eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
103.8هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
748 ویدیو
130 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌴شبی که پیرمرد آمد ... فرمانده رفت ... و من ماندم!⛔️ لطفا بسیاررر با دقت 🔹 انتشار مستند داستانی: ⛔️ چرا تو؟! ⛔️ למה אתה نیمه شب های پاییز ۹۸ 👇قسمت چهل👇
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸مستند داستانی «چرا تو؟!»🔸 نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت چهلم» اون روز نشستیم و با حاجی کاملاً و مفصل با هم حرف زدیم. باید مواضعمون روشن می شد و خیلی واضح با همدیگه طوری صحبت می کردیم که بدونیم کی چی کاره است و کی تا آخرش باهامونه و کی تا آخرش باهامون نیست؟ باید طوری با همدیگه صادقانه و شفاف صحبت می کردیم که بتونیم در ادامه کار، تکلیفمون روشن باشه و یه وقت خدایی نکرده همدیگر را سرکار نگذاریم. اون شب، علاوه بر شب سرنوشت ما سه نفر، یه جورایی شب سرنوشت جهان اسلام هم میتونست باشه و نباید به راحتی از کنارش عبور میکردیم. باید حالا که سر بحث باز شده بود، تا تهش میرفتیم. از همه اینا که بگذریم فهمیدم که حاجی خیلی به ما، یعنی به مواضع من و پدرم و ذهنیت و تفکر ما نزدیکه و با خودم فکر میکردم که شاید امضا کردن این پروتوکل توسط حضرت آقا باعث شده بود که ما همدیگر را پیدا کنیم و یه انسجام و وحدت بین ما شکل بگیره. اما اینم اشتباه بود. اصلا ربطی به آقا نداشت. چون آبشخور هممون یکی بود، ناخودآگاه به هم نزدیکتر شده بودیم و تصمیمات واحد میگرفتیم. فقط تا اون موقع رومون به هم باز نشده بود که دیگه همه پرده ها فرو ریخت و همدیگه رو شناختیم. نتیجه کلی اون جلسه این شد که ما یه بار دیگه با کسانی که قبلا به صورت غیر مستقیم باهاشون صحبت کرده بودیم وارد مذاکره بشیم و از نظرات جدیدشون مطلع بشیم و ببینیم که آیا هنوز هم سر مواضع قبلی در زمینه حمایت از ما هستند یا نیستند؟ و این که اگر معادلات را تغییر بدیم و وضعیت را به الگویی که خودمون تشخیص میدیم و به نفع مردممون هست پیش ببریم، آیا براشون قابل قبول هست و پشت ما هستند و یا میخوان حرف‌های دیگه ای مطرح کنند و به ماجراجویی ادامه بدهند؟ خب این مسئله برای ما و آینده جهان اسلام خیلی مهم بود و ما باید به یه جمع‌بندی میرسیدیم. علتش این بود که سه نفرمون و کلا هر کسی همفکر ماست، به خوبی میدونه که هیچ کشوری جزیره نیست و حتی اگرم جزیره باشه، نمیشه جزیره ای و بدون در نظر گرفتن حوادث حال و آینده اطراف و منطقه، دست به تغییرات بنیادی و کلی زد. حقیقتش اینه که ما تصمیم داشتیم تغییراتی به وجود بیاریم که دستخوشِ روحیاتِ رهبرِ حال و رهبران آینده انقلاب نشه. به نظر ما اگه مطابق با پازل جهانی و حداقل منطقه ای پیش میرفتیم، میتونستیم گزینه های بهتری هم انتخاب کنیم و همیشه مجبور نباشیم چشممون به کشف رهبر و امام جامعه باشه! بابام میگفت: «اگه پازلی میچیدیم که هر رهبری اومد سر کار، محبور باشه تو زمین خودمون بازی کنه و راهی بره که از قبل، شطرنچش رو چیدیم، دیگه تا مدت ها خیالمون راحته و دیگه دغدغه ای نداریم. اما اگه بخواد به رای و نظر خودش عمل بکنه و کاسه و کوزه ما رو به هم بریزه، باید از همین حالا به فکر مهارش باشیم. نه وقتی که مثل این یکی، مستقر شد و برو بیا پیدا کرد.» حاجی میگفت: «الان وقتشه! وقت همین چیزی که الان گفتی. گاهی بعضی تصمیمات هست که نباید رهبری بگیرند و اگه بخواد به اسم رهبری تموم بشه، تاریخ، هم رهبری را مقصر میدونه و هم ما که اطرافیان رهبر فعلی هستیم در ننگ های تاریخی سهیم خواهیم بود. به خاطر همین، ما میتونیم وارد عرصه هایی بشیم که به نفع کشور و انقلاب هست اما در دایره تصمیمات رهبری نیست و اصلا ایشون حتی مطلع هم نشن بهتره.» قرار شد که چند روز آینده در فضایی کاملا آرام با همدیگه صحبت کنیم و در یک ملاقات محرمانه با سفرای کشورهای درگیر با ما، استراژی دو طرف را به گفتگو بگذاریم. باید تاکید کنم که این اولین باری نبود که چنین اتفاقی داشت میفتاد و قبل از ما هم بودند کسانی که در موقعیت ما حتی با دشمن حربی سر میز مذاکره نشسته بودند و جوانب تصمیمات را سنجیده بودند. اینو گفتم که فکر نکنین مسبوق به سابقه نبوده و تخمی بوده که ما سه نفر گذاشتیم! وقتی که براشون پیام فرستادیم، قرار شد که پنجشنبه همون هفته در یکی از باغ های اطراف شهر که محل تمدد اعصاب بچه های خودمون با خانواده هاشون بود و منطقه محافظت شده محسوب میشد، دور همدیگر جمع بشیم. ولی ما سه نفر چون خیلی تو چشم بودیم، نمی تونستیم با هم شرکت کنیم و وارد باغ بشیم و باید یک یا دو نفرمون شرکت می‌کردیم و لااقل یک نفر من هم مواظب اوضاع و احوال بود تا کلاف ماجرا از دستمون در نره!
تا اینکه اتفاق غیر منتظره ای رخ داد... دقیقا یک روز قبل از اینکه بخوایم برای مذاکره به باغ بریم، مطلع شدم که حاجی را دستگیر کردند! نهادهای امنیتی خودمون، بنا به دلایلی که اون موقع برای ما نامعلوم بود اما بعدش فهمیدیم که برای توضیح درباره ایامی که غیبش زده بود و خونه نشین شده بود، حاجی را دستگیر کرده بودند و حتی ارتباط با حاجی برامون ناممکن بود. مونده بودیم چیکارکنیم؟ به پدرم اطلاع دادم و قرار شد که به طرف مذاکره بگیم که فعلاً صبر کنه و قرار ملاقاتمون کنسل باشه. بابام احتمال میداد که حتی ممکنه لو رفته باشیم و حتی احتمال دستگیری من و پدرم هم بود و باید یه طوری رفتار می کردیم که انگار هیچ اطلاعی نداریم و حتی از شما چه پنهون، نقشه عبور از حاجی هم کشیدیم. دو سه روز صبر کردیم. دیدیم که حاجی آزاد نشد. نه تنها حاجی آزاد نشد، بلکه ما هم دستگیر نشدیم! به خاطر همین جرات کردیم که باهاش به هر طریقی که هست ارتباط بگیریم تا هم تکلیف خودمون روشن بشه و هم تکلیف طرف مذاکره کننده. چون اونا پیام دادند که حتماً باید حاجی هم باشه و تیم ما باید سه جانبه بودنش را از دست نده! درک این همه اصرارشون مبنی بر حضور حاجی، برام دشوار بود و عصبیم میکرد. ینی ما سه نفر که در معادلات اجتماعی و داخلی پس از رهبری آقا بیشترین سهم را داشتیم باید حتما حضور داشته باشیم و حتی به یه نفر کمتر هم قانع نمیشدند! با اینکه افراد مهم تر و موثرتری هم بودند اما اونا بیشترین اعتمادشون به ما سه نفر بود و معتقد بودند زبان سیّاس سیاسی را نداریم و صریح تر و سریع تر به نتیجه میرسیم. ما واقعاً مونده بودیم که باید چیکار کنیم؟! از یه طرف دسترسی به حاجی نداشتیم و از طرف دیگه تقریباً تمام راه ها برای ارتباط با حاجی برای ما مسدود بود. تا این که آخرش مجبور شدیم خودمونو به آب و آتیش بزنیم و با کسانی ارتباط بگیریم که برامون ریسک داشت و معلوم نبود چشم و گوش های ما، موفق بشن ما را به درستی با اونا لینک بکنند و ضرورت نگرانی ما از وضعیت سلامتی حاجی را پای چیزای دیگه ننویسند! پدرم با دو سه نفر از دوستان قدیمی که داشت حرف زد و قرار شد که خیلی کوتاه در حد چند دقیقه بتونیم در یک شب، حوالی نیمه های شب با حاجی ارتباط بگیریم. امنیتی های دوست بابام گفتند دو سه شب دیگه باید بگذره که کارهای هماهنگی انجام بگیره از کد عدم هماهنگی خارج بشه. خلاصه بعد از سه چهار روز، یه شب بدون اطلاع قبلی اومدن دنبال ما و اطلاع دادند که میتونیم با حاجی ملاقات داشته باشیم. فورا من و پدرم، مثل تیری که از جای خودش خارج شده باشه به سرعت به سمت محلی رفتیم که حاجی در آنجا نگهداری میشد. وقتی وارد اون جا شدیم، دیدیم بر خلاف تصور ما حاجی حالش خیلی خوب بود. خیلی راحت بود و حتی وقتی مطمئن شدیم که شنود نمیشه و مزاحم نداریم، ازش پرسیدیم که چرا دستگیرش کردند؟ گفت که جای نگرانی نیست و باید شائبه قهر سیاسی من از بیت و تصمیم آقا به ذهن کسی خطور نمیکرد وگرنه ممکن بود زمینه برای خیانت و بیشتر شدن آشوب های داخلی و مقامات بیشتر بشه. سوال بعدی ما این بود که حالا تکلیف چیه و باید چه کار بکنیم؟ حاجی به ما جواب داد که تکلیف مذاکرات را خودتون روشن کنید. اگر گیر دادن و عدم حضور منو بهانه به هم زدن مذاکرات کردند، یه نشونی بهتون میدم که وقتی اون نشونی رو بهشون بدید متوجه میشن که از طرف من هستید و حرف شما را باور میکنند! اون نشونه اینه که بهشون بگید: «شبی که پیرمرد آمد ... فرمانده رفت ... و من ماندم» من و بابام که مثل دیوونه ها چشامون دربرابر کلمات حاجی هشت تا شده بود، فقط سر تکون میدادیم و به خودمون میگفتیم: چی داره میگه؟ ما کجا بودیم وقتی حاجی داشت راهی را میرفت که ما حتی جرات فکر کردن بهش نداشتیم؟! ادامه دارد... @mohamadrezahadadpour
حاج محسن فرهمندZiyarate Arbaeen_Haj Mohsen Farahmand.mp3
زمان: حجم: 6.7M
#حاج_محسن_فرهمند 🔳 زیارت اربعین... #اربعین...🏴
گودال بود و علقمه بود و شراره بود یک دشت، محو قیمت یک گوشواره بود روزی که کودکان حرم، زائرت شدند در موکب رقیه، فقط مشک پاره بود شد رهنمای زایر هر اربعین، عمود من هم عمود دیده ام اما نه این عمود! پیشانی عموی مرا خوب میشناخت در التهاب علقمه آن آهنین عمود آن روز زائران تو بر روی خارها... دلشوره ی رسیدن خیل سوارها.. دستم به آن ضریح گلویت نمیرسید دورت شلوغ بود...ولی نیزه دارها... 😭😭😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌴دشمنی که به خاطر تصمیمات طرف مقابلش دق بکنه، بیشتر از دوستان به عمق تصمیمات پی برده است !⛔️ لطفا بسیاررر با دقت 🔹 انتشار مستند داستانی: ⛔️ چرا تو؟! ⛔️ למה אתה نیمه شب های پاییز ۹۸ 👇قسمت چهل و یکم👇
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸مستند داستانی «چرا تو؟!»🔸 نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت چهل و یکم» من که عقلم به اندازه بابام و حاجی نمیرسید و متوجه نبودم دقیقا دارن چیکار میکنن اما اینقدر هم کودن نبودم که متوجه حساسیت اوضاع نشم و یا حاجی و بابام را خائن بالفطره بدونم. به اونا اعتقاد داشتم و میدونستم که باید تا سر حد جان، کمکشون کنم. به خاطر همین هر اطلاعاتی که میخواستند، از بیت براشون میبردم. چون میزان دسترسی من به اسناد ورودی و خروجی از بیت، نسبت به اون دو نفر بیشتر بود. بعدها خود حاجی با صراحت بهم گفت که دلیل انتخاب من به این سمت و حمایت از من در زمانی که حتی اشتباهات حرفه ای انجام میدادم و گذاشتن پای کم تجربگیم و... دقیقا برای سرمایه گذاری برای همچین روزایی بوده. به خاطر همین،نه تنها مدیونش بودم بلکه به نظرم کاملا راه درستی میرفت و همیشه نباید افرادی که سیبیل به سیبیل در جایگاه ها و جلسات سران و تریبون ها و رسانه ها میبینیم، همه کاره بدونیم. بلکه هستند و بودند و خواهند بود افرادی مثل ما سه نفر، که مدیریت پشت پرده سناریوهای دیگر هر نظام و هر انقلابی را دنبال و مهندسی میکردیم. بگذریم... با طرف مذاکره کننده، نشستیم و حرفامونو زدیم. حرفای اونا هم شنیدیم. اونا نگران بودند و فکر نمیکردند که حضرت آقا بپذیرن و شخصا امضا بکنند. میگفتن که سرانشون اعتماد به آقا ندارن و میگن لابد دارن پشت پرده سناریوی دیگه ای میچینن و نباید فکر کنیم که به همین راحتی همه چیز تموم میشه! خب ما تا جایی که میتونستیم بهشون اطمینان خاطر دادیم اما اونا ضمانت های اجرایی و محکمتری میخواستند. به همین تردیدهایی که داشتند، غیبت حاجی و خبر محرمانه حصرش هم اضافه کنین که حتی به ما هم شک داشته باشند و جلسه با نتایج مطلوبی تموم نشه. شاید فقط چند ساعت پس از برگشتن ما از اونجا گذشته بود که یه خبر جذاب، تیتر اول رسانه های دنیا قرار گرفت. اون خبر هم این بود که بالاترین مقام مسئول جبهه مقابل (که حتی متن امضا شده مذاکرات و معاهدات اونا با آقا را نوشته بود و یه جورایی سر تیم کل تیم مذاکره کننده اونا محسوب میشد اما معمولا حضور نداشت و دیگران را جای خودش میفرستاد) از دنیا رفته و جسم بی جانش پس از سه روز در ویلای شخصیش پیدا شده! خب این خبر که به گوش بابام و حاجی رسید، خیلی هم خوشحال نشدند. واسشون معمولی بود. با اینکه یکی از گنده ترین دشمنان سیاسیشون از دنیا رفته بود، اما خوشحالی نمیکردند! اونا معتقد بودند که دشمن از حالا به بعد، چندان قابل پیش بینی نیست چون ما همه استراتژیمون را بر اساس سلیقه و شناختی که از قوه عاقله اونا (ینی همون سر تیمشون) داشتیم طراحی کرده بودیم و مدتها باید بگذره که یکی رو معرفی کنن و تازه بخوایم باهاش آشنا بشیم و حرف همیدیگه رو بفهمیم و ... یه شب حاجی از بابام پرسید: «مگه این موقع مردنش بود که مُرد؟» بابام گفت: «نه بابا! مگه بچه شدی؟» حاجی گفت: «چی شده پس؟ ینی چی؟ ینی سرشو زیر آب کردن؟» بابام گفت: «نه ... از خودشون شنفتم که میگفتند از وقتی آقا این متن را امضا کرده بود، کل نقشه اون به هم خورد و دیگه جای مانور نداشت! اینقدر معادلاتش به هم خورده بود که سه روز وقت میگیره تا دوباره خودشو رفرش کنه وبرگرده سر کارش! که یهو بعد از سه روز میرن و میبینن که دق کرده و از دنیا رفته!» حاجی در حالی که خیلی تو فکر بود، گفت: «پس چرا ما دق نکردیم؟ آقا که نقشه های ما رو هم به هم زد! حس میکنم غیرت و درک و فهم اون دشمن، از ماها خیلی بیشتر بوده که تو هیچ جنگی کشته نشد اما در بازی سیاست با آقا دق کرد و بدن بی جانش رو پیدا کردند!» اینا که شنیدم، منم حالم گرفته شد. اولین باری بود که از مردن دشمن خوشحال نشده بودم و احساس سردرگمی میکردم. طرف مقابلمون هم فکر کنم همینو متوجه شده بود. چون کسی را انتخاب و معرفی نکرد و مدام ما را با فرستاده کاخ سفید (نه مقام مسئول) و بدون اختیارات تام و فاقد توانایی تصمیم سازی برای مذاکره با ما میفرستاد. خب... شاید دو سه هفته ای بود که حاجی آزاد شده بود. ینی اگه بخوام دقیق تر بگم، آزاد بود اما دیگه میتونست معمولی زندگی کنه و حتی میزان دسترسیش به اسناد دارای طبقه بندیش به حالت قبلی برگشته بود. یه روز حاجی و بابام با هم اومدن دفتر و گفتن کاری کن که همین امروز، بدون مزاحم، چهار نفری خدمت آقا برسیم. گفتم: چهارتایی؟ بابام گفت: آره. همشیرت هم هست! دیگه داشت جالبتر میشد. گفتم: چشم!
وقتی دیدارها و جلسات آقا تموم شد، بدون هیچ فوت وقت، اجازه گرفتم و چهارتایی خدمت آقا رسیدیم. وقتی نشستیم و دقایق حال و احوال و اینا گذشت، حاجی گزارشش را شروع کرد. اصلا معلوم نبود که مدتی نبوده و حتی اعتماد گذشته را به آقا نداره! خیلی راحت و حساب شده، نشست از وضعیت نیروهای مسلح و اوضاع معیشتی مردم و کمکی که گروه ها میتونن به مردم بکنن و ... با آقا صحبت کرد. تا اینکه رسید به اینجا: «بنظرم لازم باشه جهت هماهنگی بیشتر امنیتی و نظامی، با برخی مقامات دنیا برای بهره برداری بهتر از سفارت خانه هایی که داره تعدادشون خیلی زیادتر از گذشته میشه، مذاکره حضوری و دقیق تری انجام بدیم. اگه اجازه بدید ترتیب این مسئله را بدم و شخصا با سفر به کشورهاشون و مذاکرات با اونا به یه جمع بندی برسیم.» آقا خیلی عادی و صریح جواب داد: «لازم نیست. اونا که همین جا هستند. لزومی نداره به کشورهای اونا برین و اونجا هماهنگ کنین.» خب ما که توقع این همه صراحت در دادن جواب منفی از طرف آقا نداشتیم و حتی نقشه حضور حاج خانم هم در سفر مدنظر کشیده بودیم. حسابی تو ذوقمون خورد و حتی حاجی هم که این همه برنامه ریزی کرده بود واقعا موند چیکار بکنه؟! هر چی حاجی گفت و دلیل آورد، آقا دو تا چیز گذاشت روش و تحویل حاجی داد! جوری آقا دقیق و فوری جواب میداد و درباره این مسئله حضور ذهن داشت که ما فکر کردیم به آقا گرا دادن و آمار طرح حاجی، یه جایی لو رفته! خلاصه پذیرفته نشد و ما هم دست از پا درازتر برگشتیم. البته اینم بگم که بعدش حاج خانم هم با آقا صحبت کردند و وقتی خواهرم برای بابام تعریف میکرد، گفت که آقا بهش گفته: «خودتو جمع و جور کن! اصلا تو این چیزا وارد نشو! اگه نمیتونی قاطی این بحثا نشی، تا یه فکر جدی بکنم و جای زندگیتو عوض کنم!» اما هم من خواهرمو خوب میشناختم و هم بابام میدونست که دخترش به این راحتی ها کوتاه نمیاد و حتما پیگیر مسئله بیماریش خواهد بود و با دو تا توپ و تشر از رای خودش برنمیگرده. اینم بگم که من واقعا در جریان ملاقات های خواهرم با حاجی نبوده و نیستم اما میدونستم که در شرایطی که من حسابی درگیر رتق و فتق امور دفتر هستم، اونا دارن کل و جزء طرح حاجی را بررسی میکنن و شاید هم دلیل آوردن من به دفتر و این پست فوق حساس، یه جورایی ارتباط راحتتر مشورتی حاجی با خواهرم هم بوده و من خبر نداشتم. حاجی خیلی حساب شده عمل میکرد. هیچ وقت نمیتونستم اون همه باهوشی و نبوغ و محاسباتش را حدس بزنم و بابام که مثلا یکی از مهره های دنیا دیده پازل ها محسوب میشد، توی کار حاجی مونده بود و حس میکرد حالا حالاها باید شاگردی کنه! تا اینکه حاجی گفت: «حاج خانم باید پیگیر کارای درمان ناباروریشون و ارتباطشون با آقا باشند. عجیبه که آقا از همسر قبلیشون بچه دارند و شما هم در تیر و طایفتون زن عقیم و این چیزا نیست! پس نباید مشکل خاصی باشه و میشه با پیگیری اطباء داخل و خارج از کشور، زمینه زندگی بهتر اینا را فراهم کنیم.» بابام گفت: «واسه منم آبرو نمونده! مردم فکر میکنن که آقا و حاج خانم یه مشکلی دارن! نمیدونن که ... الکی حرف میزنن... باید مسئله رو هر جور شده حلش کنیم!» من که وسط اون همه بحثای حساس، از این حرفای خانوادگی گیرپاج کرده بودم، گفتم: «الان چی شده فکر بچه و مرکز ناباروی و درمان داخل و خارج و این حرفا افتادین؟» بابام یه نگاه به حاجی کرد و گفت: «ولش کن ... از کوچیکیشم همینطور بود ... خودشو میزد به اسکلی که بشینیم همه چیزو از اول براش تعریف کنیم ... شما به دل نگیر ...» ادامه دارد... @mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پس از کلی اصرار و التماس، مامانم از شهرستان موقتا آوردمش تهران تا چند روزی پیشمون باشه. التماسش کردم که نیت ده روز کنه و نمازشو شکسته نخونه! میگه: تهران جای خوبیه اما برای تهرونیا میگه: تهران بد نیست اما حیف که از جهرم دور ساختنش!😊 میگه: دلتنگت میشم اما باید بمونی همین جا ... تا دیشب ... دستشو گرفتم و گفتم: چقدر چروک شده؟! گفت: پیر شدم گفتم: پس چرا وقتی بهت میگم پیرزن اخم میکنی؟! گفت: چون کسی حق نداره به روی کسی بیاره که پیر شده! مخصوصا مادرش و همسرش! دستشو گرفتم و گفتم: مادر ! دستای من قشنگ تره یا دستای تو؟ تازه من مرد هستم و شما خانم هستی! خنده ای کرد و دیگه هیچی نگفت ... دوس داشتم بازم سر به سرش بذارم اما وقتی سکوت میکنه، خجالت میکشم ادامه بدم. 👈 شاید اگه راضی شد، مدتی که اینجاست، جملاتی از شوخی و جدی که بینمون رد و بدل میشه را براتون بگم☺️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا