از قتلگاه بدم میاد
چکمه سیاه بدم میاد
از اونی که آتیش زده به خیمه گاه بدم میاد
از هرچی جنگ بدم میاد
از چوب و سنگ بدم میاد
خدا میدونه چقداز کوچه ی تنگ بدم میاد
آخه کی از فحش و کتک خوشش میاد
از موی سوخته و لب ترک ترک خوشش میاد
حالا تو از موی سرم خوشت میاد
از اینکه دست دراز کنن به معجرم خوشت میاد
از ساربون بدم میاد
از رد خون بدم میاد
چندروزه حتی از تنور
از بوی نون بدم میاد
از بوی دود بدم میاد
من از حسود بدم میاد
از اونی که پیروهنتو دزدیده بود بدم میاد
فکر نکنم خوب بشه این کبودیا
چقد بدم میاد من از محله ی یهودیا
حالا تو از زیر چشام خوشم میاد
حالا که دندون ندارم از خنده هام خوشت میاد
حالا تو از موی سپید خوشت میاد
از اینکه زانو بزنم پیش یزید خوشت میاد
من از طناب بدم میاد
ازاضطراب بدم میاد
از خنده های حرمله
جون رباب بدم میاد
از شهر شام بدم میاد
از ازدحام بدم میاد
به قسمت سکینه از بزم حرام بدم میاد
به جون تو از خیزرون بدم میاد
از این که تو جمع عمه رو بدن نشون بدم میاد
حالا تو از اشکم عزیز خوشت میاد
این که اینا به دخترات بگن کنیز خوشت میاد
عمو کجاست یعنی عمو خوشش میاد
از اینکه میخورم زمین جلو عدو خوشش میاد
#یا_رقیه😭😭
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸مستند داستانی «چرا تو؟!»🔸
نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت بیست و سوم»
ما یه کم فاصله داشتیم تا محل جمع شدن فرماندهان. من دیدم حاجی پاشده و داره با حالت عصبانیت و در عین حال احتیاط و دولا دولا به طرف فرمانده ها میره. منم پاشدم دویدم دنبالش.
تا اینکه رسیدیم به فرمانده ها. حاجی فوراً کلامشون قطع کرد و گفت: «برنامتون چیه؟ اونا تا نابودی، دو قدم بیشتر فاصله ندارن!»
یکی از فرمانده ها گفت: «شما با اجازه چه کسی موقعیتت رها کردی و اومدی اینجا؟»
حاجی گفت: «جواب منو بده! میگم برنامه تون چیه؟ چرا پا پس کشیدین؟!»
اون فرمانده گفت: «لازم نیست به تو جواب پس بدیم! برو سر پُستت!»
حاجی رو کرد به طرف بقیه فرمانده ها و گفت: «این آقا حرف منو نمی فهمه! شماها بیدار باشین! ما دو قدمی پیروزی هستیم. شرایط جوریه که اگه حتی با دست خالی بجنگیم نابودشون می کنیم!»
یه نفر دیگه گفت: «تمرّد نکن! الان شرایط حساسی هست. به زبون خوش پاشو برو!»
حاجی گفت: «کدوم شرایط حساس؟! اگه شما حساسش نکنید، حساس نمیشه! آقا! با چه زبونی بگم؟ شرایط واسه ما حساس نیست. این اونا هستن که کُنج رِنگ گرفتار شدن و دارن زمان میخرن! باید امونشون ندیم وگرنه به محض آتش بس، امونمون نمیدن!»
یکی دو نفر از فرمانده ها و همچنین نماینده امام قبل از اینکه حاجی بیاد، حرفشون همین بوده و بر ادامه جنگ اصرار داشتند.
یه نفرشون گفت: «زمین، مال اوناست. میزان تجهیزات بیشتر و سنگین تر مال اوناست. تعداد بیشتر، مال اوناست. قطع نبودن خط اتصالی با عقب هم مال اوناست.»
حاجی گفت: «حالا منظور؟!»
اون گفت: «منظورم واضحه! والا بچّه ها تا همین جاش هم خیلی مردونگی کردن که با این شرایط موندن و نرفتن! بنظرم طرف مقابلمون هم...»
حاجی گفت: «طرف مقابلمون چی؟! چرا حرفتو کامل نمی زنی؟! لابد اونا هم خیلی مردونگی کردن که نزدن ما رو نکشتن! آره؟»
داشت کشمکش بین اونا و حاجی پیش میومد که یهو نماینده امام گفت: «برادرا! الان بدترین چیز، همین به جون هم پریدن خودمونه! این به جون هم پریدن ما، ینی اونا پلّه اوّل طرحشونو موفق شدند! لطفاً خونسردی خودتون حفظ کنین!»
حاجی حتی به نماینده امام هم پرید و گفت: «ببین حاج آقا! چشم! الان خونسردیم! برو مرحله بعد... تکلیف چیه؟»
نماینده امام گفت: «من با پیشنهاد شما موافق ترم!» نماینده امام در واقع داشت با آداب و با حیا حرف میزد اما حاجی اعصابش بهم ریخت و نفهمید داره چی میگه؟!
حاجی گفت: «حاج آقا ینی چی موافق ترم! حرف من و حرف این یکی دو تا بزرگوار اصلاً با هم قابل جمع نیست! میشه یه کم روحیات امام جمعگی تون بذارین کنار و مثل خطبه های دوّم، به نعل و به میخ نکوبین! ینی چی تا به یه نفر مراجعه می کنیم یادش میفته که باید هوای همه رو داشته باشه و کسی ازش رنجیده نشه؟! تکلیفمون رو روشن کن برادر من!»
نماینده امام که خیلی با حیا بود و توقع این برخورد را از کسی نداشت، یه کم داشت سرخ و سفید میشد که دو سه نفر از فرماندهان به حاجی توپیدن و به خاطر لحن حرف زدنش، بهش اعتراض کردند!
من یه چشمم به کشمکش حاجی با اونا بود. یه چشمم هم به نماینده امام که حسابی تو فکر غرق شده بود.
تا اینکه یهو نماینده امام از جاش بلند شد و داد زد: «بسه دیگه! کافیه! خوبه همه فرمانده هستن و مثلاً آداب بلدن! اجازه نمی دید حتی آدم فکر کنه ببینه تکلیف چیه؟!»
همه ساکت شدن و فقط چشمشون به دهن نماینده امام بود. نفس ها حبس شده بود و همه منتظر!
نماینده امام تفنگشو برداشت و گفت: «میجنگیم! قبل از اینکه ایشون هم بیان داخل، هیمنو گفتم. با پیشنهاد فوریت این برادرمون و این یکی دو نفر فرمانده بزرگوار موافقم! اگه دشمن اینقدر اهل خیر و نجات مسلمین بود، چرا سه چهار روز قبل یادش نبود؟! حالا که رسیدیم ته خط و داریم پاروشون می کنیم، یادشون افتاده همه مسلمونیم و با هم برادریم و آیه مومنین با هم برادرند میخونند؟!»
حاجی خیلی خوشحال شد و مثل فنر از جاش پرید و گفت: «رحمت به شیری که خوردید! بسم الله! حتی یکیشون هم زنده نمیذاریم! کاری می کنیم که درس عبرت تاریخ بشن!»
یکی دو نفر دیگه هم از جاشون بلند شدند و تأیید کردند و حرف های حماسی و از این چیزا گفتند.
اما...
سه چهار نفر بقیه، نشسته بودن و مثل اینکه خیال پاشدن نداشتن و این، اوضاع را خیلی پیچیده می کرد و واقعاً جای نگرانی داشت.
نماینده امام رو به اونا کرد و گفت: «برادرا! شما چی؟ پاشین یه یا علی بگین! پاشین بسم الله...»
یکی از همونا که نشسته بود گفت: «لطفاً عقلتون رو دست یه جوون خام بی تجربه غیر کادر ندید! اینجا جای انقلابی گری و سرتو بندازی پایین و بگی یا الله و وارد بشی و این حرفا نیست! ما گوشمون از این حرفا پره و اصلاً خودمون به اینا یاد دادیم.»
یه نفر دیگه شون هم گفت: «دقیقاً! ضمن اینکه جسارتاً شما فقط نماینده امام هستین و لاغیر! من جایی نخوندم و ندیدم که امام، نماینده هاشون تصمیم سازی بکنن و در تدابیر فرماندهان دخالت کنند!»
تا این حرفو زد، مثل این بود که یه بشکه آب یخ ریخته باشن سر تا پای همه مون!
نماینده امام که عرق کرده بود، گفت: «برادر جان! من ادعا نکردم باید همه تون به من بگین چشم! اما قطعاً اگر الان خود حضرت امام اینجا بودن، همین تصمیم را میگرفتن!»
یه نفرشون گفت: «اوّلاً شأن امام اجلّ از ایناست که بخوان اینجا باشن و در تدابیر فرماندهانی که خودشون نصب کردن ورود کنند و زیر سوال ببرند! پس دیگه چرا فرمانده معین کردند؟ اگه ما دکور هستیم، بگید حداقل خودمون بدونیم.
ثانیا احترام شما جای خود! اما در جنگ، قبل از اینکه انقلابی گری و روحیه جهادی و این چیزا مطرح باشه، سواد جنگیدن واجبتره! سواد جنگیدن ما میگه تیغ و گلوله ما برّنده تر از جوّی که اونا با قرآن و روحیه بچه های ما ایجاد کردند، نیست!
حالا تصمیم با خودتون. من که نمیتونم به تک تیراندازم بگم قاری قرآن رو بزن! بلندگوی مسجدشون رو بزن! منم بگم، اون قبول نمیکنه!»
ادامه دارد...
#چرا_تو
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸مستند داستانی «چرا تو؟!»🔸
نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت بیست و چهارم»
بلندگوهای اونا بیکار نمی نشست و مدام همخوانی عربی «یا ایها المؤمنون اتحدّوا اتحدّوا» پخش میکرد.
از یه طرف دیگه بچّه های خودی داشتند اطراف ما جمع میشدن و دوست داشتن بدونن چه خبره و بالاخره چی میشه و تکلیف چیه؟!
شرایط خیلی سختی بود و هیچ کدوم از دو طرف از حرفشون کوتاه نمیومدن. جوری هم نبود که بگیم هر کسی بره راه خودش و کاری به هم نداشته باشیم. تا اینکه حاجی و نماینده امام و یکی دو نفر فرمانده گفتند: «ما تکلیفمون روشنه و میجنگیم. کاری هم به شما نداریم!»
اون سه چهار تا فرمانده هم گفتن: «با کدوم نیرو؟ با کدوم ادوات؟ اوّلاً اینا که زنده موندن و خورده ادواتی هم که مونده، خستن و کاری از پیش نمی برین. ثانیاً جسارتاً اینا نیروهای ما هستن و بدون اجازه ما حقّ قدم از قدم برداشتن ندارند. وگرنه متمرّد محسوب میشن و همین جا مطابق با قوانین صحرایی باهاشون برخورد میکنیم.»
حاجی گفت: «خب برخود کن! برخورد کن اگه مردی! اینا.... اوّلیش من! پاشو برخورد کن! آخه آدم بزدل و ترسویی هم نیستی! که اگه بودی دلم نمیسوخت! دلم از این میسوزه که نظامی هستی اما انقلابی نیستی! اهل جنگ هستی اما اهل جهاد نیستی! فکر و حسابِ دو دو تا چار تا و سواد داری اما بصیرت نداری!»
اون فرمانده رو کرد به حاجی و گفت: «حرفاتو نشنیده میگیرم چرا که تو هم جای من نیستی. نمی زنم تو گوشِت چون حرفامو نمی شنوی و حرف، حرف خودته! تو دهنت هم نمیزنم چون بعید می دونم این حرفا مال خودت باشه و بنظرم شیرت کردن و انداختنت جلو! اصلن آره! من بی بصیرت! آدم بی بصیرت که تکلیف نداره. شما خیلی می فهمی و بصیرت داری، بسم ا... بزن به خط! اما فقط خودت بزن به خط! حق نداری کسیو با خودت برداری و نفاق و دودلی بندازی تو دل مردم! شاید دلت بخواد خودکشی کنی، برای من مهم نیست اما قرآن گفته: «لاتُلقوا بایدیکم الی التهلکه» خودتو به هلاکت ننداز! اینجا معرکه هلاکته!»
نماینده امام نذاشت حاجی جواب بده. خودش رو کرد به اون سه چهار نفر و گفت: «اگر ادامه به جهاد، نفاق و چند دستگیه، من گناهشو به عهده میگیرم. اصلاً آقا گردن من! نمیاید؟ باشه! پس خودتون جواب امام رو بدید! ما که رفتیم! یا علی.»
یا علی که گفت، خودش و حاجی و من و یکی دو نفر فرمانده دیگه زدیم بیرون. چند قدمی رفتیم که دیدیم نماینده امام، سرعتش کم شد و به نفس نفس افتاد. من رفتم سراغش و دیدم طاقت نیاورد و زانوهاش شل شد و زانو زد روی زمین. وقتی دستمو بردم دور کمرش، دیدم خیس شد. نگا کردم و دیدم بنده خدا زیر لباسش ترکش خورده بود و کلّ اون مدت داشته تحمل می کرده و حتی با بدن مجروح تصمیم به ادامه مبارزه میگیره!
از این بدتر نمیشد. چون مجبور بودیم نماینده امام رو بذاریم و بقیه رو که با ما همراه بودند، جمع و جور کنیم و بزنیم به خط!
من که به شدت تردید داشتم. دوس داشتم حاجی بهم بگه، تو پیش نماینده امام بمون و از ایشون مراقبت کن تا ما برگردیم.
اما نماینده امام حاضر نشد بمونه و آماده شد تا مثل حاجی و بقیه بزنه به خط و کار رو یه سره کنه و برگرده!
بازم آماده رزم شدیم. قرار شد بچّه ها را جمع و جور کنیم اما.... داشت یه اتفاق بدی می افتاد. اتفاقی که خیلی ازش می ترسیدیم. در آستانه پیروزی، با تغییر تاکتیک دشمن، جنگ متوقف شده بود و حالا هم داشتیم به تفرقه و دعوا میفتادیم. چرا؟ چون دیدم اون چند تا فرمانده مخالف ما هم دست به کار شده بودند و با نیروها صحبت می کردن و کار به یار و یارکشی کشیده شده بود!
خب در این شرایط باید واقع گرا و واقع بین بود. واقعیتش هم این بود که اغلب نیروها تابع فرمانده هاشون هستتند و تکلیف گرا ترین نیروها هم صلاح را در تمرّد از فرمان فرماندشون نمی دیدند.
اینجوریا شد که شاید به جرأت می تونم بگم که معادله ما در جبهه خودی، دو دهم به هشت دهم شد. ینی دو دهم ما بودیم و هشت دهم بقیه. بقیه ای که نه تنها از تصمیمشون خجالت نمی کشیدند بلکه ما را هم سرزنش می کردند.
خب من که بدم نمیومد. چون هم خسته بودم و هم معادله صحنه نبرد خیلی برام روشن نبود و هم ده ها دلیل دیگه که هر چی هم بگم، تا خودتون اونجا نباشین، گفتن من فایده نداره.
اما حاجی و نماینده امام و دو تا از فرماندهان و چند تا گروه از نیروها معتقد و مسلّم و قُرص پای کار بودند و می خواستند به خط بزنن که با واکنش شدید حریف روبرو شدند.
اصلاً درگیری شد و خیلی هم طبیعی بود که اونا از خودشون دفاع کنند. من که لنگ لنگان عقب نیروها پوشش می دادم و جلو عقب می رفتم و خیلی متوجه اون جلو و شرایط غبارآلودش نبودم.
تا اینکه دیدم به خاطر کم بودن تعداد بچّه هایی که به خط زده بودند و عدم پوشش کافی از عقب، تعدادی شهید دادیم و بقیه هم با حالتی از ترس و اضطراب، عقب نشینی کردند.
اما من اون وسط... حاجی را نمی دیدم!!
همش میگفتم وای خدا...
کو حاجی؟
همش داشتم از ترس و دلهره، خودمو می گزیدم. گفتم نکنه حاجی دیگه برنگرده و شهید شده باشه!
تا اینکه با صحنه عجیبی روبرو شدم. صحنه ای که اشکمو جاری کرد! دیدم نماینده امام، با اینکه زخم و جراحت داشت، حاجی را انداخته به کول و داره با زحمت، حاجی خون آلود و بیهوش رو میکشه عقب!
فوراً به کمکش رفتم...
الحمدلله...
زنده بود...
اما خیلی جراحتش سنگین بود!
👈 «پایان فصل دوم»
ادامه دارد...
#چرا_تو
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
برادر عزیزم سلام🌷
بنده کوچکتر از این هستم که بخوام تذکر و توصیه خاصی داشته باشم اما خدا هر چی #استعداد به شما داده که به درد انقلاب و مردم بخوره، شک نکنید سهم شما برای خدمت به بقیه است.
فقط لطفاً:
۱. برید دنبال تحصیلات تخصصی استعدادتون.
۲. دور حرف مردم را خط بکشید و کاری که میدونید درست است انجام بدید.
۳. مطالعات جنبی متکثر کافی نیست و فقط شما را مجمع الجزایر کتب متعدد بار میاره. پس فقط یک شاخه را بگیرید و تا تهش پیش برید.
۴. استعدادی را دنبال کنید که پول و درآمدزایی را به همراه داشته باشه و حلال و طیب و طاهر دستتون را بگیره.
برکتش با خداست
فقط تخصصی و با برنامه پیش برید.
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه