقعیت مکانی حیدر را دراوردم. میخواستم برم اونجا اما دوس نداشتم حیدر بدونه که منم همونجاهام. چون میخواستم هم زمان از گوشیم هم استفاده کنم و بدونم اون به جای آسید رضا چه پیامایی میده، درخواست راننده دادم اما یک راننده بانو. چون احتمال داشت به مامور زن نیاز داشته باشیم.
حرکت کردیم. یه چشمم به مانیتور جی پی اس حیدر بود و با یه چشمم هم پیاما را میخوندم. اون داشت به جای آسید رضا اشعار و نوحه های شبهای بعدی روضه را برای همه گروه ها میفرستاد. کاش فرصت بود و حوصله داشتین که از اشعار و نوحه ها هم براتون مینوشتم. از بس بعضیاش جالب و بعضیای دیگش محتواهای ریز و حساس ضد شیعی و ضد توحیدی داشت.
چون میخواستم بدونم همه چیز تحت کنترلمه، برای آسیذ رضا پیام دادم و نوشتم: کجایی مومن؟
همون لحظه زنگ زد. گفت: سلام حاجی. احوال شما؟
گفتم: سلام سیدنا. الحمدلله. صدای سر و صدا میاد اطرافت. تو خیابونی؟
گفت: آره. دارم میرم حرم دعاگوت باشم.
گفتم: زنده باشی اما این موقع شب؟ حرم؟
گفت: آره. مگه نخوندی؟ هر سال این سه چهار شب روضه اصلی، با بچه ها یه جلسه توسل و سینه زنی، نیمه شب شرعی به بعد داخل خود حرم داریم. خیلی علنی و همگانی نیست. خودمونیم.
گفتم: خوبه. ماشالله. اما قرار شد هر چی و هر جا خواستی بری، با من هماهنگ باشی. من فقط به همین شرط اجازه دادم بری خونه و پیش اهل و عیالاتت باشی.
گفت: درسته حاجی. حق باشماست. حالا اینم حرمه دیگه. جای خاصی که نیست.
گفتم: آی آی آی. مثل اینکه تو همین حرم میخواستن دهنتو مسواک بزننا. یادت نیست؟
با اندکی حالت ناراحتی گفت: آره. درسته. میگی برگردم؟
گفتم: نه دیگه. برو. اما لطفا هماهنگ باش.
رفتم رو خط بچه هایی که مواظب آسیید رضا بودند. گفتم: شماها چرا به من نگفتین که آسید رضا از خونه اومده بیرون؟
یکیشون گفت: حاجی شما ماشالله مهلت نمیدی. جوری سر بزنگاه تماس میگیری و پیداتون میشه که آدم احساس میکنه اینجایین!
به جی پی اسم نگاه کردم. دیدم حیدر داره میره ورود ممنوع چاراه شهدا به طرف حرم!
رفتم رو خط حیدر ... گفتم: کجا به سلامتی؟
گفت: نمیدونم اما فکر کنم داره میره حرم!
با تعجب گفتم: حیدر ... چیزه ... ببین ...
گفت: نه توروخدا ... بگو حاجی ... راحت باش! جونم؟ اگه رفت تو حرم، میخوای چارقد بندازم و برم بخش بانوان؟
گفتم: حیدر اصلا تیکه هات جذاب نیست! تو ماموریت با کسی شوخی نکن. علی الخصوص با من.
گفت: ببخشید. زیاده روی کردم.
گفتم: محض اطلاعت، متاسفانه آسید رضا هم داره میره حرم!
گفت: حاجی خب اینطور که فکر کنم امشب حرم داستان داریم.
گفتم: نمیدونم. اما با تیپ و حالتی که پرستوی تو به خودش گرفته، قطعا یه خبرایی هست!
دو راه داشتم: یا باید آسید رضا را برمیگردوندم. حالا به هر قیمت. یا باید آسید رضا میشد طعمه تا بازم بیاد سراغش.
اما خب مگه مغز خر خورده که دوباره اشتباهشو تکرار کنه؟!
ای داد بر من!
یه چیزی به ذهنم رسید!
رفتم رو خط حیدر و بهش گفتم: حیدر کسی الان مراقب خونه هست یا نه؟
گفت: از تیم من که نه!
تو دلم به خودم گفتم: گند زدی محمد! زود باش!
به حیدر گفتم: مواظب باش. بعیده این پرستو کاری بکنه.
به بچه های مراقب آسید رضا گفتم: جون شما و جون سید! من دو سه تا شهید بدم، بهتر از اینه که آسید رضا را از دست بدم.
به راننده گفتم: برو به این آدرس ...
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
⛔️ توجه لطفا ⛔️
قابل توجه اعضای محترم جدید الورود:
کلیه آثار داستانی و غیر داستانی بنده در سایت زیر جهت عرضه و ارسال وجود دارد و میتوانید درب منزل تحویل بگیرید.
🔸ضمنا #هزینه_ارسال سه کتاب به بالا #رایگان میباشد.
سایت عرضه آثار:
Www.haddadpour.ir
بسم الله الرحمن الرحیم
⛔️پسر نوح
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«فصل سوم»
قسمت: بیست و پنجم
قم _ چهارمردون_ موقعیت خونه تیمی
هیچ طوره با منطقم جور در نمیومد که اون پرستو به همین راحتی بیاد بیرون و یکی دو تا کورس تاکسی سوار بشه و دور بزنه و چهارراه شهدا پیاده بشه و بعدشم بره حرم اما مثلا دوباره بخواد قصد جون کسی بکنه! که چی؟ آدم به این تابلویی که به درد کسی نمیخوره. گذشت موقعی که میگفتن مجرم به محل جرم برمیگرده!
سر کوچه ماشینمون را پارک کردیم. با خودم میگفتم: آی عمار کجایی که یادت بخیر! اگه الان اینجا بودی، میزدیم به خط اما ... نیستی و من باید دنبال یه راه حل دیگه بگردم.
از ماشین پیاده شدم. یه کم خودمو پوشیده تر کردم و از کوچه های اطراف و موقعیت منزل و دوربین هایی که تو کوچه ها بود، بازدید کردم و به ذهنم سپردم.
برگشتم تو ماشین. از راننده پرسیدم: کسی به طرف خونه و ته کوچه نرفت؟
گفت: نه!
از بچه های حرم پرسیدم: چه خبر؟ آسید رضا چیکار میکنه؟
گفتن: خوبه. مشکلی نیست. روضهشروع شده و بچه ها دورش هستن. خانما هم به فاصله یکی دو متری همونجا نشستن.
از حیدر پرسیدم: حیدر اعلام موقعیت!
گفت: نشسته تو صحن آیینه. هدفونش تو گوشش هست. از حالاتش پیداست که ممکنه منتظر تماس یه نفر باشه.
از داوود پرسیدم: داوود تو چطوری؟
داوود گفت: اینجا که ماشالله بساط داریم. گل و بلبل و کلا همه جَمعند!
خطری حس نمیکردم و این خیلی آزارم میداد. چرا؟ چون وقتی اینجوریه، یا الکی شلوغش کردیم و خبری نبوده و ما هم داریم ژینگولک بازی درمیاریم. یا اینکه آرامش قبل از طوفان هست و باید منتظر یه چیز خاص باشم!
به حیدر گفتم: حیدر به محض حرکت پرستو به طرف بچه هایی که اطراف آسید رضا جمع شدن، هر جا هست و به هر روشی که صلاح دونستی، زمین گیرش کن! به اونا نزدیک نشه.
حیدر گفت: حاجی احتمال انتحاریش هست؟
گفتم: هر چیزی امکان داره. چون دیگه این ضعیفه، مهره سوخته است و ممکنه برای دست زدن به هر کاری ...
که دیدم در پارکینگ اون آپارتمان باز شد ...
فورا به حیدر گفتم: حیدر فعلا ... حواست باشه چی گفتم. یاعلی!
دیدم دو تا ماشین پژو 405 از پارکینگ اومدن بیرون. فورا بیسیم زدم به مرکز و مشخصات دو تا مشین را دادم و گفتم: بسم الله... مهمون خودتونن.
به فاصله چند دقیقه کوتاه، واحدهای گشت، دوتا ماشین را زیر نظر گرفتن و رفتن دنبالشون. اما من موندم همون جا. با خودم گفتم: شیش هفت نفر سر جمع این دو تا ماشین ... بعلاوه سه چهار نفری که رفتن تهران و داوود دنبالشونه ... بعلاوه پرستوی حیدر ... تقریبا میشه همون آماری که از اول خودمون از اینجا به دست آورده بودیم.
اما لعنت خدا بر شیطون! یه چیزی منو میکشوند توی اون خونه! به خانمی که رانندم بود گفتم: پوششمو داشته باش تا برم داخل.
بسم الله گفتم و آیه وجعلنا خوندم و رفتم به طرف آپارتمان.
دیگه پوستم کلفت شده و صرفا با این خطرات تپش قلب نمیگیرم اما باید احتیاط کرد و سوتی نداد. چون معمولا اولین اشتباه در چنین موقعیت هایی، آخرین اشتباه زندگیت ممکنه باشه و همه چی تموم!
در پایینو باز کردم و رفتم داخل. وارد آسانسور نشدم و از پله ها راه افتادم رفتم بالا. گرایی که داشتیم از طبقه دوم، خونه غربی بود. خوب همه جا را چک کردم. دوربین نداشت و همه چیز عادی به نظر میومد.
رسیدم در واحد مدّنظر. از تو کوچه که نگا کرده بودم و از دم درشون که دقت کردم، دیدم نور داره و احتمال این که کسی باشه، پنجاه پنجاه بود.
شاید تعجب کنین اما ترجیح دادم در بزنم تا اگه کسی هست، بیاد دم در! آره دیگه. بهتر از اینه که یهو در را باز کنم و با کسی مستقیم سر شاخ بشم و ندونم چرا دارم باهاش مبارزه میکنم؟ تازه اونم یه چیزی طلبکارم بشه.
بازم بسم الله گفتم و یه یا زهرا و تک زنگ زدم ...
شاید هفت هشت ثانیه نشد که در باز شد ... اما کسی دم در نیومد ... مشخص بود که در را باز کرده و زود رفت!
خیلی با احتیاط با دست چپم یه کم در را بازتر کردم ... در حالی که دست راستم رو اسلحم بود که اگه لازم شد بیارم بیرون!
یه تپش ریز هم گرفتم و هیجانم داشت میرفت بالا ...
صدای یه خانم اومد که گفت: بیا داخل بابا ... کسی نیست ... همشون رفتن حرم ...
خیالم یه کم راحتتر شد اما چون هر چی سرک کشیدم ندیدمش، باید جوانب احتیاط را رعایت میکردم. دلمو زدم دریا و رفتم داخل و در را هم آروم پشت سرم بستم.
صدای خانمه میومد که میگفت: اومدی تو؟ کجایی؟ الو ... بذار یه کم دیگه مونده ... لپامو هلو کنم و بیام ...
نوبت من بود ... باید یه چیزی میگفتم ... گلمو صاف کردم و با یه تن صدای معمولی گفتم: خانم ... کجایین؟
یهو خنده بلندی کرد و گفت: خانم مامانته! بشین رو مبل تا بیام ...
دیدم مبل روبرو ماهواره هست و داره یه فیلم ناجور هم پخش میکنه و ... بعله ... دو سه تا پیاله و میوه و ...
گفت: عزیزم اگه دوس داری بیا تو اطاق دومی ...
گفتم: شما بیا ...
که یهو گفت: متین! چرا خودتی؟
که حس کردم داره از اطاقش میاد بیرون ...
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour