جاش نبود وگرنه حاجی یا حتی خود من شروع می کردیم. ولی هم من و هم حاجی می دونستیم که باید اینجای کار را یه بزرگتر شروع کنه و بقیه هم پشت سرش یاعلی بگن!
تا اینکه بعد از دقایقی که خوب جونمون به لبمون رسید، یکی از بزرگان و رجال دینی که بعداً نماینده خود آقا در ستاد کل شد، لب باز کرد و گفت: «بسم الله الرحمن الرحیم. همینطور که قبل از دنیا رفتن حضرت امام، به اشاره خود امام به سمت شما اومدیم و بیعت کردیم و دین و دنیای خودمون را به دستان با کفایت شما سپردیم، این جلسه را به بهانه اعلام علنی و تجدید بیعت خدمت شما هستیم. ما جان و آبرو و مال و مقاممون را دو دستی در طبق اخلاص می ذاریم و به شما عرض می کنیم که تا آخرش هستیم و چیزی نمی تونه مانع بین وفاداری ما و اوامر شما باشه مگر مرگ!
دیگر دوستان و آقایان و حضرات هم عرایضی دارند که اگر اجازه بدید، پس از بیعت و اعلام وفاداری به شما به سمع و نظرتان برسانند.
غفر الله لنا و لکم.
و السلام علیکم و رحمة الله.»
ادامه دارد...
#چرا_تو
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
پیشنهاد میکنم شما هم دو ماه برید استراحت
برید تفریح
حتی مسافرت برید
تا بشوره ببره
والا
6.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خوش به حال بچه هایی که امسال میرن اربعین😭😭
ففروا الی الحسین
به طرف امام حسین فرار کنید😭😭
به رسم رفاقت، التماس دعا
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
🔸🔸 #اولین_پرده_فتنه_۹۸
سال ها پیش، سال 88 فتنه ی عبری- عربی- غربی در ایران شکل گرفت و ده سال بعد، مشابه آن اما در ابعادی محدود تر، در عراق شاهد آن هستیم. عراقی که خاکش رابا خون و راهش را با رنج و آبش را با اشک شسته اند.
وقتی چهارده هزار حساب توییتر از سعودی، حدودا سه ماه فعالیت مستمر داشته تا هشتک های هدفمند و برادر کشی و ایران ستیزی را ترند کنند و ظرف کمتر از هشت روز، هجوم تویتری خود را به دیگر فضاهای مجازی کشانده، به گرنه ای که ظرف کمتر از چهل ساعت، هجده درگیری و تنش جدی میان فریب خوردگان عراقی و پلیس و ارتش آن کشور شکل بگیرد، چه توهم توطئه داشته باشیم و چه نداشته باشیم، همه و همه حکایت از یک حرکت منسجم و برنامه ریزی شده دارد که قلب برادری ملت های بزرگ شیعی و بلکه اسلامی را نشانه گرفته است.
داستان زمانی جالبتر می شود که شما با حدود 20 کلیپ کوتاه از قلب معترضان مواجه شوید که بازیگر اصلی دوازده کلیپ، فقط یک نفر باشد و با لحن سعودی، این جملات را به اسم یک شهروند عراقی و در بغداد و میان دود و آتش و اغتشاش، رو به دور بین بگویید: ( این پوکه ساخت تهران است... ما اجازه، تجاوز ایرانی ها به ناموس عراقی ها در اربعین نمی دهیم.. این ها همه پول از جیب مردم ایران است که اینجا خرج میشود... ایران، مزاحم جدی ثبات در عراق و...)
همه این جملات را ما در طول دهه اخیر بار ها شنیده ایم. با این تفاوت که در فضای مجازی ما، عراقی ها را متجاوز به نوامیس ایرانی معرفی کرده و غیرت و تعصب اهالی تهران و مشهد و قم و سراسر ایران و ایرانی را نشانه رفته است.
ادبیات، عین یکدیگر و حتی شیوه حملات، با هم مو نمی زنند. قطعا از یک موسسه و یک سرویس جاسوسی و ضد بشری هدایت می شوند.
اما...
این بار هم کار، کار امام حسین (ع) است که فتنه را خوابانده و همه را زیر پرچم عزت و افتخارش جمع می کند.
همانطور که عاشورای 88 ، ایران را نجات داد...
در اربعین سال 98، عراق و بلکه جهان اسلام را از ورطه حاشیه خس و خاشاک عبری- عربی- غربی نجات خواهد داد.
لبیک یا حسین
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸مستند داستانی «چرا تو؟!»🔸
نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت بیست و نهم»
علنی و عملی شد. به خیر گذشت و یک بیعت حداکثری صورت گرفت و خیال همه مخصوصاً حاجی راحت شد.
اما به قول حاجی، این ابتدای راه بود و تازه داشت همه چیز شروع میشد. چون قرار نبود بعد از بیعت و سپردن سکان انقلاب به دست یک انقلابی حقیقی، قیامت بشه و دنیا تموم بشه. بلکه قرار بود تازه آستین ها را بزنیم بالا و کار کنیم.
حاجی می گفت: «کلی کار داریم. از داخل گرفته تا خارج. اما بزرگترین تهدید ما جنگ خارجی است. خدا کنه تصمیمات حضرت آقا در این زمینه سنجیده باشه!!»
تا اینکه قرار شد دو روز بعد از اعلام عمومی، آقا سخنرانی کنند و در اولین سخنرانی، خطوط کلّی سیاست های کلان را با مردم در میان بگذارند.
تیم حفاظت کارش را خوب انجام داد و اون روز همه ریز و درشت مراسم را چک کرد. حاجی هم که یکی از مسئولین جلسه بود، با کلّی حرص و دلسوزی جلسه را ترتیب دادند و سخنرانی آقا شروع شد.
سخنرانی سر تا پا درایت و برنامه دقیق. مجال بیان همه مطالب اون سخنرانی نیست اما اون چه که همه را بسیج کرد و خون تازه به رگ مردم و خواص انداخت، اولویت های نظامی ایشان بود.
آقا دستور بسیج همگانی برای در آوردن چشم فتنه دادند. قرار شد مردم و نهادهای نظامی و امنیتی برای کوتاه کردن دست اجانب از زندگی مردم و مرزهای کشور دست به دست هم بدهند.
من و حاجی و امثال ما که نمی دونستیم از خوشحالی باید چیکار کنیم، دست به کار شدیم و توسط مراکز فعال بسیج محلات و شهرهای مختلف، شروع به ثبت نام از مردم کردیم.
البته و صد البته چندین گروه هم به صورت مخفی و یا علنی دست به دلسرد کردن مردم زدند و تز پایان خشونت ها و تز پایان برادر کشی ها و مردم نیاز به فاصله گرفتن از جنگ و جبهه دارند و باید سازندگی حرف اوّل بزنه و ما باید قطب اقتصادی منطقه بشیم و ... بارها و بارها تو گوش مردم خوندند.
اما نتیجه این شد که چیزی حدود 20 الی 25 هزار نفر ثبت نام قطعی کردند و برای شروع، آمار خیلی خوبی بود.
حاجی در یکی از مصاحبه هاش گفت: «ما جنگ پیروز شده را دو دستی تقدیم دشمن مغلوب کردیم. فقط و فقط به خاطر بی بصیرتی. اجازه ندید بازم عده ای پیدا بشن و دلسردتون کنند. این بار کار را تمام می کنیم و به خونه بر می گردیم و برای حلّ مشکلات مردم، فکر اساسی تری می کنیم. اجازه بدید اوّل، مرزها رو نجات بدیم و دفع شرّ کنیم بعدش اولویت اوّل ما و بلکه تنها اولویت ما حلّ بحران های اقتصادی و فرهنگی داخلی است.»
نیروها در حال سامان دهی و تقسیم بودند که آقا تصمیم گرفتند چارت ستادی و احکام حکومتی را صادر و اشخاص را منصوب کنند.
حاجی کلاً تحلیل مثبتی از انتصابات نداشت و می گفت: «درسته دستشون خالیه اما دیگه نباید باعث بشه هر کی سر هر کاری قرار بگیره. مثلاً همین حاج آقای بزرگواری که مسئول ستاد شده و انصافاً آدم دقیق و خوبی به نظر میرسه، فکر نکنم این کاره باشه! با همین شکم گنده و قیافه خاصش ... دیگه بهتر از این بابا کسی نبود؟ این چه وضعشه ... »
حاجی تصمیم گرفت با آقا مطرح کنه. حتی یادمه یکی دو شب طول کشید که مطالب و اسناد و مدارکش هم جفت و جور کرد.
اما...
دقیقاً صبح روزی که قرار بود ظهرش حاجی وقت بگیره و خدمت آقا برسه، برای خود حاجی حکم زدند و به عنوان یکی از ارکان پایه دوم ستاد (یا همون هسته اجرایی) منصوب شد.
خب خبر خیره کننده ای بود و بنظر همه ما حاجی به حقش رسید. اتفاقاً کسی اعتراض یا مخالفتی هم نکرد و شرایط، در جوّ خوبی دنبال می شد. اما با کمال تعجب، دیگه خبری از صحبت حاجی با آقا و گلایه از انتصابات و این حرفا نبود و به کلّ فراموش شد.
تا اینکه داشتیم فرصت را کم کم از دست می دادیم. حاجی می گفت: «مدام خبر از آرایش دشمن میاد. این ینی علاوه بر اینکه وقت کردند زود سازمان دهی بشن، حرکت هم کردند و مستقر هم شدند و الان دارن آرایش تعریف می کنند!»
البته حاجی تنها نبود و بقیه هم همین حرفا رو می زدند و بالاتفاق همه از چشم سرلشکری می دیدند که آقا منصوب کرده بود. تأکید می کنم؛ آدم بدی نبود اما تحلیل من این بود که همین بلغمی بودنش کار دستمون داد و باعث شده بود دست و پاش را کُند کنه و به موقع نتونیم راه بفتیم.
بالاخره با کلی تاخیر، لشکر و گردان ها حرکت کردند و جریان جنگ از طرف ما هم حالت جدّی تری به خودش گرفت.
من که داشت دلم پر می کشید و دوس داشتم بازم در رکابش باشم بهش گفتم: «مؤمن! نشدا! منو پابست بیت کردی و خودت داری میری صفا؟!»
حاجی گفت: «اگه رفتن من ثواب داره، همشو یه جا سپردم به تو! اصلاً ثواب نماز و روزه ام هم مال تو! اما تو نباید اینجا رو ول کنی. اینجا حکم گردنه کوه احد داره. یه کم خودتو فعال تر بگیر. من از قوم و خویش و داداشای آقا میترسم. اگه حضور ما کمرنگ تر از اونا باشه، بیچاره میشیم. من که یه پام ستاده و یه پام خط مقدم. لطفاً حواست جمع باشه که دورمون نزنن و آقا را دوره نکنن! تاکید میکنم؛ اقوام و داداشای آقا ، آدمای سیاستمدار و دارای جایگاه مردمی خوبی هستند.»
دهنم بسته شد. همیشه بلد بود چی بگه که طرف مقابلش دهنشو ببنده و هیچی نگه!
خدافظی کردیم و حاجی باید دقیق تر و متمرکزتر روی کارش و ستاد و مسئولیت اجرایی و جنگ و جبهه برنامه ریزی می کرد.
مدتی طول کشید که فهمیدم حتی حاجی، برای قوم و خویش های آقا هم به پا گذاشته تا آمارهای دقیق رفت و آمد و میزان اثرگذاری اونا بر مردم و تصمیمات آقا و حرکات خاصی که انجام میدهند را بهش گزارش بدهند.
حاجی میگفت: «مادرم با مادر یکی از داداشای ناتنی آقا یه قوم و خویشی دوری داشتند. همیشه مادرم از اینا جوری تعریف میکرد که انگار آسمون سوراخ شده و فقط اینا ...
اما نا پدریم و دایی هام ، مخصوصا دایی بزرگم، از اینا بدشون میومد و گویا اینکه از ازدواج اون خانم با پدر حضرت آقا ابراز نارضایتی میکردند و حتی برای مدتی، باهاشون قطع ارتباط کرده بودند.
میگفتند اون موقع ها ... با اون شرایط ... در اون فضا ... همین خانمی که مادر داداش ناتنی اینا بوده، دوران مجردیش تنها دختر طایفه ما بوده که مسلّح رفت و آمد میکرده و کلا تیپ و اخلاقش با بقیه دخترای دوران خودش متفاوت بوده.
حتی مادرم میگفت همین خانمه با اون روحیاتش، شاعر هم بوده و اهل جلسه و جمع کردن مردم و این چیزا هم بوده!
حتی داییم میگفت چندین سال پیش، همین خانم برگشته طایفه مادریمون و خیلی سکرت و مخفیانه، از همون اطراف، گشت و گشت و تنها مادر و دختری که لنگه خودش بودند رو به هر قیمتی شده، پیدا کرد و دختره رو به عقد همین داداش ناتنی درآورد و بعدش هم اون دو تا رو از اونجا با خودش آورد اینجا!
حالا این یکیشونه ...
مثلا ناتنیشونه ...
بقیشونم داستان دارن واسه خودشون ... بعدش توقع داری وقتی نیستم و میرم جبهه و مدتی دور و بر آقا نیستم، خیالم راحت باشه و صفا سیتی کنم؟!
والا داییم با اون پیرمرده راست میگفتند ... میگفتند اینا همیشه دنبال تیم چینی و تشکیلات سازی بودند. میگفتند اگه میخوای اینا رو کنترل کنی، باید یا بهشون منتسب بشی و یا از سایه بهشون نزدیک تر بشی.»
با تعجب گفتم: «کدوم پیرمرده؟!»
حاجی آهی کشید و روشو برگردوند و گفت: «هیچی ... بیخیال!»
ادامه دارد...
#چرا_تو
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour