eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
103.7هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
749 ویدیو
130 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
چیزی نگفت و هنوز اسلحش که معلوم بود پر هست، به طرفم گرفته بود... گفتم: تو خود فائقه ای! مگه نه؟ بازم چیزی نگفت و فقط داشت دندوناشو بهم میسابید. مشخص بود که در حال حرص خوردنه. اما روی رفتاراش تمرکز داره و باهوشه. گفتم: تو که هم اسلحه داری و هم ایستادی بالا سرم و هم وضعیت تهاجمیت بهتر از منه! حتی میتونی همین حالا شلیک هم بکنی و تموم! اما لطفا بهم توهین نکن و جوابم بده. تو خود خود خود فائقه خانمی! آره؟ نگاهمو از سقف برداشتم و بهش نگاه کردم . لباش تکون خورد و گفت: اشتباه من این بود که فکر میکردم متین پشت در هست و چک نکردم. وگرنه چطوری میخواستی بیایی داخل؟ نه بهانه ای داشتی و نه مدرکی کف دستت بود! گفتم: جوابمو بده! لطفا ! گفت: میدونستم خطر بهم نزدیکه. اما نمیدونستم خطر به این مزخرفی و رو اعصابی در انتظارمه. گفتم: اشتباه تو این نبود که پشت در را چک نکردی. لااقل اولین اشتباهت این نبود. اولین اشتباهت که دومینوهای خطاهات را رقم زد، این بود که اون روز پشت گوشی با من دو سه کلمه حرف زدی! من کلی با اون صدا بازی و کار کردم که حفظم بشه و نگهش دارم برای روز مبادا. آخ دماغم. وحشی. یه خنده عصبی کرد. گفت: تو هم اشتباه داشتی آقای زرنگ! حرفشو قطع کردم و گفتم: بذار خودم حدس بزنم. لابد اینکه الان منتظر متین هستم و فکر میکنم که امشب آسید رضا را میارین اینجا ! آره؟ خندید و گفت: دیدی حالا تو هم اشتباه میکنی و محاسباتت بهم ریخت و الان این منم که غالب این میدان هستم. گفتم: تو خیلی تند تند به پشت گوشی جواب میدادی. مکثت کم بود. شجاعت هم به خرج دادی و اومدی بیرون و بقیشو جلوی من حرف زدی که مثلا بگی یکی دیگه هستی و منتظر یه نفری! نه خانم! نه فائقه خانوم! تو الان نه منتظر متینی و نه اصلا متینی در کار هست. تو داشتی به بقیه خط خط میدادی که در خطر هستی و سریع برگردن! جان من درسته یا نه؟ گفت: اگه اینا را میدونستی و اینقدر باهوشی، پس چرا الان کف زمینی و ممکنه من هر لحظه به زندگی نکبت بارت خاتمه بدم و یه جیره خوار رژیم کمتر بشه؟ گفتم: اگه بگم برای شنفتن همین حرفهات باورت میشه؟! خیلی جدی گفت: آره . چرا باورم نشه؟ برمیاد. از شماها برمیاد. حقه بازی جزئی از ژن شماهاست. همون لحظه که داشتم نگاش میکردم، دیدم چشماش گرد شد. نمیدونستم چه خبره. اسلحه را از طرف من برد به طرف بالا. به پشت سرش دید نداشتم. وقتی که کاملا اسلحه را بالا برده بود و نشانه تسلیم داشت، یه صدایی از پشت سرش اومد و بهش گفت: نمیخواد خم بشی. اول انگشتتو از روی ماشه بردار. آفرین . حالا فقط اسلحتو خیلی آروم بده طرف من! دیدم همون خانم ماموری بود که رانندم بود. اسلحه را از فائقه گرفت... ادامه دارد... @mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⛔️توجه لطفا⛔️ چند نفر از طلاب عزیز در حرکتی خودجوش، اقدام به پاسخگویی نقدهای منقدان به آثار بنده کرده اند. خدا همشون حفظ کنه هم منتقدان و هم پاسخگوها ظاهرا قصد دارن ادامه بدن و به همه سوالات جواب بدن. امشب درباره نوشتن که تقدیم میکنم👇
پاسخ نقد کف خیابون.pdf
حجم: 9.34M
پاسخ به نقد کتب حدادپور جهرمی پاسخ به نقدهای
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم ⛔️پسر نوح⛔️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «فصل سوم» قسمت: بیست و هشتم قم _حرم حضرت معصومه بینیم پاک کردم و یه تیکه یخ گذاشتم روش تا خونش بند بیاد. به بچه ها سپردم که حواسشون جمع باشه. هر چند یقین داشتم با گرایی که فائقه بهشون داده، امشب که جای خود داره، بلکه دیگه حالا حالاها اقدام نخواهند کرد. من فقط فکرم مشغول حیدر و اون پرستویی شد که خیلی قشنگ تونسته بود نقش فائقه را بازی کنه و برای حداقل سه چهار ساعت، سیستم حیدر رو که انصافا به هوش و شجاعتش اطمینان دارم، درگیر خودش کرده بود. ترجیح دادم برم حرم‌. فائقه را سپردم به بچه ها و بردنش اداره. رفتم به سمت حرم. وسط صحن، دست گذاشتم رو سینم و سلام دادم و اجازه و اذن دخول گرفتم. به حیدر پیام دادم و نوشتم: کجایی؟ نوشت: قراره غش کنم. نوشتم: راه دیگه نداره؟ چون ممکنه ولت کنه. نوشت: مگه دست خودشه؟ میگی چیکار کنم؟ گفتم: نمیدونم. میخوامش. این حرفه ای را میخوام. یکی دو دقیقه صدایی نیومد و پیامی نفرستاد. بعدش اومد رو خطم و گفت: حاجی آماده است. بیارمش یا میایی؟ گفتم: به این سرعت؟ باریک الله! به سمتش حرکت کردم‌. هنوز باهاش فاصله داشتم که از دور دیدم خانمی افتاده رو زمین و حیدر هم کنارش نشسته و به بقیه که میخوان بیان اطرافشون جمع بشن، میگه: بفرمایید. چیزی نیست. فشارش افتاده. بفرمایید. بفرمایید لطفا. رسیدم بالا سرش. حیدر گفت: بفرما حاجی. اینم از این. گفتم: روبندش را بردار یه لحظه! برداشت و دیدم. نمیخورد ایرانی باشه. با لبخند به حیدر گفتم: چطوری زدیش که اینقدر تسلیم افتاده؟ گفت: بگم تیم خواهران بیان جمعش کنند؟ خلاصه جمعش کردیم و رفتیم اداره... خب ما هستیم و دو تا خانم حرفه ای و کار بلد و دست به زن و زرنگ! که یکیشون با یه شوِ پشت تلفن، یه باند بزرگ را به لاک دفاعی فرو برد و وقتی خودشو وسط آتیش دید، ترجیح داد خودشو فدا کنه! یکی دیگش هم که خودتون دیدید. یه جورایی نقش بدل بود و محاسبات حیدر را به خودش مشغول کرد و نزدیک بود منم درگیرش بشم و اشتباه کنم که به لطف امام عصر ارواحنا فداه تیرش به سنگ خورد. با خودم میگفتم: این دو نفر به این راحتی راه نمیان و ممکنه حتی تا سر حد مرگ حرف نزنن و بخوان اذیت کنن. حتی احتمال آموزش های ضد شکنجه هم خیلی قوی هست و نباید کاری کنیم که پوستشون کلفت تر کنیم. تصمیم گرفتم برم جمکران. آره. به همین راحتی. توسل و دعا و نماز استغاثه خوندم و ازش خواستم کمکم کنه. خدا شاهده حتی یکبار هم نشده اول بازجویی ها توسل کنم و جواب نگیرم. مخصوصا با چنین آدم های پیچیده ای.
همین که از جمکران اومدم بیرون و میخواستم سوار ماشین بشم، یه لحظه گوشیم افتاد زمین! برداشتم و فوتش کردم و اینا. تا اینکه همون لحظه یه چیزی به ذهنم خطور کرد! تصمیم گرفتم از تلفن همراشون شروع کنم. رسیدم اداره. ساعت حدود هشت شب بود. گوشی فائقه را براشتم و با پروندش رفتم تو اطاق و گفتم صداش کنین تا بیاد. نشست روبروم. گفتم: به این فرم دقیق جواب بده. ضمنا من اگر ببینم دوس داری باهام بازی کنه، هیچ وقت رقیب خوبی نبودم و همیشه وقتی بازیکن حریف بهم نزدیک میشد، شاید و تنها شاید میتونست توپ را از من رد کنه اما خودش قطعا نمیتونست ازم عبور کنه. چون همیشه شعارم این بود که: توپ رد بشه ... نفر رد نشه! پس شروع میکنم... بسم الله الرحمن الرحیم... با کی حرف میزدی؟ هیچی نگفت و سرش انداخته بود پایین! گفتم: متین کیه؟ بازم هیچی نگفت و سرش همچنان پایین بود. گوشیش را آوردم بیرون. رمزش زدم و بازش کردم. رفتم قسمت تماس ها. آخرین تماس را انتخاب کردم... دیدم یه کم صدای تنفسش داره میاد اما داره کنترلش میکنه. گاهی هم نگاه به گوشی میکرد که من داشتم باهاش ور میرفتم. آخرین شماره را انتخاب کردم و تماس را زدم... بوق خورد ... دومین بوق ... سومین بوق ... چهارمین بوق ... تا اینکه یه آقایی برداشت و به محض برداشتنش گفت: فائقه کجایی؟ الو ... صداش خیلی آشنا بود! تصمیم گرفتم باهاش صحبت کنم. گفتم: سلام. احوال شما؟ با حالتی که خیلی تعجب کرده بود و انتظارش نداشت گفت: و علیکم السلام. شما؟ تا عین و علیکم السلام را گفت، فهمیدم کیه؟ با ته لهجه عراقی که داشت! گفتم: به به ! آقازاده! احوال شما؟ ابوی چطورن؟ اون که داشت سکته میکرد، با تعجب و خشم گفت: بازم شما ؟! چی میخواید از جون مردم؟! گفتم: مونده هنوز! کار داریم با هم! لطفا آماده باشید همکارانم شما را برای پاره ای توضیحات میارن اینجا. یاعلی ... خب الحمدلله ... گل بود و به سبزه نیز آراسته شد! پسر حاج آقا !! @mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم ⛔️پسر نوح⛔️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «فصل سوم» قسمت: بیست و نهم قم _اداره مرکزی رو کردم به فائقه و گفتم: این از متین! که گل پسر حاج آقا از آب درومد و بچه ها رفتن سروقتش! گفت: البته اگه دیگه دستتون بهش برسه! گفتم: دیگه تو این حرفو نزن! بیسیمو جلوی خودش برداشتم و از بچه ها پرسیدم: اعلام موقعیت؟ حیدر گفت: در محضرشونیم! گفتم: تمومه؟ اعلام ماموریتت بزنم؟ گفت: اگه دیگه امری نیست بله! رو کردم به فائقه و گفتم: اینم از آقازاده ما و متین خان شما ! دارن با همین سرعت میارنش! هیچی نگفت و به این ور و اون ور نگا مینداخت که مثلا مهم نیست! گفتم: خب! ول بقیه کنیم. الان من و شما روبرو هم نشستیم. بیا با هم روراست باشیم. تو نه اولین و نه آخرین و نه خطرناکترین مجرمی هستی که روبروش نشستم و تا چند دقیقه دیگه مثل بلبل برام حرف میزنه! پس به خودت لطف کن و وقت و انرژیمو نگیر... گفتم: تهدیدت نمیکنم چرا که لزومی نداره. نه اینکه از کسی و چیزی بترسم. اما بهت هشدار میدم مراقب حرفها و رفتارت باشه و آتو دست من و بچه های ما ندی... گفتم: شما خانم هستی و با اینکه هزاران نقد و جرم و مشکل و مسائل ازت میتونم کشف کنم اما ترجیح میدم بهت سخت نگیرم. پس تو هم قهرمان بازی در نیار و مثل کدبانوها روراست و صادق باش. دیدم هیچی نمیگه ... اما رفتارش یه جوری مثلا خام و بی آلایش جلوه میداد که اذیت میشدم. گفتم: خب! شروع کنیم؟ شونهاشو انداخت بالا و لب و لوچشو کج کرد که مثلا برام مهم نیست. گفتم: بسیار خوب! خب بذار از اینجا شروع کنیم که ... اجازه بدید ... آره ... یادم اومد ... وقتی با اسلحه بالا سرم ایستاده بودی، گفتی ژن و خون شماها مشکل داره! یادته؟ رد نکرد اما تایید هم نکرد. چون یادش بود. چیزی نگفت و خیلی کم نگام میکرد.
گفتم: من میخوام از همین جا گپمون را شروع کنم. مگه ژن و خون ما چشه؟ با بی حوصلگی گفت: حالا این جرمه؟ روزی صد تا حرف بدتر از اینا همه به هم میزنن! چی گفتم مگه بهت؟ گفتم: تو این حرفو با اعتقاد زدی و وقتی داشتی اینو میگفتی، مشخص بود که برای کم نیاوردن جلوی من نگفتی! بگو منظورت چی بود؟ چرا این حرفو زدی؟ گفت: دنبال چی هستی؟ چته تو؟ تازه کاری؟ چرا گیر دادی؟ الان این جملم که تازه یادمم نیست درست که گفتم یا نگفتم، مثلا از ارتباطم با متین و این که فائقه پروندت هستم مهم تره؟! تعطیلی به خدا ... گفتم: تو چرا مقاومت میکنی؟ اگه راست میگی و برام نباید مهم باشه! تو دوس داری از متین و هویتت و این چیزا بپرسم اما یادم بره که لحظات آخری که اونجا بودیم اینو گفتی! چرا تو برات مهمه که رد بشیم از این حرفت؟! گفت: غلط کردم. غلط کردم برای اینجور موقع هاست دیگه! بابا من غلط کردم. شماها خیلی هم ژنتون عالیه. گفتم: اون که تو غلط اضافی کردی و ژن ما هم عالیه، بله! شک نکن. میگی یا بگم چرا این حرفو زدی؟ هیچی نگفت و فقط ته نگاهش یه *گیر چه آدم مزخرفی افتادیم* خاصی موج میزد. گفتم: درست فهمیدی. من اگه یه درصد هم شک داشتم که تو انگلیس درس خوندی و دو سه تا کشور دیگه آموزش دیدی، دیگه الان شکم برطرف شد! اما تعجب میکنم که چرا تو رو برای این ماموریت فرستادند؟! با عصبانیت گفت: انگلیس چیه؟ آموزش کدومه؟ چه ربطی داره؟ کلا توهم داریا. خب اگه قراره چیزی بندازی گردنم، به خودمم بگو تا هماهنگ باشم! اما وصله انگلیس و آموزش و... همینطور که داشت چرت و پرت میگفت، اسکن ویزاش گذاشتم جلوش و پرینت دو تا برگه شناسنامش که با دو تا نام مختلف بود، گذاشتم روبروش. وقتی چشاش گرد شد، گفتم: سپردم یه اسکن از مدارکت در اون موسسه ای هم که آموزش میدیدی، برام بفرستن. چطوره؟ گفت: دیوونه هستین. همتون احمقید. نشستین مدرک سازی میکنین تا مردمو بترسونین!! حرفی زدم که خشکش زد. گفتم: مدرک سازی؟ ما برای مردم مدرک سازی میکنیم؟ ببین خانوم! من میخوام از دهن خودت بشنوم و اگه دارم درست میگم، تو جملمو کامل کنی که: حقه بازی بخشی از ژن ایرانی هاست، جمله معروف *پینی شمیلوویچ* از اساتید معروفی هست که ... آره؟ ... درسته؟ ... از اساتید معروفی هست که میگه: با حقه باز باید از در حقه وارد شد! درسته؟ میشناسیش؟ خشکش زد ... خیلی شوکه شد و نتونست مخفی کنه که چقدر زود، در یه ربع اول بازجویی، اینطور مشتش باز شده! @mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا