در فاز دوم مرحله اول، پس از اینکه دیواری از شک و تردید جلوی ارادت الکی و بدون حساب و کتاب اونا به اون دو گروه پدید آوردیم، وارد مباحثه شدیم و کاری کردیم که مدام چت های ما با خودشون اسکرین شات میگرفتن و برای ادمین ها و افراد مثلا قدر قدرتشون ارسال میکردن و ازشون جواب میخواستن!
فاز سوم مرحله اول، به پچ پچ انداختن این سوالات و 72 تا پیامی بود که در فضای مجازی به وجود آورده بودیم. خب بالاخره نباید در فضای مجازی میموند و باید نمود خارجی و واقعی هم پیدا میکرد.
ظرف مدت کمتر از 48 ساعت به گفتمان و پرسش و پاسخ چهره به چهره تبدیل شد و هر جا میرفتیم و از کنار هر کلاس درسی از تیر و طایفه این دو گروه رد میشدیم، میشنیدیم که شاگردان دارن این سوالات و مطالب را با شدت و انکار از اساتیدشون میپرسن!
مطالب جوری بود که مو لای درزش نمیرفت و آمارها و سوالات و مطالب، کاملا حساب شده و توسط یه تیم حرفه ای نوشته شده بود.
خوب دیگه خودتون حساب کنین که چه اتفاقی و چه فشار عصبی و روانی به لیدرهای اونا وارد شد؟ چقدر لفت دادن؟ چقدر مخالفشون شدن؟ چقدر مبلّغ ما شدن؟ چقدر روشنگری شد؟ چقدر دل مردم و بچه های ما خنک شد و انگیزه برای ادامه آموزش ها و کار پیدا کردند؟ و ...
اینا محقق نمیشد مگر به لطف یه رصد جانانه و شکار و جذب بچه طلبه های انقلابی و آموزش و آموزش و آموزش ...
همین !
تا اینکه یه روز کله سحر، که داشتم از نماز صبح حرم برمیگشتم، گوشیم زنگ خورد...
رحمان بود.
گفت: گوشی داشته باش ... حاج احمد کارت داره ...
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
سلام رفقا☺️
روزتون بخیر🌹
امروز دارم به این فکر میکنم که
پیرشدن به سن نیست!
به این است که:
ورزش نکنی
کتاب نخوانی
عاشق نشوی
هدیه ندهی
محبت نکنی
مهمانی نروی
و از این مدل کارها...
پیری به سن نیست
به کیفیت دل است!
همش ناله نکن
همش اعتراض نداشته باش
هی تو فکر انتقام و کم نیاوردن نباشیم
یه کم بخندیم
یه کم بیشترتر بخندیم
یه کم بلند بلند بخندیم
گور پدر مشکلات و کاستی ها
والا
مگه میخوایم چند سال عمر کنیم؟
اینا
خود من
هر وقت دلم بگیره
حتی به قیمت چرت و پرت گفتن
خنده خودم میندازم
مشکلاتم برطرف نمیشه
اما هم بقیه را خندوندم
و هم به ریش و ریشه مشکلاتم خندیدم و ازشون انتقام گرفتم
تعطیلات داره تموم میشه
تا چشم بذاری رو هم بقیشم رفته
خوووووش باش
جوونی کن و اجازه نده دلت بگیره
اینا شعار نیستا
عین واقعیته
برام از تجارب خنده دارتون بگین تا بقیه هم بخونن و بخندن😊
ایام به کام
لب ها به لبخند😊
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
دلنوشته های یک طلبه
سلام رفقا☺️ روزتون بخیر🌹 امروز دارم به این فکر میکنم که پیرشدن به سن نیست! به این است که: ورزش نکنی
💠💠بعضی خاطرات رفقا💠💠
😊 سلام
خواستگار اومده بود برای خواهر فصل تابستون شربت گذاشتیم داداش ما تعارف کرد به مهمون ها بفرمائید تا سرد نشده😅 مهمونها😳 داداشم🙈بعد اندکی تامل گفت گرم نشده ☺️
خوشبختانه همون خواستگار هم شد همسر خواهر حالا هم ماشاالله سه پسر دارن که بزرگه امسال میخواد طلبه بشه😕
☺️سلام
میدونید چیه
من هر وقت به مرگم فکر می کنم
و اینکه روزی از این بدنم میرم بیشتر شاد میشم و با اطرافیانم میگم و می خندم
آخه واقعا ناراحت بودن و غر زدن دیگه بی معنی میشه
میگم بزار حسابی خوب باشم و از نشاط من بقیه هم شاد بشن تا لحظات خوبی رو برای خودم ثبت کنم
☺️سلام بازی ادابازی با بچه ها و اعضای فامیل موقع عیددیدنی تجربه خنده دار و جالبی هست .
☺️دخترم دوسالونیمشه
ینی جوری انقلابی تربیتش کردم
میخواد به یکی فحش بده
با ی حالت عصبانی
میگه
"آمریکا"
اون بنده خدا😳
ماااا😁😅
☺️چندسال پیش تو تابستون میخواستیم بریم خونه خواهرم. من،پدر و مادرم
من تو گرما خیلی کلافه میشم حالا هم دم عصر بود که به پیشنهاد مادر راه افتادیم بریم مهمونی. رفتیم سرخیابون که سوار تاکسی بشیم خورشید مستقیم میخورد تو چشمم و اذیت میشدم عینک آفتابیم رو از داخل کیفم درآوردم و گذاشتم رو چشمام . همین که عینک رو زدم متوجه شدم هر کی از کنارم سواره یا پیاده رد میشه نگام میکنه. طرف با ماشین از فرعی اومد بیرون که بره تو خیابون اصلی دیدم راننده و سرنشینانش نگام میکنن....
خلاصه منم تو دلم میگفتم عجب مردم بی فرهنگی داریم که یه عینک آفتابی اینجور براشون جلب توجه میکنه. 😡
خلاصه یه تاکسی اومد و ما سوارشدیم همین که نشستم توی ماشین دیدم راننده برگشت نگام کرد دیگه عصبی شده بودم نشستم تو ماشین و آینه جلو ماشین رو نگاه کردم و رفتم زیر صندلی و شروع کردم به خندیدن بابام کنارم نشست و زد بهم که زشته نخند منم اشاره کردم به عینکم. اونجا بود که متوجه شدم عینکم یکی از شیشه هاش افتاده و درواقع یه چشمش فقط آفتابیه😂😂😂😂
☺️سلام علیکم..
یکی از تجارب خنده دارم اینه دیشب پدرم خونه نبود...میخواستم زنگش بزنم ببینم کی میاد
دیدم صدای خرو پف میاد از یه جایی..گفتم حتما اومده..رفتم دنبال صدا بگردم دیدم داداشمه..
منم دیونه شدمه
یا اینکه تو اعتکاف مداحی هماهنگ کرده بودیم واسه مون مولودی بخونه سال تحویل...بنده خدا هرچی بهش گفتن بیاد داخل تا سخنرانی تموم بشه و بعد ایشون بخونن نیومدن...ایشونم تو ماشین سالشون تحویل شد....هی با خودمون میگفتیم این مداحه حتما تا اخر سالش سرگردون تو ماشین و جاده ست😅
وقتی هم اومد داخل باهامون دعوا کرده که من مولودی نمیخونم میخوام دعای خمسه بخونم اشکشونو در بیارم ...کلا ماجرایی داشتیم اون شب
☺️سلام سال نو مبارک.سال ۸۰ وقتی رفتم خواستگاری همسرم برای جواب گرفتن قرار شد خبر بدن یکماه تموم نه من از همسرم خبر داشتم نه همسرم از من.ما فکر میکردیم اونها پشیمون شدن اونها هم فکر میکردن ما پشیمون شدیم.خلاصه بگم یکماه تموم چه زجری کشیدم من یادم نمیره😂
توی دوران نامزدی تیپ یکدست نارنجی (هویجی)زده بودم تو محل کارم (کارمند بانک)مشغول کار بودم برعکس مشتری خانم داشتم مسئول حوزه رسید بالا سرم گفت به به خوشتیپ کردی اشاره کرد به مشتری جلوی باجه گفتم چی بگم من خودش اومده خلاصه چپ چپ نگاه کرده و گفت تکرار نشه😂
☺️اربعین یکی از سالها دوشب مونده به اربعین از تو موکب کربلا بخاطر هیات خودشون، مارو به بیرون راهنمایی کردن😄
تو اون زمان پیداکردن موکب دیگه تقریبا محال بود ! درحال گشتن ظهر مارو دعوت کردن ناهار 😋
بعد ناهار دوستم موند استراحت کنه همونجا و اسبابمون رو هم مراقب باشه
چشتون روز بد نبینه!
از یک ترافیک وحشتناک جمعیت که حتی نه میتونی وایسی نه بشینی و همش هولت میدن و ... گرفته تا دل پیچه شدید😥 و دربدری 😥😥
روبروم گنبد قشنگ آقا بود 😍❤️
باهمه اینها نمیدونم چی شد یکهو زدم زیر خنده 😂
خیلی برام جالب بود
دعاکنید دوباره برم روبرو گنبد آقا امام حسین(ع)😭
یاعلی(ع)
☺️سلام
وقت همه عزیزان بخیر
خوشی فقط اونجاش که میری کفش عروسی بخری بعد انقد با عشقت گرم حرف زدن میشی که به جا خیابون کفش فروشاسر از خیابون پرده فروشا درمیاری
بعد هم خانواده عروس هم خانواده داماد دارن دنبالتون میگردن شما خجالت میکشی نمیدونی چی جوابشونو بدی😂
دلنوشته های یک طلبه
💠💠بعضی خاطرات رفقا💠💠 😊 سلام خواستگار اومده بود برای خواهر فصل تابستون شربت گذاشتیم داداش ما تعار
☺️خاطره ی یکی از دوستانه😁
میگفت یه مهمون اومد خونمون-حالا یه کیفی هم همراش بود-
بلند شد خواست بره دستشویی🙈
مادرم فک میکرد داره میره🚶
مادرم اومد رو به مهمون کرد و گفت ناهار تشریف داشته باشید و... و اصرار میکرد
اینم روش نبود بگم دارم میرم دسشویی😂
بنده خدا برگشت کیفش رو برداشت و رفت🏃🏃🏃
دوستم میگفت -من از جریان مطلع بود ولی اونجا فقط نگا میکردم😂😳
☺️سلام وقتتون بخیر
سال نوتون هم مبارک 🌼
ایام تعطیلاته و ماهم اومدیم مسافرت ..
خلاصه که در یکی از مناطق به ما گفتن اینجا تمساح پوزه کوتاه داره و ادزسشو به ما اینطور دادن که همینطور مستقییممم برید تا یه پل بزرگ بعد پل میرسید به دریاچه
حالا ماهم از همه جا بی خبر رفتیم و رفتیم چندتا پل که از نظر ما بزرگ بود رو رد کردیم اما همچنان نرسیدیم 🤕
دیگه از دیدن این تمساح ها ناامید شده بودیم اما یگ بار دیگه سوال کردیم گفتن بازم جلو تره♀ همچنان رفتیم نرسیدیم ..
دیگه داشتیم تو ماشین مسخره بازی در میاوردیم از اینکه هنوز بعد گذشتن از این همه پل به پل مد نظر اونا نرسیده بودیم
پدرم هم انقدر مسخره بازی دراوردیم به شوخی گفت بسه گودزیلا ها 😂♀🙄
ماهم خندیدیم و هیچی نگفتیم اما طولی نکشید که اقایی از کنار جاده رد میشد پدرم زد کنار شیشه رو پایین کرد و گفت اقاا اقاا ببخشید پرورش گودزیلا های اینجا کجاست؟
اون اقا😳😳
ما😆😂
بابام😶
☺️سلام حاجی
پدرم(۷۰سالشه)یه بارگفت شماره خونه محمد(هم روستاییمونه)کی بلده شمارش ومیخوام،داداشم گفت بگیر،پدرمم شماره روگرفت خانومش که اسمش زهراست برداشت گفت زهراشماره خونتون چنده 😂😂😂ازپدرم ساده تر اون بنده خدا،گفت سلام عمومحمدرضا(پدربنده)بذارازمجید(پسرش)بپرسم😂😂😂😂😂
رفت پرسیداومدشماره روبه پدرم دادوخداحافظی کردن.
دوستان عزیزحاضردرکانال باوربفرمائید ازاون موقع به بعدمولکول های قسمت خاکستری مغزم دیگه مث سابق نشدن.☺️☺️☺️💐💐💐💐
☺️سلام...اولین بار بود رفتیم جنوب...جو مناطق عملیاتی در حد شهادت مارو گرفته بود که پا برهنه زدیم وسط مناطق و انقدر در شور و شعف عرفانی به سر میبردیم که از کاروان دانشجویی خودمونو جدا کریم و هیچی دیگه نگم از احوالاتمون یهو با همون اشک و روضه و ناله رسیدیم به یه سنگر... حالا ما بودیم و خاک سنگر و کلی حالت ملکوتی...حالا اشک و گریه و نوحه و نبود که ما داشتیم از سرو صورتمون میریختیم بیرون...خاکای سنگرو میریختیم تو سرو صورتمونو بوسه میزدیم ...خود من به هق هق افتاده بودم..یکی دیگه از بچه ها یه گونی گرفته بود و داشت از خاک بهشتی سنگر توش میریخت ببره تبرک و این چیزا...
تا اینکه حاج آقای راوی کاروان با بقیه بچه ها که ما ازشون جلو زده بودیم رسیدن بالا سرمون و یهو حاج آقا گفت: خب بچه ها اینم سنگر عراقیا!!!
آقا نگم حالمونو براتون...
فقط اون رفیقم بود که داشت خاک جمع میکرد واسه تبرک، دیدیم اشکاشو پاک کرده داره زیرزیرکی از زیر چادر خاکارو خالی میکنه و...
نخند حاجی میگم ضایع که نه از اونم له تر شده بودیم...
✔️ بچه ها یه سوال!
بنظرتون موفق میشم یه روز یه رمان طنزِ باحال بنویسم؟😊
دلنوشته های یک طلبه
✔️ بچه ها یه سوال! بنظرتون موفق میشم یه روز یه رمان طنزِ باحال بنویسم؟😊
از این همه انرژی مثبت تشکر میکنم😊😂
بالای ۹۵ درصد معتقدند موفق میشم😌
حتی نصفشون گفتن که همین حالاشم کم درون مایه طنز توی نوشته هام نیست😊
ایشالله یه روز بتونم چند تا رمان توپ طنز باحال بنویسم🌺
ممنون که در نظرسنجی شرکت کردین❤️
بسم الله الرحمن الرحیم
⛔️پسر نوح⛔️
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«فصل چهارم»
قسمت: شصت و دوم
قم _ در جوار کریمه اهل بیت
وقتی گفت حاج احمد، بغل پارک کردم و منتظر شدم که حاج احمد گوشیو بگیره. گوشیو گرفت و صحبت کردیم:
سلام علیکم
سلام حاج آقا . احوال شما؟
الحمدلله ... تشکر ... شما چطوری؟ بچه ها چطورن؟
شکر خدا ... همه خوبن؟ شما بهترین الحمدلله؟ دردتون کمتر شده؟
اگه بگم آره، دروغ گفتم. احتمالا همین روزا یه بار دیگه عملم کنن.
ایشالله به حق حضرت زهرا بهتر بشین. من اینجا خیلی دعاگوتونم. همین حالا کنار ضریح حضرت معصومه بودم. به اسم دعاتون کردم.
بزرگواری خودته. خدا بیامرزه پدرت که همچین پسری تربیت کرده.
خدا بیامرزه امواتتون. تشکر.
شنیدم حسابی گرد و خاک کردین. اینقدر اثر مثبت داشته و غیر متمرکز کار کردین که نمیشده به همین سادگی ردگیری کرد و بازم اسباب دردسر فراهم بشه.
اینا همش به خاطر زحمات و نیت قلب خودتونه. من و بچه ها فقط شاگردی کردیم.
نه ... نه ... این شاگردی نبود. فقط خدا میدونه چه خدمتی کردین. من که خیلی از این چیزا سر در نمیارم و بیشتر گرفتار پای واموندم هستم اما همین که میشنوم گرد و خاکتون تبدیل به طوفان شده و بعدها میتونه ایده کاملتری بشه و چند تا بچه شیعه انقلابی، به دور از سیاست و مراکز قدرت و این چیزا به جون یه مشت از خدا بی خبر بیفتن، خیلی هم عالیه.
خب الحمدلله. من فعلا ادامه بدم؟
اتفاقا زنگ زدم که همینو بهت بگم.
چطور؟ خیره حاج آقا!
خیر هم هست. نمیدونم چه دعایی کنار ضریح حضرت معصومه کردی که خدا داره اینجوری گره گشایی میکنه!
(من فقط گوش میدادم و کلمات را از دهن حاج احمد قورت میدادم از بس اشتیاق شنیدن ادامه حرفاش داشتم)
ادامه داد و گفت: «علی الظاهر دیروز جلسه بوده و مقامات هم نشسته بودن که امر حضرت آقا درباره اجرای قانون بازنشستگی مطرح میشه و باید به یه دستور واحد و عملیاتی میرسیدن. چون بالاخره باید خدمتشون گزارش بدن و آقا هم ماشالله از یه کانال و دو کانال، اخبار بهشون نمیرسه.
تا اینکه تصمیم بر این میشه همه سی و سال خدمت کرده ها به بالا در فاز اول و همه سی و یک سال خدمت کرده ها در فاز دوم (که ماشالله تعدادشون هم کم نیست) بازنشست بشن و کلا از مجموعه منفک بشن!»
من که داشت چشمام برق میزد، گفتم: ای جانم ... خب؟
حاجی لبخندی زد و گفت: «آره دیگه ... خلاصه سه چهار نفر از دار و دسته همین رفقمون ویتی یا میتی ... نمیدونم که ... چی چی کمان باید در همین فاز اول، تسویه کنن و علی برکت الله!»
من که از ذوق زدگی نمیدونستم باید چی بگم، گفتم: «وای خدا ممنونم ازت! خب؟ خوش خبر باشی همیشه!»
حاجی گفت: خبر خوبش مونده حالا ...
گفتم: وای خدا ... باز چه خبر خوبی مونده؟
گفت: رفیقمون بود که دو سه روز پیشش بودی ... حاج آقای تدیّن ... که فرستادت قم و ....
گفتم: خب ... خب ... آره ...
گفت: اخبار نیمه رسمی حاکی از اینه که ایشون میاد سر جای چی چی کمان!
من دیگه نفهمیدم چطوری خوشحالیمو ابراز کنم ... یه قهقهه بلند زدم ... از اونا هست که ته دلت خنک خنک شده اما گوشه چشمت هم داره اشک خوشحالی جمع میشه ... از اونا ...
گفت: میدونستم خوشحال میشی ... شک ندارم اینم از نیت قلب تو و آه هایی بوده که پشت سر دار و دسته نا بسم الله اون بابا بوده و هست ...
گفتم: اصلا نمیدونم چی بگم؟ اینقدر خوشحالم که نمیدونم چطور خدا را شکر کنم؟
گفت: اینا را گفتم که ... بهت بگم ... باید یه کاری کنی ...
گفتم: امر بفرما حاجی؟
گفت: احتمال داره ظرف سه چهار روز آینده، ینی تا قبل از عید نوروز، تودیع و معارفه صورت بگیره... اما دست حاجی تدین حسابی خالیه ... فرصتی برای ریسک و دوباره کاری نداریم ... چه کاره ای تو؟
گفتم: متوجه نمیشم ... شما فقط بگو چیکار کنم تا بگم چشم!
گفت: بزرگواری ... اما ... ظاهرا دوس داره با خودت کار کنه ... خیلی از هوش و ذکاوتت تعریف کرده و تعریف شنیده ... با منم یه حرفایی زد ... اون الان صلاح نیست تماس بگیره ... قرار شد با خودت مشورت کنم ... اگه تقاضات صادر کنه، تو که مشکلی نداری؟
گفتم: برای ستاد مرکزی؟
گفت: آره دیگه!
زبونم بند اومده بود ...
گفتم: امروز صبح چه خبره؟ چرا همه چی یهویی؟ من و این همه خوشبختی؟
خنده ای کرد و گفت: خدا کریمه ... البته حواست باید جمع باشه که : «همیشه بیشتر، بهتر نیست» ... متوجهی که؟
گفتم: دقیقا ... خودتون چی صلاح میبینید؟
گفت: خب اگه خودم موافق نبودم و در جبینت نمیدیدم که برات زنگ نمیزدم پسر!
گفتم: شما آقایید ... چشم ... هر جور صلاحه ما درخدمتیم...
گفت: بسیار خوب ... به زندگی حرفه ای و پر تنش و پر هیجان و پر مسئولیتت در تهران خوش اومدی!
گفتم: دعا کن حاجی ... ته دلم خالیه ... خندم یهو از رو لبام رفت که اسم تهران شنیدم و جای به اون حساسی و...
گفت: همه کاره عالم خداست ... اون خداییشو بلده ... ما باید بندگیش یاد بگیریم ... توکل و توسل اگه یادت نره، بقیش حله ... بسپار به خودش ...
گفتم: چشم ... اما ... یه چیزی هست ... الان بپرسم یا بعدا ...
گفت: قطع کن دوباره زنگ میزنم ...
قطع کرد ... دوباره تماس گرفت ...
گفت: جان!
گفتم: جانتون سلامت ... من نمیتونم از اون پرونده بگذرم. هر شب، اون دو سه تا مداح و اون زنه و متین و آسید رضا و اینا میان از جلوی چشمام رژه میرن. من یه قدمی خیمشون بودم که منو برگردوندند!
گفت: متوجهم ... بنظرم باید با خود تدیّن حرف بزنی ... اون کمکت میکنه که با استفاده از موقعیت و نفوذی که خودش و شما به دست میارین، بتونین یه بار برای همیشه طومارشو بپیچین!
گفتم: این شد یه چیزی! دلم گرمتر شد. با انگیزه بیشتری به تهران فکر میکنم.
گفت: توکل بر خدا. فقط نذار کار قم ابتر بمونه. واگذارش کن به فلانی و فلانی. اونا هم بچه قم هستن و هم از اولش پای کار بودند.
گفتم: خیالتون راحت. همین حالاشم دست خودشونه. نمیذارم این عَلَم زمین بمونه. حتی در موقعیت جدیدمم ازش حمایت میکنم...
اینو گفتیم و خدافظی کردیم ...
من همونجا ... پشت فرمون خشکم زده بود ...
دستام رو فرمون ماشین بود و فکر میکردم ...
کنترل خشم و تصور چهره هایی که تا یک قدمیشون رفته بودم یه طرف ...
میزان خدمت و کارهایی که میشد تو ستاد مرکزی انجام داد و چه گره هایی را باز کرد هم یه طرف ...
فقط برای اینکه دل و روح خودمو یه کم تمیزتر کنم، ماشین و روشن کردم و برگشتم ...
برگشتم سمت حرمش ...
کارش داشتم ...
✅ «پایان فصل چهارم»
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour