eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
103.6هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
747 ویدیو
130 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
امام خامنه ای(حفظه الله): ما به مدت هشت سال از حیثیت، ناموس، دین، تمامیت ارضی، مردم، انقلاب، حکومت، نظام اسلامی و قرآن دفاع کردیم و چنین دفاعی،مقدس است. #هفته_دفاع_مقدس_گرامی‌باد🌹
سلام علی جان اینکه بگویند «پیاده رفتن بدعت است» قطعا چرت وپرت است . اتفاقا با هواپیما رفتن بدعت است چون پیامبر وائمه وصحابی برای زیارت اهل قبور با پای پیاده میرفتند نه هواپیما☺️ ثانیا اصل زیارت اهل قبور،مستحب است وزیارت ابی عبدالله وشهدای کربلا مستحب مؤکد...لذا هرکسی با هر وسیله ای برود اجر دارد. اما اینکه درخصوص زیارت امام حسین علیه السلام آمده که هر قدمش...فلان مقدار ثواب دارد دلالت بر این دارد که اگر بشود انسان به عشق زیارت آن حضرت مقداری پیاده روی کند البته زیارت آن حضرت نوعی زیارت عاشقانه با حقیقت و هویت کاملا عقلایی و عرفانی است وهرکسی براساس ارادت و شرایط و توانایی که دارد ممکن است مسافتی را پیاده روی کند. هیچکدام از آنها بدعت ونو آوری در دین نیست و قطعا کسانی که کلمه بدعت بر زبان می آورند، از معنا و مفهوم آن بی اطلاع هستند. لذا چون اصل زیارت مستحب است برخی از عاشقان حضرت از شهرهای خود پیاده روی میکنند وبرخی از نجف تا کربلا....... وبرخی هم مسافت کمتر....وبرخی هم ممکن است هیچ مقداری پیاده روی نکنند.... قاعدتا کسی که پیاده روی نمیکند گناهی نکرده اما کسانی که به عشق آن حضرت از مسافتی دورتر حرکت میکنند ویک مانور عظیم جهانی را به نمایش میگذارند به نوعی یکی از مهمترین شعائر الهی را به جهانیان معرفی میکنند لذا از اجر وثواب بیشتری بهره مند خواهند شد..... ومن یعظم شعائر الله فانها من تقوی القلوب 👈 رفقا لطفا سوالات بچه های خودمون و شبهات بقیه را بی جواب نگذارید. ضمنا اجازه نمیدیم ذره ای گرد و غبار شبهه و کدورت به اذهان مبارک زوار امام حسین علیه السلام بنشیند. #حدادپور_جهرمی
✡ گزارش «بیعت یهودیان لِو طاهور با مقام معظم رهبری و درخواست پناهندگی از ایران» در نشریه «اخبار دنیای یشیوا» https://www.theyeshivaworld.com/news/general/1788502/bombshell-lev-tahor-cult-was-seeking-asylum-in-iran-see-the-ywn-exclusive-documents.html ✅ اندیشکده مطالعات یهود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❥✺﷽ ✺❥ اقدام جالب در رژه نیروهای مسلح قزوین در واکنش به حذف عبارت شهید از خیابان‌ها توسط غربزده ها ️امام خامنه ای : «ملت ايران تا ابد مديون شهدا و خانواده هاي شهداست. اين را همه ملت ما بايد بدانند.»
دلنوشته های یک طلبه
❥✺﷽ ✺❥ اقدام جالب در رژه نیروهای مسلح قزوین در واکنش به حذف عبارت شهید از خیابان‌ها توسط غربزده ها
پاکن های زمان هرچه توان داشته اند در پی حذف تو بودند و گمان داشته اند که اگر واژه ی ایثار و شهادت برود رسم زیبای تو را نیز نهان داشته اند کی توانسته بشر نام تو را حذف کند کل تاریخ مدام از تو بیان داشته اند می رسد لحظه ی موعود که آنجا شهدا وارثانند در این خاک و نشان داشته اند سِرّ این عشق حسین است وحسین است وحسین از ازل سید و مولای زمان داشته اند مگر از کوچه بگیرید فقط نامش را شهدا کوچه به کوچه جَرَیان داشته اند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در فلسفه تنهایی میگن: تنهایی، چه از نظر منطقی چه از نظر تجربی، ربطی به تنها بودن ندارد. آنچه درباره‌ی تنهایی مهم است شمار افرادی نیست که دوروبر آدم هستند، بلکه احساسی است که فرد از رابطه‌اش با دیگران دارد. من میگم: نه تنها تنهایی بد نیست بلکه خیلی هم عالیه منظورم احساسشه اشتباه میکنه هر کس ازش فرار یا شکایت میکنه من یه بار با تنهاییم دعوام شد حتی نمیشه باهاش دعوا کرد اینقد بی جنبه است خلاصه دعوامون شد و از خونش زدم بیرون تا مدتها روم نمیشد برگردم پیشش حتی گاهی با هم چشم تو چشم می‌شدیم اما به رو هم نمی آوردیم تا اینکه تصمیم گرفتم فراموشش کنم مال پنج سال پیشه حدودا البته خلاصه زدم و یه گوشی اندروید خریدم کلا یادم رفت که تنهاییم هست و یه زمانی کلی با هم عیاق بودیم و... الان پنج ساله تا اینکه اومد و عضو کانالم شد غلط نکنم اولین عضو کانالم بودا اما من محل نمی‌دادم دیگه فقط اینجا میتونه پیدام کنه شماها که غریبه نیستین هست بعضی شبا می‌نویسم «بیداری؟» با اونم چون معمولا اولین کسی هست که سین می‌کنه بچه خوبیه فقط بدیش اینه که گرفتار من شده من فراموشکار .. ؟! @mohamadrezahadadpour
دلنوشته های یک طلبه
در فلسفه تنهایی میگن: تنهایی، چه از نظر منطقی چه از نظر تجربی، ربطی به تنها بودن ندارد. آنچه درباره‌
سلام عصرتون بخیر🌸🌺 ما یک تنهایی زیبا داریم و یک تنهایی زشت! وقتی انسان با خودش و حقیقت وجودش خلوت میکند و در درون خویش فقر و نداری را به تمام و کمال می یاید، میفهمد که یک غنی بالذاتی باید باشد که فقرش را برطرف کند و به او غنا ببخشد و نقایص اورا به کمال تبدیل کند... اینجاست که با تمام وجود آن کمال مطلق را میخواند و از او هر چه آرزو دارد را طلب میکند.. لذا اهل معرفت به شاگردان خود دستور خلوت و تفکر در حقیقت خود میدادند تا کم کم وجود ربطی و فقری خود را بیابیم و به حقیقت « انتم الفقراء الي الله» برسیم... وخوشا بحال آنان که تنهایی شیرین خود را تجربه کردند... ویک تنهایی تلخ و زشت داریم که این تنهایی برای اهل عجب است. آنانی که خود و آراء و اندیشه خود را برتر و بالاتر از هرکس میبینند واین تنهایی چه وحشتناک است. امیر مومنان(علیه السلام ) فرمود « لا وحدة اوحش من العجب»نگذاریم خود بین و خودخواه و خود رای شویم که اگر چنین شد هیچ انسانی حتی امام معصوم (علیه السلام) هم نمیتواند ما را از تنهایی بیرون آورد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔹مستند داستانی «چرا تو؟!»🔹 ✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت هفتم» تا مدت ها صحنه بوسیدن دست و توجه اون مرده به بچم از جلوی چشام کنار نمی رفت. بعضی وقتها که بچم تو بغلم بود و داشتم بهش دقت می کردم، یهو یاد اون روز میفتادم و نگا به دستای بچم می کردم! بچّه منم مثل بچّه های مردم، بزرگ و بزرگ تر می شد. مثل بچّه های دیگه می خوابید و پا می شد و خیس و خراب می کرد و چیز میز می خورد و به مرور زمان، گاگله و راه افتادن و کم کم بعضی کلمات را گفتن و ادای ما در آوردن و .... اون بزرگ و بزرگ تر می شد و منم به مرور زمان یه زن کامل و میانسال و کم کم پیر و .... من حدوداً دو سال و خورده ای با اون مرد و اون قبیله زندگی کردم. دو سه ماه آخری که اونجا بودم، بچم داشت به دنیا میومد که همسرم برای یه کار تجاری به یه سفر چندین ماهه رفت. بچم به دنیا اومد. بازم در حالی زایمان کردم که نه مادرم پیشم بود و نه کسی که بتونم همه چیزو بهش بگم و پشت و پناهم باشه. البته با زمان زایمان بچه اولم خیلی فرق کرده بودم. یه زن پخته تر شده بودم که احساسات دخترونه اش را فراموش کرده بود و فقط برای بقا میجنگید. یه روز، که روزای آخری بود که من در اون قبیله بودم، در چادرمون نشسته بودم و سرم گرم دو تا بچم بود که صدای سر و صدا اومد. اولش توجه نکردم اما بعدش یه کم حساس شدم و رفتم درِ چادر. دیدم دعوای خاصی نیست اما یه تعدادی در حال بلند بلند حرف زدن و دعوای لفظی کردن با پدر شوهرم هستند. کم کم مردم دور اونا جمع شدند که منم جلوتر رفتم. چون از پشت سر اون چند تا مرد جلوتر رفتم، اولش اونا رو نشناختم. اما ده پونزده متر مونده به اونا شناختمشون و به اندازه کل عمرم استرس و تپش قلب اومد سراغم. پدر شوهرم تا منو دید، گفت: «بفرما.... خودش اومد.... بیا جلوتر.... بیا ببین برادرات چی دارن میگن؟» به محض اینکه داداشام رو به طرف من کردند، از ترس مُردم و زنده شدم. زبونم بند اومده بود و نفس و تپش قلبمو می شنیدم. یکی از برادرام اومد جلو و گفت: «ببینم! این پیرمرده چی میگه؟ تو شوهر کردی؟ جواب بده آشغال!» من فقط توان سر تکون دادن داشتم و حرف پیرمرده را با سرم تأیید کردم. داداشم که نزدیک بود بزنه فرق سرم و از وسط دو نصفم کند، یه نگا به بچه کوچیک تو بغلم کرد و گفت: «ببینم! تو مگه بچت دنیا نیاوردی؟ بیش از دو سال باید گذشته باشه! چرا اینقدر این کوچیکه؟!» سکوت کرده بودم و اون داشت به بچّه چند روزه توی بغلم نگاه می کرد! گفت: «نکنه این یکی دیگه است؟!» پدرشوهرم اومد جلو و گفت: «بعله که یکی دیگه است! این نوه عزیز منه! بچّه پسرم هست! گفتم که به خاطر اینکه بتونم این دختره رو حفظش کنم، به عقد پسر خودم در آوردم و دارن زندگی میکنن! الان شما از چی ناراحتین؟» داداشم که کر شده بود و دیگه صدای پیرمرده را نمی شنید و فقط با بغض و خشم هر چه تمام تر به صورت من نگاه می کرد، یهو نگاه پر خشمشو از چهره ام به پشت سرم انداخت و به دورتر نگاه کرد. برگشتم ببینم داره به چی اینجوری نگاه میکنه؟! که دیدم بچم از چادر اومده بیرون و داره به طرف ما نگاه میکنه! اما.... نه مثل بچّه های دیگه با گریه و لوس بازی و سر به هوایی! بلکه با نوعی از جدیت کودکانه و حتی اندکی خشم در ته قیافه و هیکل درشت اما کودکانش. داداشم گفت: «اون بچّه اولت نیست؟ همون تخمِ....؟ خودشه؟» سرمو تکون دادم و تأیید کردم. در حالی که بد جور به پسرم زل زده بود، آروم داشت به خودش میگفت «خودشه! دقیقا همون طوری که اون یهودی وصفش کرد ... خودشه ... خواهرزاده عزیز خودمه ...» اینو گفت و قدم قدم به طرفش رفت..... پدر شوهرم ساکت شده بود و داشت نگاه می کرد و همه از روی تعجب به داداشم نگاه می کردند که داره میره به طرف بچّه دو سه ساله ام! با خودم گفتم نکنه یهو بزنتش و یا بلایی سر بچم بیاره! ولی ترسیدم برم جلو و زانوهام شل شد و افتادم. فقط سرم بالا بود و کل صورتم از اشک خیس بود و داشتم نگاشون می کردم. داداشم که هیکلی و تموم عمرش شر و شور بوده، وقتی دست دراز کرد که بچمو بگیره و مثلا بچم بره بغلش، با کمال تعجب همه دیدیم که بچّم دستای داداشمو پس زد و یکی دو قدم رفت عقب! طوری به صورت داداشم نگاه می کرد که انگار یه احساس منفی قوی نسبت به داداشم داشته باشه! اصلا این رفتارا از داداشم بعید بود اما داداشم وقتی دید بغلش نیومد، انگشت یکی از دستاش را گرفت جلوی بچم، منظورش این بود که دست همدیگه رو بگیرن و راه برن! اینبار هم بچّم، دست داداشمو با قلدری پس زد و ازش عبور کرد و قدم قدم و با اخم به طرف من اومد. اولین بار بود که غرور محض را در چهره و اندام درشت بچّه دو سه ساله می دیدم که حتی اهل شوخی با کسی که میخواد بغلش کنه نیست و اکثر اوقات حتی به منم لبخند نمی زد! اومد طرفم و نشست روی خاک... کنارم....
هر چند خیلی دوس داشتم بیاد بغلم و مثل بقیه بچّه ها خودشو برام لوس کنه، اما از همین حضورش و نشستن پر از نخوت و غرورش روی خاک کنار مادرش برام خیلی جالب بود و برام ارزش داشت. ادامه دارد... @mohamadrezahadadpour