ﺯﻣﺎﻥ ﭼﻴﺰ عجیبیست ...
ﻣﻴﺪﻭﺩ ...
ﺟﻠﻮ ﻣﻴﺮﻭﺩ ...
ﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﻰ ﺗﺮﻳﻦ ﺁﺩﻡ ﻫﺎﻯ ﺯﻧﺪﮔﻴﺖ ﺭﺍ
ﻳﺎ كهنه ﻣﻴﻜﻨﺪ ﻳﺎ ﻋﻮﺽ !!!
ﺑﻌﻀﻰ ﻫﺎ ﻳﺎ ﺗﻐﻴﻴﺮ ﻣﻴﻜﻨﻨﺪ ﻳﺎ
ﺣﻘﻴﻘﺖ ﺩﺭﻭﻧﺸﺎن مشخص ﻣﻴﺸﻮﺩ !!!
ﺯﻣﺎﻥ ﺩﻳﺮ ﻳﺎ ﺯﻭﺩ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺛﺎﺑﺖ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻛﺮﺩ ﻛﻪ
ﻛﺪﺍﻣﺸﺎﻥ ﻣﺎﻧﺪﻧﻰ ﺍﻧﺪ
و كدامشان رفتنی !!!
ﻣﻦ میخواهم
ﺯﻣﺎﻥ ﺑﮕﺬﺭﺩ ﻭ ﺩﻧﻴﺎ ﭘﺮ ﺷﻮﺩ
ﺍﺯ ﺁﺩﻡ ﻫﺎﻯ واقعی ....
ﺁﺩﻡ ﻫﺎیی ﻛﻪ ﻧﻪ ﺯﻣﺎﻥ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻋﻮﺽ ﻛﻨﺪ
نه زمین ...
💠 کاش شهیدی هم پیدا شود و این شب جمعه ای، فاتحه ای برای ما بخواند و بگوید:
*هی ... خدا رحمتش کند🌷❤️*
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
✔️ الان که دندون عقلمو کشیدم و شدیدا بی حال و خسته افتادم رو تخت، و اینقدر دندون عقلم بزرگ و ریشه دار بود که خداوکیلی پرستاره داشت باهاش عکس سلفی میگرفت و میگفت جلّ الخالق 😱 ، دوس دارم اون بزرگواری که اولین بار گفت *عاشقی از درد دندون بدتره* را ببینم و یه گپ خصوصی باهاش داشته باشم😡
والا
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
دلنوشته های یک طلبه
✔️ الان که دندون عقلمو کشیدم و شدیدا بی حال و خسته افتادم رو تخت، و اینقدر دندون عقلم بزرگ و ریشه دا
دیشب که تا سحر من و سر درد و اشک و آه
یاد دو سال پیش بخیر ؛... اولین گناه
دیشب که تا سحر، من و آواز شوم جغد
یاد دو سال پیش ... من و شوق یک نگاه
میگفت بچه ای و سرت پاره سنگ و من
رویای برکه ای که دلش پر ز نور ماه
فهمیده بودم از شب اول که من فقط
بازیچه ام میان گروهی به اشتباه
تنها شناسنامه به سنّم گواه بود
#دندان_عقل که بله ... دومین گناه
دندان عقل من که درآمد تو نیستی
حالا میان پنجره ها مانده ام تباه
سنّ شناسنامه من قد کشیده است
اما هنوز درد و شب و شوق یک نگاه...
شاعر: بابک تمیز
#دندان_عقل
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
یا اباصالح المهدی(عج)
بیا دو باره پاک کن زجاده ها غبار را
به عاشقان نوید ده رسیدن بهار را!
تمام لحظه های من فدای یک نگاه تو
بیا و پاک کن زدل، حدیث انتظار را!
اللهم عجل لولیک الفرج
مثل مادرم که زن روشنفکر و اهل ادبی هست، ده سال، و هر سال سه ماه بزرگم کردی و کلمه کلمه قرآن را بهم یاد دادی. دو ختم قرآن پیش شما آموختم. زنی که تمام زندگیش با قرآن عجین شده و برای من، فضه روزگارم هستید. حتی مطلعم که گاهی که فرصت نمیکنم جهت دستبوسی خدمتت شرفیاب شوم، اکثر برنامه هایم را دنبال میکنی و دم نمیزنی.
قبل از خانم عزیزم، سه زن در زندگی و پرورش من نقش کلیدی و حساس داشتند: حاج خانم جمالی، حاج خانم بزرگی، و مادرم.
خدا حفظتون کنه
#حدادپور
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
بسم الله الرحمن الرحیم
⛔️پسر نوح⛔️
نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«فصل سوم»
قسمت: بیست و هفتم
قم _ خونه تیمی
باخودم فکر نمیکردم که الان چی میشه؟ چون بالاخره با برنامه وارد این خونه شده بودم و هنوز خدا را شکر این همه احمق نشدم که بخوام سرمو بندازم پایین و بدون هماهنگی با بالا دستی ها و این و اون، فرم بازی را عوض کنم.
[ لطفا خیلی دقت کنید. یه کم از متن خارج بشین و به چیزای دیگه هم فکر کنید. به همون چیزایی که نمیشه در متن آورد و جزء مطالب ناگفته کتاب هست. وگرنه ممکنه متهم به غلو و اغراق و خالی بندی و تهی انگاری بشیم. ازتون انتظار دارم حداقل به احترام متن و احترام وقت و شعور خواننده، دقت کنین که ما قصدمون شور و جوّ دادن به نوشته نیست وگرنه هزار تا راه دیگه وجود داره و میشه آب بست به روایت و کسی هم متوجه نشه.
این چیزی که میخوام الان بگم، دیگه در هیچ کتابی توضیح نمیدم. همانطور که مطالب محتوایی دیگر کتابها (مخصوصا متدولوژی عملیات ها و یا معرفی گروهک ها و سازمان های جاسوسی) را در کتابهای بعدی تکرار نکرده و نمیکنم. و اون چیز اینه که: فرم کار، عرصه نبرد را عوض نمیکنه. بلکه فقط و فقط محاسبات دشمن و یا حریف را به نفع وقت و ایده خودمون عوض میکنه و اگر تمیز و بی نقص اتفاق بیفته، ساعت ها و بلکه سالها چهره دشمن را زودتر و با مدارک قوی تر به نمایش میذاره. و این همون چیزیه که در کتاب کف خیابون دو اجازه نقلش از طرف کارشناسانم نداشتم.
اما باید دقت داشت که معمولا مقامات، اجازه تغییر فرم حرفه ای در امور عملیاتی نمیدن و یا به این راحتی اجازه نمیدن و کلی باید توجیهت قوی باشه و رگ براش بذاری و همه سوابقت را بگیری کف دست که بهت اجازه بدن. چون بدون در نظر گرفتن نتیجه و یا نتایج تغییر فرم، خیلی میشه ازش سواستفاده کرد و حتی اگر درست نقل نشه، مورد استهزا و یا نقد بیجای عده ای قرار میگیریم.
اما بارها در عملیات ها (حداقل در هر کتاب و پروژه ای دو بار) میبینید که محمد ازش استفاده کرده و میکنه. من فقط میتونم پاره ای از اون موارد را نقل و یا مهندسی روایت کنم وگرنه بعدش باید برخوردها و استنطاق مقامات از محمد و محمدها را دید و براشون ساعت ها متاسف شد و گریه کرد. همون برخوردهایی که نباید و نمیشه نقل بشه و ...
بگذریم ... العاقلُ بستشه یک اشاره😉 ]
بدون اینکه به خواهشش درباره آب توجه کنم، بهش گفتم: گفتی اطاق فائقه کدومه؟ از این وره! آره؟
اینو گفتم و پاشدم چند قدمی آروم و به سبک راه رفتن رو اعصاب کسی، به طرف اطاق ها حرکت کردم. حواسم بود که نیم خیز شده و داره یواشکی منو دید میزنه. حسم میگفت نگرانه که دارم میرم طرف اطاق ها و دنبال اطاق فائقه میگردم.
رسیدم به اطاق اولی. دستمو با احتیاط و آروم بردم به طرف دستگیره در و در را باز کردم. در همون حالتی که بیرون اطاق بودم و سرک میکشیدم دیدم اطاقه خیلی معمولیه و چیز خاصی نداره. هر چند میشه بشینی سر حوصله و فرصت، همه چیزو بررسی کرد و خیلی چیزا پیدا کرد. اما کافیه!
قدم قدم رفتم به طرف اطاق دوم ... دستمو بردم به طرف دستگیره اطاق. راستی رو در اطاق، پوستر گل انداخته و جذاب حاج آقا و پسرش و چندین نفر از به اصطلاح علمای خارج نشین بود. دستگیره در را فشار دادم پایین و در باز شد. مثل اینکه یه چیزی پشتش گیر کرده باشه. کامل باز نشد و همین یه کم منو مشکوک کرد و فشار مختصری دادم. دست کشیدم رو دیوار و کلید برق را پیدا کردم و روشنش کردم. دیدم خیلی بهم ریخته است. ماشالله بازار شامی بود واسه خودش. شک ندارم اگه میخواستن خودشون یه چیزی پیدا کنن، باید ساعت ها میگشتن.
اینم به درد من نمیخورد و منو به جستجوی در خودش جذب نمیکرد. به فکرم رسید که فقط یه اطاق مونده. اونم اطاقی هست که پشت دیوارش قایم شدم و اون خانمه داشت از اونجا با متین تلفنی حرف میزد.
به محض اینکه برگشتم و میخواستم به طرف اون اطاق برم، یهو دیدم زنه پشت سرم هست و نوک اسلحش گذاشته رو پیشونیم. اسلحش صدا خفه کن داشت. میتونست همون جا شلیک کنه تو مغزم و الفاتحه!
اما محکم با ته اسلحش خوابوند تو دماغم و پرت شدم رو زمین و کف همون اطاق بهم ریخته!
هنوز اسلحش به طرف بود. گفت: پس دنبال اطاق فائقه میگشتی! آره؟
من که درد دماغ داشتم، یه کم خون دماغمو پاک کردم و یه نفس کشیدم و در حالی که سرم به طرف سقف گرفته بودم که خونش بند بیاد گفتم: نه دیگه! اطاقشو میخوام چیکار؟ وقتی خودش جلوم ایستاده!