بسم الله الرحمن الرحیم
🔸مستند داستانی «چرا تو؟!»🔸
نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت سی و نهم»
حوالی عصر شد. هم خبری از اطاق آقا نشد و بیرون نیومدند و هم سران مذاکره اون طرف، داشتند به ساعتاشون نگا میکردند. کم کم پچ پچشون شروع شد و منتظر یه خبر مثبت یا منفی بودند.
متاسفانه خبر مجروح شدن عده ای از مردم که به جون هم افتاده بودند هم داشت به گوشمون میرسید و خوف این میرفت که با عدم توانایی مامورین در کنترل مردم، اوضاع بدتر بشه و به جنگ داخلی و شهری کشیده بشه.
تا اینکه دیدیم در باز شد و آقا از اطاقشون اومدند بیرون. تا چشم منتظر و نگران دوست و دشمن به آقا افتاد، همه صلوات فرستادند.
فقط همینو بگم که: آقا پذیرفته بودند!
پذیرفته بودند که جنگی نشه و مرزها امن بمونه و جان و مال و ناموس مردم حفظ بشه. پذیرفته بودند که دخالت ها مقطعی و محدود باشه و دشمن برای ما خط و نشون دراز مدت نکشه!
اما ...
آنچه دوست و دشمن در رسانه های داخلی و خارجی تفسیرش کردند و به گوش دنیا رسید این بود: «بالاخره رهبر جامعه پذیرفت که ادامه مقاومت بی معناست و کشور نیاز به تنفس مصنوعی داره و درهای کشور به روی بعضیا باز بشه و بتونن سفارت خونه بزنند! همچنین پذیرفت که باید با دنیا تعامل کرد و بقیه را به رسمیت شمرد حتی اگر از نظر دینی و سیاسی با هم اختلافات جدی داشته باشیم.»
و کلی چیزای دیگه که خودشون دلشون میخواست اتفاق بیفته اما از زبون آقا درست کردند و به اسم تحلیل از تصمیم تاریخی رهبری، به خورد حالِ مردم و آینده تاریخ دادند.
سیل مخالفت و موافقت از خود بیت شروع شد. دیگه شرم و حیاها هم یه کم کمرنگ تر شده بود و علنا حتی مخالفت ها در حضور آقا صورت میگرفت!
من خیلی با کسی کاری ندارم و اصل این جریان را به شرح احوالات حاجی میخوام معطوف کنم:
حاجی اما از اونایی نبود که بتونه بپذیره که همسنگرش که باهاش مجروح شد و جون و خون همدیگه رو یه روزایی سرِ همین مقاومت و آرمان ها نجات داده بودند، الان بشینه و بگه: باشه و میپذیرم و ...
به خاطر همین، حاجی از همون عصر تاریخی، دیگه با کسی حرف نزد و از بیت، بدون محافظ خارج شد و رفت خونه و در واقع، خونه نشین شد.
من که نمیدونستم دقیقا از چی ناراحته و چرا شده مثل برج زهر مار؟! اما گذاشتم آروم بشه. چون اشتباهه که فورا برم پیشش و نصیحت کسی کنم که حداقل سه چهار تا کلاس، عقل و شعورش از من و بابام بیشتر میرسید!
سه چهار شب بعدش که خیلی کم پیدا شده بود و همه میگفتن کجاست؟ و دیگه خیلی جای خالیش برای بقیه جای سوال شده بود، پاشدم با بابام رفتیم خونش.
بدون هماهنگی در زدیم. حتی محافظاش هم مرخص کرده بود و کسی در خونش نبود. تا دیدیدم خودش در باز کرد. ما را که دید، نتونست در را ببنده و سلام و علیکی کردیم و رفتیم داخل!
آثار ناراحتی و شکست در چهرش پیداش بود اما از اون جنس ناراحتی هایی که اگه حرف چپ و راست میزدم، سر خودمم بر باد میرفت و حریفش نمیشدم.
سه تامون ساکت بودیم. چایی آوردن و مختصر پذیرایی گذاشتند همونجا.
تا اینکه طبق معمول بابام سکوت را شکست و گفت: «چه خبر حاج آقا؟ کم پیدایین!»
حاجی که یه تسبیح تو دستش بود و نمیدونم چه ذکری میگفت، گفت: «خبرا پیش شما! الحمدلله برای شما که بد نشد! اینقدر خودت و دخترت نشستین زیر پای دومادتون که ...»
پدرم میخواست بگه: «نه حاجی ... اشتباه نکن ... ما کاره ای نبودیم ...»
که حاجی صداشو بلندتر کرد که نذاره بابام حرف بزنه و ادامه داد و گفت: «آره جون خودت! برین به کسی بگین که هم خودتو نشناسه و هم بچه هاتو! حرف من مگه چیه؟ من دلم برای این انقلاب میسوزه که از روز اولش با صبر و خون دل به اینجا رسیده! اون وقت از کسی بخوریم که به خاطر شجاعت و انقلابی گری که داره ... بهتره بگم که داشت ... تصمیمات تحت الجوّ بگیره و بشه همین آش شوری که داریم میبینیم! شماها فکر کردین دیگه کسی پشت سرش نماز میخونه؟ آمار شهر و کشور و حرف و حدیث مردم را بهش دادین؟ یا بازم مثل همیشه ترجیح میدین خودش بفهمه؟»
بابام و من هیچی نگفتیم و فقط نگاش کردیم!
اما بعد از مدتی من که دیگه از حرفاش حوصلم سر رفته بود گفتم: «مگه نگفتی نباید جنگ بشه؟ خب الان دیگه جنگ نمیشه! داستان چیه؟ یه جوری موضع بگیر ما هم بفهمیم!»
حاجی گفت: «تو نمیفهمی! بابات خیلی هم خوب میفهمه! خب الان جنگ نمیشه ... اما کاش میشد ... ما فکر نمیکردیم آقا بشینه و اصلا مذاکره کنه ... حالا مذاکره کرد، خیلی خب ... فکر نمیکردیم بذاره تو کاسه اونا ... فکر میکردیم اونا حریفش میشن و توپ میفته تو کاسه آقا ... اما از حالا به بعد، آقا میشینه و دستش میذاره روی هم تا به همه نشون بده طرف مقابلش قابل اعتماد نیست!»
خیلی عادی گفتم: «خب درستش هم همینه دیگه! الان تو داری از چی میسوزی؟»
حاجی که دیگه اعصابش خورد شده بود اما منم نمیتونستم از سوالم بگذرم و باید همون شب یه چیزایی بین هممون حل میشد، با داد و بیداد حرفایی زد که بعدها و شایدم چند قرن بعدش باید روشن میشد! حاجی گفت: «احمق! اینجوری آقا دیگه توپ هم حریفش نمیشه! آقا یا باید شهید میشد که نشد! یا باید همه چیز بیفته گردنش که نیفتاد! فقط حداکثرش اینه که بعدا همه بگن چرا مذاکره کرد؟ اما اینجوری که آقا موضع گرفت و شرط و شروط گذاشت، مثل حریفی که اینقدر زورش زیاده که رقبا رفتن باهاش لابی کردن که اصلا در مسابقه شرکت نکنه و روی تشک نیاد، سرشو بالا گرفته و رفته نشسته روی صندلی داورها و منتظره آتو بگیره و بگه من که گفتم اینا قابل اعتماد نیستن و نامردی میکنن و یه روده راست توی شکمشون نیست!
ما اینو نمیخواستیم. ما میخواستیم همه چیزو گردن بگیره! ما میخواستیم بعدا کسی اسم ما رو نبره و اسممون نذاره بی بصیرت و مردم کوفه و عبرت تاریخ!
دلمون میخواست بعدا بگن آقا همه چیزش مهیا بود و کم و کسری نداشت اما تن به مذاکره داد و همه دودش باید تو چشم خودش بره!
بفهم ... نفهم!»
بابام گفت: «خودتو ناراحت نکن! منم مثل تو ... خیلی عصبیم ... آقا هم تو کاسه دشمن گذاشت و هم تو کاسه ما! چیکارش کنیم؟ دیگه کاری هست که شده!
اگه ما دور و برش نباشیم، همین حالا به اندازه کافی داداشاش و قوم و خویشاش و اندک وفادارانش هستند که جای ما رو پر کنند! اینا خانواده ای هستند که کسی رو از در خونه و بیت و اطرافشون دور نمیکنن! پس اگه الان از دور و برش بریم کنار و مثل تو خونه نشین بشیم، بدتر میشه و همه چیز از دستمون کنده میشه! برنامت چیه؟ چیکار کنیم به نظرت؟»
حاجی ادامه داد: «من نمیدونم! این حرفا حالیم نیست. از شروط رهبریِ جامع الشرایط، شجاعت و تصمیم درست و قوه تشخیص سالم بود که به نظرم دیگه از ایشون سلب شده!»
ما تا اینو شنیدیم، دستمون گرفتیم جلوی دهنمون و هیس گفتیم! میدونستیم که این حرف از طرف حاجی اینقدر سنگینه و غیر قابل هضم، که بعدش امکان هر خطری وجود داره!
حاجی که مشخص بود فقط از روی عصبانیت نیست و داره اعتقاد دورنیش را به زبون میاره، با جملاتی ادامه داد که با ذره ذره و حرف به حرفش ستون فقرات نظام و انقلاب میتونست بلرزه: «این بابا دیگه صلاحیت رهبری نداره! برین به هر کسی هم دوس دارین بگین! اصلا برین به خودش بگین. من زیر آتش و تیکه تیکه شدن اون روزا نترسیدم ... چه برسه به الان که به مراتب، ترسم از مرگ و هر چیز دیگه ای کمتر شده!»
بابام خیلی آروم و متواضعانه و با احتیاط گفت: «اما حاجی جان این حرف، الان، خیلی تبعات داره و اوضاع را بدتر میکنه ها!»
حاجی گفت: «این تشخیص منه! مامور و مکلّف به تشخیص خودم هستم. شما هم به تکلیف خودتون عمل کنید. کسی که جلوتون نگرفته. اجازه هم ندارین جلوی منو بگیرین. وگرنه همینطور که از اون گذشتم، از شما هم میگذرم. مشرّف!»
با گفتن کلمه مشرّف، به صراحت عذرمونو خواست و ینی: پاشین برین گم شین و از جلوی چشمام دور شین!
ما هم پاشدیم. دیگه موندنمون جایز نبود.
وقتی میخواستیم کفشمونو بپوشیم و بریم، به بابام گفتم: «تا شما میری بیرون، من الان میام!»
برگشتم پیش حاجی!
نشستم و بهش گفتم: «من به امر خودت اومدم تو بیت و کارای بیت دست گرفتم. حالا هم دیگه به دردم نمیخوره اونجا بمونم.»
فورا گفت: «پاشو گمشو ترسو! هم به نعل میزنی و هم به میخ! تو که خوش به حالت شده. به اون چیزی که میخواستین رسیدین! میفهمی الان چی میشه؟ متوجهی با امضا کردن تفاهم نامه، حتی ممکنه بعدا عزیزتر بشه و بهش بگن مظلوم مقتدر؟!»
تو چشماش نگا کردم و گفتم: «بله که میدونم!»
با تعجب گفت: «پس اگه میدونی یا حداقل داری ادای فهمیده ها را درمیاری، کاری کن که عملا مقدمات اصلاح قانون اساسی فراهم بشه تا بتونیم رهبری را از مادام العمری بندازیم و حتی توان دخالت در اجرا هم نداشته باشه! چه برسه به عزل و نصب!»
آروم گفتم: «این چند روز یه کارایی کردیم اما بقیش باید تو هم باشی که بتونیم ادامه بدیم!»
با تعجب بیشتر گفت: «ینی چی؟! تو کی هستی؟»
بابام از پشت سرم صداش اومد که گفت: «ینی همین که شنیدی! بله ... یه سری حرفا هم زدیم ... اما طرفای گفتگومون روی تو حساسن و میگن باید تو هم باشی!»
چشم حاجی که به لب و چشم من و بابام دوخته شده بود، برای ثانیه هایی خشک شد!
بعد لب باز کرد و گفت: «شماها چه مرگتون شده؟ اصلا معلومه ...؟»
من گفتم: «ما که از اولش هم معلوم بود چمونه! صلاح نبود به روی همدیگه بیاریم. اما جسارتا خودت معلومه چه مرگته؟ چرا یهو وسط بازی زدی به چاک؟»
بابام گفت: «قطعا قصه ترس و عافیت طلبی نیست! قصه اینه که تو فکر کردی فقط خودت اهل زد و بند با اونایی!»
حاجی که داشت از تعجب میترکید، گفت: «آهان ... عجب ...»
من سری تکون دادم و گفتم: «بله ... پس چی خیال کردی؟»
حاجی با طعنه گفت: «سرتون به کجا بند و گرمه که من خبر ندارم؟!»
بابام سرشو برد جلو و گفت: «به همون جایی که قبل از گم شدن و بهتره بگم فرار فرمانده ستاد کل، با تو هم حرف زدن و برات تشریح کردن که اوضاع چطوریه و چی میشه و تکلیفت چیه؟»
حاجی فکر نمیکرد تا اینجاشو بدونیم. آب دهانش قورت داد و بازم نگامون کرد.
بابام گفت: «اگه قول بدی دست از بی منطقی و لجبازی عوامانه برداری و دیگه برای ما دو نفر فیلم بازی نکنی، با هم صحبت میکنیم! اما اگه بخوای واسه ما هم فیلم بازی کنی، دیگه میرم و پشت سرمم نگاه نمیکنم!»
ادامه دارد...
#چرا_تو
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
معنای حرکت حضرت زینب(س) در اربعین چه بود؟
رهبرانقلاب:
🔹حرکت زینب کبری نشان داد، نباید اجازه داد که انگیزههاى خباثت آلودى که قصد دارند مقاطع اثرگذار و مهم را از یادها ببرند، موفّق بشوند.
🔹حادثهى عاشوراى حسینى را هم ستمگران و ظالمان میخواستند نگذارند باقى بماند، زینب کبری (سلام الله علیها) نگذاشت.
🔹دو حرکت عمّهى ما - زینب کبری (علیهاالسّلام) - انجام داد: یک حرکت، حرکت اسارت بود به کوفه و شام و آن روشنگرىها و آن بیانات که مایهى افشاى حقایق شد؛ یک حرکت دیگر، آمدن به زیارت کربلا در اربعین بود؛ حالا اربعین اوّل یا دوّم یا هرچه.
🔹این حرکت به معناى این است که نباید اجازه داد که انگیزههاى خباثت آلودى که قصد دارند مقاطع عزیز و اثرگذار و مهم را از یادها ببرند، موفّق بشوند؛ البتّه موفّق هم نخواهند شد.
🔸تا ملّتها زندهاند، تا زبانهاى حقگو در کار است، تا دلهاى مؤمن داراى انگیزه هستند، نخواهند توانست این را به فراموشى بسپرند؛ همچنانکه نتوانستهاند.۹۳/۱۰/۱۷