🌸عملکرد نیروی انتظامی باید عاقلانه، مدبرانه و برای مردم کاملاً اطمینانبخش و اعتمادآفرین باشد.
رهبر فرزانه انقلاب اسلامی
خدمت سربازان ولایت در #ناجا سلام و خدا قوت میگم🌷☺️
هفته #نیروی_انتظامی به شما و خانواده های عزیزتون تبریک میگم.🌺
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
🔹🔹نظرات مخاطبان:🔹🔹
🔹سلام ودرود و خداقوت به نویسنده محترم رمان جذاب چراتو؟
وقتی نظرات رو خوندم آرزو کردم کاش خواننده هاتون با مکتب ماکیاولیسم آشنا بودن مکتبی که شعارش هدف وسیله را توجیح میکند و ده تا حکمش از مصادیق شخصیت حاجی است.و طول داستان حاجی وجهه قداست ندارد بلکه در چهره یک سیاستمدار آینده نگر منفعت طلب عمل میکند الان کجایش تعجب دارد؟؟؟؟!
خوبه چیزی که زیاد است.مصادیق شخصیت حاجی در راس نظام با انواع اقسام البسه دینی و نظامی و پزشکی و...
جهت آشنایی خوانندگان احکام ماکیاولیسم👇👇👇
۱- همیشه در پی سود خویش باش:
۲- جز خویشتن هیچ کس را محترم مدار:
۳- بدی کن اما چنان وانمود کن که نیکی میکنی: ماکیاولی معتقد بود که ریاکاری صفتی ارزشمند است.
۴- حریص باش و آنچه را میتوانی تصاحب کن:
۵- خسیس باش:
۶- خشن و درنده خوی باش: نیکی هرگز ثمربخش نیست و شرافت بدترین سیاستهاست.
۷- چون فرصت بدست آوری دیگران را بفریب: کسی که حیلهگرتر است، نیرومندتر است و قدرت، از عدالت نیرومندتر است و دروغ، از حقیقت نیرومندتر.
۸- دشمنانت را بکش و اگر لازم بود دوستانت را هم .
۹- در رفتار با مردم به زور توسل جوی نه به مهربانی:
۱۰- همه مساعی خود را به جنگ متمرکز ساز:
🔹سلام .خدا قوت .وقتتون بخیر
به چالش کشیدن افراد هم در مدل خود میتونه جالب باشه!!
چقدر این چالشها و نظراتی که مخاطبین میفرستند میتونه برای شما مفید باشه
در مقابلش خیلی سخته که بنا به دلایلی نتونید جواب بدید به خصوص بعضی نظرات واقعا جواب لازم داره
این صبرو هضم نظرات مختلف بدون اینکه به دل بگیرید در نوع خودش قابل تحسینه...
این حاجی هم شده برای خودش ماجرایی چه بسا که کم نیستند چنین افرادی در جامعه ما...
قطعا ته کار دید خیلی از ما نسبت به خیلیا عوض میشه...
اون بنده خدایی که فرمودند طلبه ها گشنن اونوقت شما دارید داستان مینویسید قیاس بسیار بیجایی کردند
مگه شما چه منصبی دارید که بتونید مشکلات اقتصادی را حل کنید؟؟!!
در ثانی طلبه ها هم مثل بقیه مردم وقتی فشار اقتصادی هست لزومی نداره فقط به شهریه اکتفا کن خب دنبال یه کسب و کاری باشن .خود شما هم طلبه ای و از طریق نوشتن دارید کسب درامد میکنید و این خیلیم خوبه
خود ما هم طلبه ایم و اومدیم تبلیغ که هم کاری کرده باشیم و هم در این شرایط سخت اقتصادی درآمدی داشته باشیم
فقط یاد گرفتیم طلبکار باشیم و این و اون را متهم کنیم
اون بنده خدا هم حاجی داستان را با شخصیت ادواردو مقایسه کردن جا داره بهشون بگیم که نطفه ایشون بر اساس دین و مذهب خودشون بسته شده و این دلیل نمیشه که حرام زاده باشن!!!
اینجور فکر کنیم تمام مسیحی ها و یهودی ها نطفشون حرامه!!!!
در ثانی اقای ادواردو بی جهت که شیعه نشدن قطعا دنبال حقیقت بودن که این مسیر حق براشون فراهم شد و با تحقیق و تلاش بهش رسیدن و نسبت بهش ایمان اوردند در حالیکه حاجی داستان نه تنها در مسیر درست حقیقت قرار نگرفتند بلکه تحت تعالیمی خلاف حقیقت قرار گرفتند
شخصیت داستان بیشتر نظامیه تا انقلابی .رسیدن به هدف و منفعت شخصی براش مهمه و کاریم نداره از چه جهت فراهم بشه .گاهی در جبهه حق بهش میرسه گاهی در جبهه باطل
اصلا کاری به حق بودن انقلاب یا جنگ نداشت منفعت و ارمان خودشو در این میدید که انقلای بشه و جنگ صورت بگیره تا بتونه به اون هدف خود برسه
و عقایدش در جنگ از خوی سیاسی گریش سرچشمه میگیره
جائی این عقاید موافق دین و مذهب و انسانیت در میاد گاهیم نه
در این قسمت داستان حرف و اعتقادش برای ادامه جنگ موافق اعتقاد ماست که این خودش نوعی سیاسته و رندی جنگه ولی اینکه چه فکر و هدفی پشتش باشه مهمه
دیدیم در جایی از داستان چه تصوری از شهادت داره
خیلی از مجاهدین خلق تفکرش در جنگ اینجوری بوده
الانم کم نیستند...
دلیل نمیشه هر کسی رفت جبهه و حتی جز فرماندهان بود ادم به حقی بوده و تمام افکار و اعمالش صحیحه
هر کسی اون زمان بنا به دلایلی جبهه رفت همه که هدفشون دفاع از کشور نبود!!!
الان خیلی از رجل سیاسی ما مرد جنگ و جبهه بودن و چه بسا فرمانده اون زمان بودند ولی الان چه فکر و عقیده ای دارن؟؟؟!!!
اون زمان مصلحت براشون اقتضای بودن در جبهه میکرده و الان اقتضای چیز دیگه میکنه
توی تاریخ امثال این ادما کم نبودند مگر زبیر نبود ولی عاقبت چه شد
وقتی یه جای کار بلنگه و تفکر پاک و خدایی نباشه بلاخره رسوا میشه
اینجور که من از حرفها و عقاید این حاجی فهمیدم این بود امیدوارم برداشتم صحیح باشه
🔹سلام حاج آقا
دستمریزاد
چه کردی؟
الان تو فامیل ،افرادی که همیشه می نشستند و پشت حاکمیت حرف میزدند و صدر تا ذیل رو می شستند میگذاشتند کنار و ادعای روشنفکری میکردند،همه شون در مورد داستان شما حرف میزنند و در موردش نظرات مختلفی دارند،اولین بار هست که می بینم اینقدر دوستانه باهم بحث می کنند و نظرات مخالف رو می شنوند،بینهایت سپاسگذارم
دلنوشته های یک طلبه
🔹🔹نظرات مخاطبان:🔹🔹 🔹سلام ودرود و خداقوت به نویسنده محترم رمان جذاب چراتو؟ وقتی نظرات رو خوندم آرزو
🔹 سلام استاد
با ارزوي موفقيت بيشتر تان
من افغاني هستم امارات زندگي ميكنم با كانال شما از طريق دوستم اشنا شدم
من خيلي اهل مطالعه هر داستاني نيستم
دوستم پيشنهاد كردن دست نوشته هاي تان را بخوانم از محتواي مفيدشان گفتن اما موكل ميكردم به بعدتر علاقه اي نداشتم
اما اين يكي (چرا تو) را از اول خواندم
همان قسمت اول و دوم خيلي به دلم نشست با اين كه نميدانستم چه ميگين اما ارتباطم وصل شد
حالا هر شب منتظرم بذاريد و بخونم و بخوابم
كوتاه كنم حرفام رو حق الناس نشه
از اول داستان خودم رو جاي اون دختر كه شرايط سختي داشت فرض ميكردم تمام بدنم ميلرزيد وقتي فكر ميكردم من شرايط اون رو ندارم وگرنه شايد كارايي كه اون ميكرد ميكردم
چقدر ما ادما بي اعتباريم به خودمان هم اعتماد نداريم خدا نجاتمان بده.
شخصيت حاجي هم از اول يك ادم حيله گر و شورشي بود از اونجايي كه پدر و برادر ناتني اش رو به جون همديگه انداخت و...
اما خيلي آروم و بدون سر و صداي بيجا كارش رو ميكرد
حالا هم تا اينجا هر كاري ميكنه هر حرفي ميزنه هر چند زيبا و درست بگه بازم يه جوريه
ادمي كه خالص و صالح باشه وقتي خيلي ساده هم حرف بزنه دلها رو به خودش جذب ميكنه اما ايشون خيلي خشك و سرده
اصلا جاذبه نداره.
من سرگذشت هر كسي رو ميخوانم و ميشنوم خودم رو جاي اون شخص تصور ميكنم خيلي سخت بوده اونجا كه قران ميخواندن و قران وسيله پيروزي شان در جنگ شده بوده
هر چند سخت نبود مسلمان بايد بصيرت داشته باشه و تشخيص بده اما من از خودم ميترسم از آن قران هاي روي نيزه و از اين قاريان و مفسرين قران در جبهه باطل
نميدانم من الان كه زندگي ميكنم كجايم كدام طرف
مصمم و با اراده يا مردد و دو دل
يا علي مدد
🔹سلام حاج اقا
تا حالا که داستانتون خیلی جذاب بوده من هرلحظه ک میرم جلوتر هرچند حاجی داره بهتر میشه ولی یاد اون رفتار مرد یهودی می افتم که وقتی حاجی بچه بود دستاشو میبوسه وقربون صدقش میره .خیلی خوب به موضوع منافق های داخلی دارین میپردازین که دارن بیشترین کمک رو به دشمن میکنن واشارتون به اینکه حاجی یک ادمه خشک مذهب هستش واحتمالا هم قراره تو فصل های بعدی یهو بزنه زیر همه چی. ولی حاج اقا حالا چراتااین اندازه بالانطفه نامشروع و مشکل دار ؟ میخواین بگین اکثرمنافقا از نطفه اینجورین ؟🧐
🔹 سلام ،شخصیت حاجی کاملا مشخص هست فردی با عقاید خشک و غیر قابل انعطاف و مذهبی خشک و متعصب و درعین حال منفعت طلب که از هر موقعیتی برای رسیدن به اهداف و ارضا روحیه سلطه طلبی خود استفاده میکند....تا جایی که میدانم دو سید نماینده امام در جنگ بودند آیت الله مشکینی و آیت الله امام خامنه ای مدظله العالی...که امام خامنه ای در خط مقدم حضور داشتند ...پیش آنکه سر وصدا بشه نماینده امام رو معرفی کنید
سر شام داشتم فکر میکردم به جمله بالا که نوشتم.. مذهبی خشک متعصب...ولی تازه متوجه شدم که اصلا حاجی مذهبی نیست چرا اول این برداشت را کردم؟ چون تا حالا تصورم از رزمندگان جنگ انسان های مذهبی بوده...
حاجی از آنهایی ست که خود را به منافقان نفروخت ولی در شرایط صلح خود را به مقام و موقعیت خواهد فروخت.
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸مستند داستانی «چرا تو؟!»🔸
نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت بیست و هفتم»
وقتی داشتیم بر می گشتیم، حاجی تا مدت ها ساکت بود و چشماشو رو هم گذاشته بود و فکر می کرد.
منم حسابی فکرم مشغول بود و از اینکه امروز در اون جلسه بودم، حس خیلی خیلی بزرگ و عجیبی داشتم. اصلاً استرسم برای انتخاب شخص دیگه، غیر از نماینده امام بیشتر شده بود و مطمئن بودم که اگر خدایی نکرده شخص دیگری انتخاب بشه، نمی تونم به عنوان امام جامعه و رهبر قبولش کنم.
لبمو با احتیاط باز کردم و یک کلمه گفتم: «بنظرت...»
حرفم ناقص موند و حاجی فوراً در حالی که چشماش هنوز روی هم بود گفت: «نمی دونم! آدمای متشرّع، قابل پیش بینی ترین آدما برام بودند که همیشه می دونستم حرکت بعدیشون چیه! لااقل تا قبل از دیدار امروز اینجوری بودم. اما الان که از خونه این بنده خدا اومدیم بیرون، واقعاً نمیدونم چی میشه و حرکت بعدی این آقا چیه؟ اصلاً حرکتی میزنه؟ نمیزنه؟ با کسی دیگه بسته؟ نبسته؟»
لبمو باز کردم و یک کلمه گفتم: «فکر نکنم...»
بازم جملمو قطع کرد و گفت: «فکر نکی چی؟ تو سیاست که نمیشه دور از کسی نشست و دربارش فکر کرد! دلیل اینکه امروز رفتیم پیشش و باهاش صحبت کردیم، خیلی واضحه. میدونم که اگه تصمیمش گرفته باشه که قبول نکنه، به حرف من و امثال من توجهی نمیکنه اما ...»
بعد یهو چشماشو باز کرد و مثل برق گرفته ها راست نشست و بیسیم زد و از کسی که پشت خطش بود پرسید: «چه خبر؟!»
صدا اومد که: «هیچی! کلّ دیدارهای امروزشون را کنسل کردند.»
حاجی که انگار خیالش راحت شده بود، نفس عمیقی کشید و بهش گفت: «درستش هم همینه! ما شانس آوردیم که ما رو پذیرفت. حواستون جمع باشه. تنهاشون نذارین!»
من که داشت چشمام می زد بیرن گفتم: «کی فرصت کردی تیم حفاظتی منزل و دفترشون رو هماهنگ کنی؟ پس من آخرین نفری بودم که...»
حاجی گفت: «الان وقت این حرفا نیست. هماهنگ کردم که تو هم یه مدت بیای پیش خودم. راستی کی منزلشون بودی؟ منظورم آخرین باره!»
گفتم: «کم رفت و آمد می کنیم. یه هفته ای میشه! آره ... یه هفته پیش خانمم رفت پیش حاج خانمشون!»
حاجی لبخندی زد و گفت: «خانمشون؟! ینی چی؟ چرا به خواهرت میگی حاج خانمشون؟!»
منم خندم گرفت و گفتم: «ما خیلی وقته فراموش کردیم خانمشون خواهرمونه! از بس همدیگه رو کم می بینیم. بعلاوه اینکه برداشت من اینه که برخورد ور فتارشون اینقدر سنگین و علمایی و یه جوریه که آدم معذّب میشه بره پیش خواهرش! وگرنه خودشون که بندگان خدا حرفی ندارن!»
حاجی گفت: «بخاطر همین بهترین راهی که برای نزدیک تر شدن تو به آقا وجود داره، اینه که مسئول حفاظت بیتشون بشی! موافقی؟!»
نفس عمیقی کشیدم و یه کم با تردید و یه ترس ضعیف گفتم: «اگر اینجوری صلاحه، باشه. کارای حکم و اینا...»
گفت: «حله... هماهنگه... تا ابلاغ شد بسم الله بگو و مشغول شو!»
گفتم: «ببخشید وسط پروژتون یهو وارد شدیم! ماشالله همه چیزم هماهنگه! اصلاً معلومه چه خبره؟»
گفت: «الان وقت این حرفاست؟»
گفتم: «واسه تو هیچ وقت، وقت جواب دادن به ابهامات و سؤالات من نیست! حالا ولش کن! الان میشه بدونم چرا نگرانی؟!»
نگاهشو ازم دزدید و به دور و بر نگاه کرد و گفت: «نگران که چه عرض کنم؟!»
گفتم: «چته؟ بگو برام! حالا اگه یه وقت خدایی نکرده همه چیزتون لو نمیره!»
گفت: «بسه! تنها نگرانی من و بقیه، خود آقاست! می ترسم قبول نکنه! می ترسم توی تعارفات علمایی و مصلحت های پیچیده و چه می دونم... وسط اینا گیر کنه و بقیه ده دستی بگیرن و همه چیز بهم بخوره!»
گفتم: «مگه یه عمر نمیگفتی این منصب الهی هست و دست خود آدم نیست که قبول نکنه و ...؟!»
گفت: «چرا ... میگفتم ... اما این مال قبل از این چیزاست. وقتی آدم میاد وسط میدون و از فضای معنوی و تئوری و این چیزا فاصله میگیره، دیگه خیلی به این چیزا فکر نمیکنه. یادمه که ناپدریم با اینکه بعدا باهاش به اختلافات جدی خوردم، اما همیشه با جایگاه قدسی حکومت مخالف بود و منم همونجوری بار اومدم و پذیرفتم.»
گفتم: «بهتر نبود اول با خود آقا میبستین؟!»
گفت: «یه جوری حرف می زنی انگار دومادتون رو نمی شناسی؟! کَر بودی که امروز گفت «بین خود و خدا نه منتظر فرصتی برای حکومت بودم و نه دنبال چنین پیشنهادی هستم!» خودشم میدونه در کلّ جهان اسلام بی نظیره اما نمی دونم چرا چراغ سبز نشونمون نمیده که یه کم دلگرم تر باشیم و بریم همه چیزو برنامه ریزی کنیم؟!
توی بد خلأیی گیر اومدیم.
فقط هم علتش یک چیزه!
اونم اینه که نمی دونیم وقتِ پنالتی آخر، پشت توپ میره یا نه؟
اگه رفت، میزنه یا نه؟
اگه زد، گل میشه یا نه؟
اگه گل شد، داور و تماشاچیا قبول می کنن یا نه؟»
راست می گفت. از طرفی آقا نباید تلاش می کرد. چرا که در شأن و داءب آقا نبود. از طرفی هم ما کلی کار داشتیم و باید کلی زمینه داخلی و خارجی آماده می کردیم اما دست و زبونمون بسته بود و نباید بیگدار به آب می زدیم.
احساس بسیار غریب و عجیبی داشتم. وسط بزرگترین گردنه زندگیم ایستاده بودم. تازه حال من این بود. شما فکر کنین حال حاجی دیگه چی بود و اصلاً چطوری شبا خوابش می برد. چون اگر این کار به سرانجام خیر نمی رسید و یا وسط کار، لو می رفت و ساخت و پاخت و تیم چینی حاجی تابلو میشد، حتی احتمال اینکه سر حاجی را زیر آب بکنن هم وجود داشت!
حالا همه اینا تا استقرار من در خونه آقا و در دست گرفتن تدابیر بیت ایشون بود.
اما مونده بود کلّی کارای هماهنگی و ...
فقط هر شب دوست داشتم خیلی زود و فوری، اون شرایط عاقبت بخیر بشه و از بلاتکلیفی در بیاییم.
ادامه دارد...
#چرا_تو
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸مستند داستانی «چرا تو؟!»🔸
نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت بیست و هشتم»
مدام اعلام می کردن که حال امام بد هست و ممنوع الملاقات هستن و مردم دعا کنین! همه اینا که دارم میگم، فقط سه روز طول کشید. ینی امام فقط سه روز تو بستر افتاد ولی برای حاجی و من و ... چند ماه طول کشید.
اما حقیقتش اینه که حال ما هم خیلی بد بود. حاجی بازی سخت و خطرناکی شروع کرده بود که متأسفانه چون از ذهن و انتخاب سران و خواص خبر نداشت و اونا خیلی بسته کار می کردند، شرایط و تصمیمات را برای خودش سخت و پیچیده میدید.
من به صورت غیر رسمی و مثلاً غیرعلنی در خونه آقا مستقر شدم و کارای برنامه ها و دیدارها و امنیت جان آقا و بیتشون را به عهده داشتم. همه چیزو با حاجی چک می کردیم و حتی به پیشنهاد حاجی، پدرم هم به جمع ما افزوده شد و چون بازنشسته فوق العاده تیز و فرزی بود، خیال منم راحت تر شد و به خاطر این تیزبینی حاجی، ازش تشکر کردم.
شاید سه روز نکشید که امام ما را تنها گذاشت و به جوار رحمت الهی رفت و یک امّت را داغدار رفتن خودش کرد.
عصر روز تشییع، قرار شد جلسه اضطراری تشکیل بشه و همه بزرگان دور هم جمع بشن و یه فکری به حال مردم و حکومت بکنند.
حاجی از شب قبلش در بیت آقا مونده بود و تصمیم گرفته بود تا حصول نتیجه قطعی و رهبری ایشون، تنهاشون نذاره. اما کم محلی آقا به همه ما، آزار دهنده بود و نمی دونستیم چطوری باید خودمونو عزیزتر کنیم.
تا اینکه لحظه موعود فرار سید...
اما...
دیدم حاجی داره حرص می خوره و مثل اسپند رو آتیش، مدام این ور و اون ور میشه!
گفتم: «چیه حاجی؟! راستی شما چرا هنوز نرفتین؟»
گفت: «وای دست دلم نذار و ولم کن تا هر چی از دهنم در نیومده بهت نگفتم! چه می دونم؟ داره دیرمون میشه اما آقا از اندرونی بیرون نمیاد!»
گفتم: «خب در بزن برو اخل! یا الله بگو.... می خوای من بگم؟»
گفت: «لازم نکرده! خودم یا الله گفتم اما اجازه نداد. نگا کن. داره ساعت می گذره. انگار نه انگار...»
گفتم: «می خوای به حاج خانم بگم؟»
گفت: «بد فکری هم نیست! شاید افاقه کرد! والا. زود باش!»
رفتم و با حاج خانوم در میون گذاشتم. اما حاج خانوم در عین ناباوری گفت: «الحمدلله خودشون آقا هستند و همه کاره! من برم چی بگم؟ ضمناً دوس ندارم دیگه منو پاشنه آشیل کنین!»
اینو تا به حاجی گفتم، عصبانی شد و در حالی که تند تند قدم می زد گفت: «ولم کنین! همتون یه جوری هستین! اسیر شدم از دستتون! باید دل همه تونو راضی کنم. حالا خوبه مسئله، مسئله شخصی من نیست!»
سر ساعت شد و حتی به تدریج، ساعتی هم گذشت اما آقا نه تنها از اتاقشون بیرون نیومدند بلکه کسی را هم به داخل راه نمی دادند. تا اینکه یهو بچّه ها از پشت بیسیم، آمار سه چهار تا وسیله نقلیه با پلاک مخصوص دادند.
تا به حاجی گفتم، تعجب کرد و خبر نداشت و بقیه بچّه ها و فرماندهان و علمایی هم که تو بیت بودند اظهار بی اطلاعی کردند!
به بیت رسیدند و همه پیاده شدند! داشت چشمامون ده تا میشد تا دیدیم که ماشالله!! همه رجال و دونه درشت های لشکری و کشوری (البته به استثنای دو سه نفر) با سلام و صلوات وارد خونه آقا شدند.
حاجی که داشت از هیجان نفسش بند میومد، فقط تند تند سلام و احترام می کرد و دعوتشون کرد داخل و قسمت بیرونی بیت نشستن و منتظر آقا!
جلسه عجیبی میشد اگر آقا هم حضور پیدا می کردند و ما هم از نگرانی و تعجب خلاص می شدیم.
همین طور هم شد.
یهو دیدیم درب اتاق مطالعه آقا که اندرونی بود باز شد و مثل دسته گل محمدی وارد اطاق مهمانان شد و همه دست به سینه، سلام و صلوات فرستادند.
آقا نشست. بقیه هم نشستند. ما هم دم در زانو زدیم و دلمون پر می کشید که فوراً یه نفر حرف بزنه!
لحظات پر از سکوت اما مملو از فریادها و پیام های خوبی بود که داشت با زبان بی زبانی بین همه ردّ و بدل میشد.
همه منتظر بودند که یه بزرگی، بزرگتری، آیت اللهی، سرداری، چیزی صحبت کنه و سکوت و یخ جمعیت را بشکنه.