🌺🌷🌹🌺🌷🌹🌺🌷
بچه ها
حالا که اول سال ۹۸ هست
باید بگم که
حلالم کنین
خیلی اذیتتون کردم
نمیتونم بگم ناخواسته بود🙈
اما اغلبش ناخواسته بود
یه وقت دیر پیام میدادم
یه وقت زود
یه وقت اصلا پیدام نمیشد و کلی گرفتاری داشتم
گریتون انداختم
خب خندتونم انداختم
به خاطر من مجبور شدین شبها دیر بخوابین
شبها با فکر مشغول و استرس میخوابیدین
چقد بعد از قصه های من خواب دیدین کلی تروریست دنبالتونن
چقدر تو خیابون و کار و دانشگاه و قم و مشهد و تهرون و... یاد اعضای رمان ها و اتفاقات میفتادین و چپ چپ به بقیه نگا کردین
حتی
حتی
چقدر مجبور شدین حرفایی که دربارم میشنیدین را تحمل کنین
و حتی مثل برادر و خواهر و مادر و پدری که از داداشش و پسرش دفاع میکنن، محبت میکردین و ازم دفاع میکردین
و چقدر به شهرها و جمع های باصفاتون دعوتم کردین اما نیومدم
و چقدر برام کامنت گذاشتین و جوابتون ندادم🙈
و چقدر آدم بلاک کردم اما حتی اوناییم که بلاکیدمشون، اما بازم دوسشون دارم و گاهی که یادشون میفتم، یه کمی براشون دعا میکنم ... البته فقط یه ذره ها
و خیلی چقدرهای زیاد دیگه که روم نمیشه بگم ...
مثل لوس ها بهتون باید از ته دلم بگم: مرسی که هستین
تا شما پشتم باشین و حس کنم مردم میخوان، منم هستم
وگرنه بدون عنایات امام زمان و حمایت مردمی، من و امثال من که وصل و متنعم به رسانه های ملی و... نیستیم، هیچ شانسی برای تو دل مردم نشستن نداشته و نداریم
من تلاش نکردم شماها را جذب کنم و ادمین جذابی باشم چون نه بلدم و نه خوشم میاد که بشینم آدم جذب کنم
اما خودتون اخلاق و روحیات منو تحمل کردین و همین که با همه نقایصم بازم هستین و چهار چشمی اولین و یا دومین کانالی که چک میکنین، نوشته های من هست، دوس دارم قربونتون برم
به شانس معتقد نیستم
ولی به تقدیر و قسمت شدیدا معتقدم
و باید بگم: من و شما رفقای گلم قسمت هم بودیم ... هر چند مجازی ... هر چند یه طرفه ... هر چند ...
خدا حفظتون کنه
خدا منم حفظ کنه
والا
مراقب خودتون باشین
چشم
منم مراقب خودم هستم
مخلص شما:
محمد آقا ❤️ ... گل باغا 😌
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
🌺🌷🌹🌺🌷🌹🌺🌷
چرا خونه تکونی تو خونه ما همیشه دقیقا از جایی شروع میشه که من نشستم دارم یا استراحت میکنم یا تایپ میکنم؟🤔
✔️ انگار هرچی سِنّت بالا میره سرعت گذر زمان بیشترمیشه
یادمه بچه بودیم جونمون میومد بالا تا عید میشد
الان از عید پارسال تا امسال شده یه هفته 😏
⛔️توجه لطفا⛔️
شروع #فصل_چهارم داستان #پسر_نوح
ان شاءالله از امشب
ساعتشو اعلام نمیکنم تا اگه از حالا به بعد دیر و زود شد شرمنده رو ماهتون نشم😊
ضمنا فصل چهار و پنج این داستان، حاوی حداقل ده برابر نکات مهم نسبت به سه فصل قبل هست که بنظرم میتونه حتی روش جنگیدن با این دسته از گروهک ها را به شما افسر جنگ نرم نشون بده.
دعا بفرمایید❤️
تعطیلات مفید و جذابی داشته باشین🌷
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
⛔️پسر نوح⛔️
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«فصل چهارم»
قسمت: پنجاه و چهارم
قم _ شهر کریمه اهل بیت
دوس دارم بدونین که این فصل، با تمام محدودیت هایی که در مرحله طرح و عملیات داشت، از جذاب ترین روزهای زندگی من محسوب میشه و اینقدر بهش علاقه داشتم و دارم که گاهی که حالم خوب نیست، چشمامو رو هم میذارم و اون روزا را یاد خودم میارم. شاید نتونم در قالب این کلمات و نوع روایتم، اون حس واقعی درونیم رو بهتون نشون بدم، اما تمام تلاشمو میکنم.
بسم الله ...
برگشتم قم. مستقیم رفتم حرم. همه چی دست خودشونه. حدودا یه ساعت تسویه حساب کردم. بهتره بگم: تصفیه حساب کردم. چون نفسم نیاز به تصفیه داشت تا بعدا بتونه درست تسویه کنه.
این زیارتم با همه زیارتای قبلی فرق داشت. چون به اسم مامور امنیتی و با حکم ماموریت و حس و حال پلیسی و جنایی و حل معمای اونجوری نیومده بودم. از خدا که پنهون نیست ... از شما چه پنهون به حضرت معصومه میگفتم: کاش ویتی کمان زودتر جلوی پام سبز شده بود. کاش زودتر به اینجایی رسیده بودم که حاج احمد آقا آدرسشو داده بود. و کلی کاش های دیگه ...
حالا میفهمین چرا ...
برخلاف همیشه، اداره یا خونه سازمانی نرفتم. مهمون یکی از دوستان روحانی به اسم حاج آقای مرشدی بودم و مستقیم رفتم اونجا. چهار پنج نفر از دوستان روحانی دیگه هم اونجا بودن. تخصصی فرق و ادیان کار کرده بودن و همشون اهل تالیف بودند. ماشالله هرکدوم صاحب محاسن و وجنات علمایی و حس و حال خاص طلبگی و...
سلام و علیک و یه پذیرایی مختصر و بسم الله گفتیم و شروع کردیم:
خوشحالم که محضر فضلا و علما دور هم جمع شدیم و با هم گفتگو میکنیم. حقیقتش اینه که دوستان بنده در (یه اسم همینجوری سر هم کردم و گفتم: ) سازمان بررسی های پدیده های نوظهور دینی و اجتماعی، مایلیم که از تجارب و نقطه نظرات شما سروران عزیز استفاده کنیم. من اگر بخوام طرح مسئله کنم و ...
یکی از طلبه ها حرفمو قطع کرد و گفت: جسارتا جناب دکتر! سازمانی که گفتین زیر نظر کجاست؟
گفتم: یه سازمان مردم نهاد هست که داره کارشو با قدرت شروع میکنه و دوس نداره مثل بقیه جاها تحت تاثیر سیاست ها قرار بگیره! ضمنا بنده هنوز دکترام نگرفتم.
یکیشون گفت: جسارتا مدرکتون چیه؟
گفتم: کارشناسیم امنیت شبکه خوندم و ارشدمم ....
یکی دیگه از طلبه ها که از اولش گوشیش از دستش نمیفتاد، گفت: چرا هر چی سرچ میکنم چیزی ... سایتی ... مطلبی ... معرفی درباره سازمانی که گفتین بالا نمیاره؟!
لبخندی زدم و گفتم: تازه شروع به کار سازمانی این چنینی کرده و...
یکی دیگه از طلبه ها گفت: تازه تاسیسه؟ ینی تجربه ای ندارین؟
گفتم: حالا اگه اجازه بدید توضیح بدم ممنون میشم!
یکیشون گفت: بفرمایید اما کاری به بقیه رفقا ندارم ... خودم فکر میکردم از دستگاه های امنیتی و یا دولتی و یا مثلا بیت حضرت آقا تشریف آوردین!
یکی دیگشون هم فورا گفت: منم اولش همین فکرو میکردم ... اما گویا اینجوری نیست ... درسته؟
گفتم: بله ... درسته ... از طرف دولت و بیت و نهاد امنیتی و این چیزا نیستیم.
نفر اولی گفت: ببین برادر من! ما از صحبتای شما استفاده میکنیما اما حضراتی که الان در خدمتشون هستیم، از اساتید این فن هستن و (با چشماش به صاب خونه یه نگا کرد و ادامه داد) به ما گفته بودن که از یه جای مهم قراره امروز جلسه داشته باشیم ... خب حالا علی ایّ حال بفرمایید ... فقط جسارتا یه کم زودتر که بنده یه جایی وعده کردم!
من که پیش بینی چنین برخوردی همین اول قصه نداشتم و از شیوه نگاه و نشستن اعزه در ادامه جلسه، نسبتا به هدفی که قبلش ترسیم کرده بودم حسابی ناامید شدم، خودمو کنترل کردم و گفتم:
«بله ... ممنونم ... هر چند بنظرم بهتر بود بزرگواران اجازه میدادند که چند جمله بنده کاملتر بشه و بعدش تصمیمات خوبی بشه گرفت ... اما چشم ... ادامه میدم و سعی میکنم خیلی وقت دوستان را نگیرم ...
ما در شرایط جنگ نابرابر زندگی میکنیم. اینقدر جنگ بد و سختی شده که خط آتش دشمن هم از داخل داره کار میکنه و هم از خارج. نمونه بارزش همین تحرکات دینی و عقیدتی هست که میبینیم داره روی نسل جوون ما و هیئات و محافل مذهبی ما کار میکنه.
خب بنظرتون کارهای پراکنده و جزیره ای میتونه جلوی این خط آتش منسجم و ثانیه به ثانیه را بگیره؟ قطعا این تصور اشتباهه و نباید تا زمانی که نوعی اتحاد و همبستگی بین نیروهای توانمند جامعه شکل نگرفته، انتظار پیروزی داشته باشیم...»
حدود بیست دقیقه صحبت کردم. با پذیرایی و صحبتای مقدماتی که داشتن و کلش حدودا یک ساعت و خورده ای بود که نشسته بودیم.
یهو گوشی یه نفر زنگ خورد: الو ... علیکم السلام و رحمت الله ... احوال مبارک؟ بفرمایید ... نه خواهش میکنم ... بفرمایید ...
یه کی دیگه هم گوشیش زنگ خورد: سلام علیکم ... بفرمایید ... معذورم ... عصر برای استخاره تماس بگیرین ... ماجورین ان شاءالله ...
اما بقیشون گوش میدادن. حتی دو سه تا سوال قشنگ هم مطرح کردند... اما جلسه اونی نبود و نشد که انتظارش داشتم.
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
⛔️پسر نوح⛔️
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«فصل چهارم»
قسمت: پنجاه و پنجم
قم _ منزل حاج آقا مرشدی
من که خیلی خسته شده بودم و انرژی زیادی در همون نیم ساعت از بدن و مغزم خارج شده بود، گفتم: حالا بفرمایید راهکار بدید و استفاده کنم از محضرتون تا ببینیم چیکار میشه کرد و نظر اعزه محترم چی هست؟
خب برنامه ما این بود که هر کسی حدودا ده دقیقه صحبت کنه و پیشنهاداتی که میشه عملیاتی کرد را بررسی کنیم. یه نفر که همون اول جلسه معذرت خواهی کرد و رفت. گفت جایی وعده کردم و از همه التماس دعا دارم!
یکی دیگشون هم از بس تلفنش تماس میگرفت، یه گوشه از پذیرایی مدام راه میرفت و شاید به جرات میتونم بگم حدودا چهل و پنج دقیقه با تلفن حرف میزد. حداقل نمیذاشت بره بیرون که هم خودش راحتتر باشه و هم ما صدای همدیگه را بهتر و بدون مزاحم بشنویم.
یکی دو نفرشون هم از بس سوال و اِن قُلت آوردند، تمام فرصت خودشون و فرصت بقیه صرف جواب دادن به سوالاتی مثل این گونه سوالات شد: جسارتا موسسه شما در این باره چیکار کرده؟ چقدر بودجه در سال دارین؟ از کجا تامین میشین؟ اساتیدتون کیا هستن؟ آموزش محور هست یا خدمات هم ارائه میدین؟ گزارشات برای کجا ارسال میشه؟ مصرف داده ها و تحقیقات شما چیه؟ ...
و دیگه کم کم سوالاتشون رفت به این سمت و سو که: چرا نظام همشونو نمیگیره و خلاصمون نمیکنه؟ دستگاه های امنیتی ما چیکار میکنن؟ (البته من دارم میگم چیکار میکنن؟ اون بنده خدا گفت: چه غلطی دارن میکنن؟!) چرا همش زحمات به دوش طلبه ها میفته؟ آقایون کجان؟
یکی که خیلی باحال بود، میگفت: چرا همه از حوزه انتظار معجزه دارن؟ میدونین شهریه من استاد تمام وقت درس خارج خونده چقدر هست؟ چرا نمیرین سراغ اونایی که دارن حقوقشو میگیرن و مگس میپَرونن؟ اصلا آقایون تصمیم ساز و دولتی ها و حتی امنیتی ها خبر دارن اجاره خونه توی قم چقدر هست؟ میدونین طلبه من، هر روز که میخواد از پردیسان بیاد درس، چقدر باید با این هزینه حمل و نقل، معطل بشه و وقتش تلف بشه؟ چرا موسسات تخصصی در حاشیه قم اینقدر کمه؟!!
من که فقط سر تکون میدادم و مثل دبیر کل سازمان ملل متحد ابراز تاسف میکردم!
والا ... چیکار باید میکردم؟
البته حرف و نظرات خوبی هم داده شد. مثلا یه نفرشون گفت: من حاضرم پایان ناممو بدم چاپ کنین. درباره علل و ریشه های دین گریز شدن مردم هست. اگه درصد مناسبی در نظر گرفته بشه، حاضرم ادامشم بنویسم!
یا مثلا یه نفر دیگه گفت: باید هممون بریم خدمت حضرت آقا و بگیم این چه وضعشه؟ شاید آقا بنده خدا خبر نداره!
گفتم: قطعا اشراف و اطلاعات ایشون درباره این طور موضوعات و کل موضوعات مطرح شده در اجتماع، از من و شما دقیق تر و کاملتر هست.
یکی دیگه هم گفت: هر کاری باشه در خدمتیم. فقط بذارین پنجشنبه جمعه ها ... من با درس اخلاقم که ساعت نه و نیم صبح پنجشنبه تموم میشه، بقیش تا ظهر جمعه میتونم درخدمت باشم.
آخرش هم یه استکان چایی دیگه و علی برکت الله ...
پاشدن رفتن و از آقای مرشدی هم به خاطر ترتیب دادن همچین نشستی تشکر کردند!!
وقتی رفتند، به آقای مرشدی گفتم: حاج آقا شما چرا صحبت نکردی؟
گفت: محمد پس چرا خودتو معرفی نکردی؟
گفتم: فرقی میکرد؟! میگفتم من مامور امنیتی هستم که چی مثلا؟ اینایی که من دیدم، بندگان خدا همین چیزایی که ازش نالیدند، براشون بسه و باید برای موفقیتشون نذر و دعا کرد! والا ... ما میگیم چرا بین این همه جلسه چیزی در نمیاد؟
گفت: خب تو نگفتی دنبال چی هستی؟ اگه گفته بودی، من شک ندارم که نتیجه بحث فرق میکرد.
گفتم: شما دیگه چرا؟ من که گفتم باید اتحاد کرد و بنظرتون چیکار کنیم که متحد بشیم و بتونیم غیر حکومتی این طور مشکلات را حل کنیم؟
گفت: درسته ... اما ... البته شایدم اگه گفته بودی که از نهاد امنیتی هستی، دیگه هیچ کس حرفی نمیزد و فقط و فقط گوش میدادن!