eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
103.4هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
749 ویدیو
130 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
کدوم پیرمرده؟!🤔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹باز در بين حسرت و شادي دلِ آشفته در به در شده است خبر خوبِ تازه ام اين است: دوستم عازم سفر شده است 🔹هيجاني غريب دارد او حق ندارم كه غرق غم باشم _"كربلايي شدم حلالم كن... ميروم اربعين حرم باشم" 🔹ميدهم با كنايه و شوخي ضمن خنديدنم جوابش را: _"من حلالت كنم؟ نخواهم كرد! مگر اينكه ببيني خوابش را! 🔹شرط دارد رفيق! آسان نيست كه حلالت كنم به اين زودي! بايد اي دوست مطمئن باشم به منِ ساده ميرسد سودي!" 🔹_"شرط دارد؟ ولي... بگو! باشد! چاره ام چيست؟ عازمم فردا" بغض و خنده چقدر قاطي شد: _"به خدا گريه لازمم فردا" 🔹از نگاهش سوال ميبارد گرم توضيح ميشوم حالا: _"ميروي كربلا به يادم باش زائر اربعينيِ آقا... 🔹جاي من گريه كن كمي لطفا اگر آبي به دستتان دادند يا اگر دختري زمين افتاد يا اگر ظهر شد اذان دادند 🔹جاي من گريه كن اگر در راه تازه شد درد زخم پاهايت... روضه خوان از رقيه حرفي زد... بين فرياد وا حسينايت... 🔹يا اگر كه خدا نكرده خودت خسته بودي به قدر يك عالم چادرت در مسير خاكي شد تنه اي زد كسي به تو محكم 🔹آخرش هم... بايست رو به حرم جاي من مدتي نگاهش كن بگو آقا رفيق من بد نيست يا اباالفضل! سر به راهش كن 🔹بگو از كاروان كه جا مانده ناخوش است و عجيب دلتنگ است حسرت كربلا به دل دارد گرچه حتما كمي دلش سنگ است 🔹اذن ميخواهد از شما آقا تا بيايد به كربلا يكبار حرمت را نديده تا امروز همه ي غصه هاي او به كنار 🔹باقي صحبتم بماند چون وقت تنگ است و حرف ها بسيار قول دادي كه ياد من باشي!" _"چشم! هستم سر قرار و مدار" 🔹كوله اش را به دوش ميگيرد ميشود سمت كربلا راهي زير لب با گلايه ميگويم: چه خداحافظي جانكاهي! 🔹برو اي زائر! اي رفيق شفيق! كه دعا ميكنم من از امشب به سلامت به مقصدت برسي رهرو راه حضرت زينب 🔹كه در آن راه باورم اين است ماه آبان بهار خواهد بود و براي قدم زدن هايت جاده چشم انتظار خواهد بود... شاعر: فاطمه عارف نژاد
دلنوشته های یک طلبه
🔹باز در بين حسرت و شادي دلِ آشفته در به در شده است خبر خوبِ تازه ام اين است: دوستم عازم سفر شده است
از همه عزیزانی که قدم در این مسیر نورانی دارند، برای ما جامانده ها التماس دعا داریم. اگر به اندازه ذره ای، این ناقابل و اعضای کانال در زندگی و فکر و خلوت معنویتان شریک بودیم، به رسم رفاقت التماس دعا😭🌷💔 الهی هیچ مسافری از رفیقاش جا نمونه
دلنوشته های یک طلبه
از همه عزیزانی که قدم در این مسیر نورانی دارند، برای ما جامانده ها التماس دعا داریم. اگر به اندازه
🌷دیوانه ترین حالت یک عشق زمانی است دلتنگ شوی، کاری ز دست تو نیاید 😭 خداییش قبول دارین؟ از ظهر همه دارن پیام خدافظی و حلالم کن میفرستن😭 اما من ... محمدم؛ یک جامونده😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌴 باید تصمیم خود آقا باشه! وگرنه بعدش برامون روزگار نمی‌ذاره!⛔️ 👈 اگه به فرض بذاریم جنگ بشه و به فرض محال، آقا پیروز بشه، دیگه فیل هم حریف آقا نمیشه! 🔹 انتشار مستند داستانی: ⛔️ چرا تو؟! ⛔️ למה אתה نیمه شب های پاییز ۹۸ 👇قسمت سی ام👇
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸مستند داستانی «چرا تو؟!»🔸 نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت سی ام» تا اینکه بعد از چند هفته، اخبار خوبی به گوشمون نمی خورد و .... بذارین اینجوری بگم: دو سه نفر از سران امنیتی، گزارشی را خدمت آقا آوردند که بر حسب وظیفه ای که داشتم، اونجا بودم و شنیدم. گزارش از این قرار بود که تعداد آماری دشمن چندان بیشتر از ما نیست اما وقتی به انواع آرایش و محورهای عملیاتی اونا دقت می کنیم به هیچ الگوریتمی از اشکال و هندسه جنگی نمی رسیم! آقا فرمودند: «اما شما نمی تونید مثل اونا عمل کنین و احساس می کنید ابتکار صحنه نبرد در محورهای مختلف دست دشمنه! آره؟» اونا جواب دادند: «دقیقاً... ما حکم بچّه های مهدکودکی هستیم که هم سردرگم شده و هم اگر نتونه زود کلاس و درس و مشق خودش را پیدا کنه، زمان و اعتبار و همه چیزشو از دست میده!» آقا که حسابی تو فکر بودند، دستی به محاسن مبارکشون کشیدند و فرمودند: «می فهمم! حق دارید!» همین جوری که اونا با هم حرف می زدند، پیامی برای حاجی ارسال کردم و کلیات محتوای جلسه را براش نوشتم. حاجی هم نوشت: «می دونم! عرصه سخت شده! هنوز شروع نشده اما سخت شده. فکرم قد نمیده. بذارین ببینیم آقا چه دستور میده!» آقا دستور دادند: «شما به استحکامات جبهه خودمون توجه کنید. بالاخره یه وجه مشترکی از مهندس تدافعی را بگیرید که هر زمان احساس کردیم باید رویه را عوض کنیم، هم برای حمله دست و پاگیرمون نباشه و هم برای دفاع به هرج و مرج نیفتیم.» عاقلانش هم همین بود و انگار نیروها فقط منتظر تأییدی از طرف آقا بودند که این روش را اتخاذ کنند. چون خیلی جوِّ جنگی و تهاجمی و تدافعی بر کلّ منطقه حاکم نبود. ما هم نباید کاری میکردیم که دشمن تحریک بشه و یا فکر کنه میخوایم در جنگ، پیش دستی کنیم. حتی آقا یه جمله ای گفت که صورت جلسه را عوض کرد. فرمودند: «خب شما که همه کارتون تعیین آرایش و پژوهش آینده عرصه نبرد نیست. قطعاً کار واجب تری هم دارید که تا اینجا و در این موقعیت تصمیم گرفتید بیایید با من حرف بزنید!» اونا که یه کم جا خوردند، تأیید کردند و سرشون انداختند پایین. وقتی آقا هم سرش انداخته پایین! اونا هم تأیید کردن و سرشون پایینه! ینی من توی اون جمع اضافیم. ینی خیلی محترمانه باید برم بیرون! منم که داشتم از فضولی میمردم، اما ادب و اطاعت از فرماندهی اجازه موندن در اون جمع نداد و رفتم بیرون. بیرون که رفتم، حاجی پیام داد و نوشت: «دیگه چه خبر؟!» نوشتم که بیرونم کردند و دلخورم. حاجی هم نوشت: «درست سر بزنگاه بیرونت کردند. عجب! پس بحثای داغ و مهمی یا اتفاق افتاده و یا داره رخ میده!» اون جلسه حدود دو ساعت طول کشید و منم هر چی نگا به ساعت می کردم لامصب عقربه هاش جلو نمی رفت! که یهو سر و کله حاجی پیدا شد. نشستیم حرف زدیم و از اینکه فردا می خواد بره خط و ممکنه که دو سه هفته کلاً نباشه و از این حرفها. تو همین حرفا بودیم که در باز شد و اون چند نفر اومدند بیرون و با ما و حاجی خوش و بش کردن و رفتند! آقا در حال آماده شدن برای نماز بودند که حاجی اجازه گرفت و با آقا و من وضو می گرفتیم و حرف می زدیم. خب نمی شد سؤال کنیم چه خبر؟ اینا چی می گفتن؟! تا اینکه خود آقا رو کرد به حاجی و گفت: «برای عصر جلسه هیئت اجرایی بگیرید و پشتیبانی و عقبه جنگ و جبهه را تقویت کنید. یه کم سریع تر اقدام کنید.» حاجی هم گفت چشم! بعدش آقا رو کرد به من و گفت: «تا مردم نرفتن برای نماز، فوراً هماهنگ کن که شورای ستاد بعد از نماز اینجا باشن. فقط شورای ستاد!» قشنگ مشخص بود که: زمان کم داریم؛ حتی ممکنه زمان را از دست داده باشیم؛ تهدید خیلی نزدیکه و حتی امکان رخ دادن تهدیدات بالاست؛ آقا نگرانه ... حتی ممکنه ناراضی هم باشن و ... خلاصه کنم: نتیجه جلسه حاجی و اینا این شد که به جای فرداش، همون روز رفتند خط!
نتیجه جلسه آقا با ستاد هم این شد که همه اعضای ستاد به طور رسمی وارد خطوط نبرد بشن و از نزدیک مدیریت کنند. گذشت و گذشت... تا دو هفته بعد! طرفین، حملات ایذایی را شروع کرده بودند و مدام همدیگه رو تست و تک و پاتک و ... می زدند. از طرفی هم اوضاع داخل، چندان جالب نبود و با وضعیت جنگ، قیمت ها که سرسام آور... بعضی اجناس هم قحط شده بود و بعضی سودجویان در انبارها احتکار کرده بودند برای سود بیشتر ... ارزش پول ملّی هم ساعت به ساعت در حال افول! توی هفته سوم بودیم که حاجی و چند نفر دیگه برای ارائه گزارش خدمت آقا رسیدند. حاجی گفت: «هر کاری می کنیم و نمی کنیم، متأسفانه جنگ شروع نمیشه! الان داریم سومین ماه رو تموم می کنیم و وارد چهارمین ماه میشیم که وضعیت همه نیروهای مسلح، فوق العاده است و همه تمرکز حکومت هم شده از بین بردن سایه جنگ اما حریف اصلاً تن به میدان نمیده!» یه نفر دیگه گفت: «ما واقعاً معطل شدیم و فقط داریم هزینه میدیم اما انگار نه انگار! تو پادگان های خودمون مونده بودیم خیالمون راحت نبود اما اینجوری هم به قول معروف، دو جون گرفتار شدیم!» آقا بعد از اینکه این حرفها را شنید فرمود: «خب اینا ینی سایه جنگ! وقتی بغل گوش کشوری سایه جنگ راه بندازند اما حمله نکنن، همش به خاطر ترسشون نیست. بنظرم از دو حال خارج نیست: یا منتظر دریافت پیام از عناصر داخلیشون هستند تا از طریق فشار داخل و خارج کار را یکسره کنند! و یا اینکه سایه جنگ را راه میندازن... وارد نبرد نمی شن... اما تا میتونن کار و عملیات روانی راه میندازن تا بعدش خودمون به اختیار و با فشار عوامل داخلیشون، تن به مذاکرات و انواع میزگفتگوها بدیم.» حاجی گفت: «آقا من همیشه از کوچیکی تا حالا از پایان غیرنظامی و دعواهای دیپلماتیک وحشت داشتم.» آقا هم فرمود: «من از همون اول که خبر عدم آرایش واحد دشمن را برام آوردند فهمیدم که اونا قصدشون در مرحله اول، پنجه به پنجه شدن نیست!» حاجی گفت: «پس جسارتاً چرا ستاد را خالی کردید؟ چرا همه شدن مدیر میدانی؟!» آقا فرمود: «عجله نکنید! بعداً متوجه میشید! اون بعداً خیلی دور نیست!» خب این حرف آقا چیزی نبود که دل آدم خوش و خوشحال بشه! معانی و پیام های خوبی هم نداشت! مونده بودیم چیکار کنیم؟ تا اینکه یه روز هر کاری کردم نتونستم حاجی را پیدا کنم! چند بار تماس گرفتم و یکی دو نفر را هم فرستادم دنبالش اما گفتند نیستند و رفتن مسافرت! منم حرص میخوردم و میگفتم: خدایا الان چه وقت مسافرت و این حرفهاست؟! حاجی وقت نشناس نبود! تا اینکه بعد از سه چهار روز پیداش شد. گفتم: کجا بودی؟ گفت: ماموریت بودم! گفتم: ستاد و فرماندهی آمارت نداشتند. این ینی ماموریت نبودی! راستشو بگو! اگه واقعا محرمت هستم بهم بگو کجا بودی؟ گفت: رفته بودم یه مدت واسه خودم باشم. نیاز به خلوت داشتم. گفتم: تو بدون خانواده جایی نمیرفتی! نکنه صیغه و بیوه و چیزی زیر سر داری کلک! گفت: دلت خوشه ها ... حالا اگه بر فنامون نمیدی، رفته بودم منطقه خودمون! خیلی وقت بود به داییام و نابرادریام سر نزده بودم! گفتم: خب از اول بگو! چرا مخفی میکنی ازم که دلم هزار راه بره؟ دیدیش؟ گفت: کی؟ صیغه و بیوه؟ خندم گرفت و گفتم: خودت به اون راه نزن! گفت: کی پس؟ گفتم: پیرمرده! فورا روش برگردوند و گفت: چه ربطی داره! حالا من یه چیزی گفتما! میگن جلوی بچه حرف نزن! گفتم: جذابه برام! بگو آره! چرا دوس نداری دربارش چیزی بگی؟ گفت: خیلی خب حالا ... یواش تر ... آره ... دیدمش ... با همون لباس مشکی بلندش و کلاه کوچیکش ... گفتم: فکر کنم فقط واسه همون رفته بودی! آره؟ گفت: آره یه جورایی ... وقتایی که فکرم آچمز میشه، میرم رفرشم میکنه و برمیگردم! گفتم: یه بارم ما رو ببر رفرش شیم برگردیم! گفت: حالا ... به وقتش! گفتم: حالا نتیجه! گفت: این جنگ به نفعمون نیست! آقا داره اشتباه میکنه! باید خودش جمعش کنه ... حرف از جنگ زده، یا باید پاش بایسته ... یا باید خودشم جمعش کنه! وحشت کردم! گفتم: این چه حرفیه؟ وسط معرکه وایسادیم و میخوای بری به آقا بگی بسه دیگه؟! مثل اینه که به یه پهلوون بگی کشتی نگیر و بیا بالا ... مگه میشه؟ دشمن هار تر نمیشه؟ گفت: نمیدونم. فقط همینو میدونم که منصرف کردنش از جنگ، کار من نیست ...یا باید خودش به این نتیجه برسه ... یا باید ... در هر حال نباید به اسم کسی تموم بشه. باید تصمیم خود آقا باشه. وگرنه بعدش روزگار برامون نمیذاره! فقط همینو بگم 👈 : اگه به فرض محال بذاریم جنگ بشه و به فرض محال، آقا پیروز بشه، دیگه فیل هم حریف آقا نمیشه! گفتم: اصلا چرا این حرفو میزنی؟ مگه خودت نمیگفتی باید جنگید و چشم فتنه رو درآورد و تمومش کرد؟ گفت: روزگاره ... آدما عوض میشن ... حالا نظرم اینه. فرمایشی دارین شما؟ من فقط هاج و واج نگاش کردم! ادامه دارد... @mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌴 انا لله و انا الیه راجعون!⛔️ 🔹 انتشار مستند داستانی: ⛔️ چرا تو؟! ⛔️ למה אתה نیمه شب های پاییز ۹۸ 👇قسمت سی و یکم👇
⛔️ تذکر ⛔️ لطفا به هیچ وجه در قید و و اشخاص و افراد . فقط با دقت هر چه تمام تر مطالعه کنید. حتی لطفا برگردید و دوباره از اولش مرور کنید. شک نکنید که نکات فراوانی برای شما روشن خواهد شد. قسمت ۳۱ تقدیم با احترام👇🌷