بسم الله الرحمن الرحیم
🔸مستند داستانی «چرا تو؟!»🔸
نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت چهل و دوم»
(چند هفته بعد)
با باز شدن درهای دنیا به روی ما، اصل شرایط کشور و ملت، چندان تفاوت اساسی نکرد و بلکه روزگار معیشتی مردم، روز به روز سخت تر و حساس تر میشد. اما تقریبا همه انواع و اقسام دوست و دشمنانمون در این مدت تونسته بودن سفارت خانه ها و مراکز حمایت از منافعشون را راه بندازند.
مدتی میدیدم که حاجی با لباس نظامی تردد نمیکنه و برنامه کاریش هم عوض شده و با اینکه هنوز از ارکان نیروهای مسلح بود اما دیپلماتیک میپوشید و میگشت و رف و آمد میکرد. حتی ملاقاتاش هم به اندازه ای که با بیت و مراکز امنیتی ما باشه، با مراکز سیاسی و اقتصادی میبست.
من و پدرم وظیفه هماهنگی جلسات و ملاقاتاش داشتیم و به خاطر باوری که به راه و ذاتش داشتیم، پدرم کارای ملاقاتاش با رجال سیاسی داخلی و خارجی انجام میداد و منم در واقع واسطه ملاقاتاش با آقا و حاج خانم و بعضی اسناد مرتبطش داشتم.
تا اینکه یه شب حاجی دستور جلسه فوری با من و حاج خانم و بابام داد اما جلسه را تو خونه خودش گذاشت! معمولا حاجی تو خونه خودش جلسه نمیذاشت و اون شب، سرآغاز جلسات محرمانه ما تو خونه حاجی بود.
باید خیلی مراقب میبودیم و کسی از اون جلسات اطلاع پیدا نکنه. به خاطر همین، با پوشش و کاملا محرمانه، رفتیم خونه حاجی. زن و بچه هاش نبودند و اونا را فرستاده بود مسافرت و زیارت.
من و بابام را تعارف کرد به اندرونی منزلش اما حاج خانم را تا اطاق مخصوصی که ته خونش بود هدایت کرد. اطاق مجلل و شیک!
برای ما جای سوال بود که اگه زن و بچه حاجی نیستن و ما سه نفر اینجا شام میخوریم و حرف میزنیم، حاج خانم با کی هست و دراون اطاق با کی نشستن شام میخورن و حرف میزنن؟!
تا اینکه خود حاجی که فهمیده بود ما چقدر داریماز فضولی و کنجکاوی میمیریم، لبخندی زد و گفت: چیزی نیست ... نگران نباشید ... جلسه خواهران جداست ... ما این طرفیم و حاج خانم با دو سه نفر از مقامات خارجی که مایل به ملاقات با ایشون بودند در اون اطاق شام میخورن و حرف میزنند.
ما خیالمون راحت شد و نشستیم شام خوردیم.
بعدش در حال خوردن چایی و میوه بودیم و منتظر بودیم حاجی شروع کنه، اما حاجی شروع نمیکرد. تا اینکه خادمش اومد و گفت که مهمونتون رسیدند!
ما که فکر میکردیم فقط خودمونیم، تعجب کردیم و به حاجی نگا کردیم! حاجی بازم لبخندی زد و گفت: «نگران نباشید. یه بنده خداس که یه پیام آورده و مشکلی نداره!»
اون اومد داخل و از سر و شکلش پیدا بود که مسافر و در حد یه پیک هست. سلام کرد و حاجی بهش گفت بگو و اونم به جای اینکه کاغذ و یا فایلی را به حاجی بده، پیامشو به صورت شفاهی مطرح کرد!
پیامش این بود: «ما آمادگی لازم را داریم. اصل زحمت کار با شماست. تا همین جاش هم فقط ما برادریمونو ثابت کردیم و الان منتظر حرکت شما هستیم. ضمنا جلسه با بانو نباید ادامه داشته باشه و در همین یک جلسه، به یه جمع بندی برسید. تمام!»
حاجی سری تکون داد و دستی به صورت و محاسنش کشید و تو فکر بود. منم و بابامم فقط تعجب کرده بودیم و نمیدونستیم داره چی میشه و هر از گاهی، پلک میزدیم و آب دهانمون قورت میدادیم!
حاجی سکوت را شکست و رو کرد به خادمش و گفت: «از این آقا پذیرایی کنید ... تا جوابش آماده بشه!»
اون بنده خدا هم تشکر و خدافظی کرد و از لای در دیدم که نشست توی راهرو و خادم هم براش یه چایی غلیظ آورد و تعارفش کرد و اونم برداشت و شروع به خوردن کرد.
بعدش حواسم رفت پیش حاجی و بابام. بابام گفت: «داستان چیه؟»
حاجی گفت: «از روزی که مسیر انقلاب با امضای آقا عوض شد، فهمیدم که ما دو راه بیشتر نداریم: یا باید با خون و به هر قیمتی، انقلاب را به مسیر قبلیش برگردونیم و انقلاب جدیدی در خود انقلاب فعلی به وجود بیاریم و یا نه! باید درهمین شرایطی که هستیم در مفاهیم خودمون و شعارهای پیش رو تجدید نظر کنیم و بشیم هم رنگ دنیا! اینطوری نه خونی از دماغ کسی ریخته میشه و نه شرایطمون بدتر از این چیزی که هست میشه!»
من گفتم: «من خیلی وقته با تو رفیقم و خیلی خوب میشناسمت! بنظر نمیرسه راه دوم را انتخاب کنی. تو آدمی نیستی که مسیر عوض کنی و بخوای اهل التقاط و تجدید نظر باشی! درسته؟»
بابام در ادامه حرف من گفت: «من تردید دارم راه دوم را انتخاب کنی! اما برام جالبه که بیشتر و حتی یه کم بی پرده تر، با خارجی ها میشینی و میبندی! اینجوری برات گرون تموم نمیشه؟ بابا یه کم احتیاط بیشتری لحاظ کن.»
حاجی هیچی نمیگفت و فقط گاهی به چشمای من و گاهی هم به چشمای بابام زل میزد.
من گفتم: «فقط یه راه وجود داره که بشه این تناقض را رفع کرد! اما ... راهی است بس دشوار و خطرناک ... حدسم درسته؟»
حاجی بازم حرف نزد و فقط داشت عمیق نگام میکرد.
گفتم: «ریسکش بالاست ... اما ... نه ... حاجی بعیده شما ... اهل ...»
حاجی کم کم سکوت را شکست و گفت: «هممون میگفتیم که بعیده آقا امضا بکنه اما کرد ... اینقدر بعید بود که دشمن عاقل و درجه یکمون نتونست هضمش کنه و از این تصمیم و امضای آقا دق کرد و جنازش پیدا کردند ... ما در عصر چیزهای بعید داریم زندگی میکنیم ... اون چند روز که پیدام نبود و خونه نشین شده بودم، فهمیدم که در شرایطی که پیر و مرادت شرایط را به سمت بعید پیش میبره و اسمش میذاره چرخش و نرمش قهرمانانه، فقط باید بچه های انقلابی و اصیل، بعید رفتار کنند و قابل پیش بینی نباشند.»
بابام گفت: «لعنتی میگی چی تو کَلّت هست یا نه؟! ما که همه جوره باهاتیم ... دیگه با ما بعید و مرموز نباش!»
حاجی خیلی آرام و معمولی گفت: «پیر خرف! اگه قرار بود سرکارتون بذارم و یا بخوام از بهره اندک هوشی که دارین سواستفاده کنم، الان اینجا نبودین و در کل این مدت، دلخوشیم نبودید. پس دهنتو ببند و فقط فکر کن! فکر کن ببین چطوری میشه هم به مسیر اصلی انقلاب برگردیم ... و هم پیش چشمای ظاهر بین و کوته بین تاریخ، بدنام نشیم؟ و هم اجازه ندیم این آقا و آقای بعدی دور بردارند و همه چی توی مشتشون باشه؟!»
شب حساسی بود. از یه طرف دیگه، فکرم پیش حاج خانم بود. دوس داشتم بدونم اون طرف چه خبره که یهو یه فکر ترسناک افتاد به جونم!
سرمو برگردوندم به طرف در ... یه کم قد کشیدم که بتونم بیرونو ببینم ... اما با کمال تعجب، صحنه ای به چشمم خورد که خود به خود تپش قلبمو بالا برد. دیدم همون پیکی که پیام برای حاجی آورده بود، بعد ازخوردن چاییش، از صندلیش افتاده رو زمین!
یه اشاره ای با دستم به بیرون کردم و به حاجی نگا کردم. حاجی فهمید که منظورم چیه؟ گفت: «هزینه های راست کردن تیغ کجی است که دومادتون تو کاسه اسلام و مسلمین انداخته! همیشه هزینه رجال سیاسی، تو فاکتور عوام نوشته و حساب میشه! این بیچاره هم یکی از همون عوام!»
بابام هم فهمید و با تعجب، به استکان های چایی نگا کرد که ما دو تا چند لحظه پیش خورده بودیم. حاجی متوجه شد و خنده ای کرد و گفت: «نه ... نه ... فکر بد نکنین ... شما همه کس و کار من محسوب میشین ... عوام و صاحبِ فاکتورِ اشتهایِ دومادتون محسوب نمیشین.»
اون پیک بیچاره مُرد!
بهتره بگم: کشتنش!
به همین راحتی!
اسمشم گذاشتن: هزینه!
ادامه دارد...
#چرا_تو
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸مستند داستانی «چرا تو؟!»🔸
نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت چهل و سوم»
شب تعیین کننده ای بود. اینقدر که باید صفر و صد کار رو میچیدیم. خب وقتی حاجی دستور میده به اون راحتی سرِ پیکِ بیچاره و مادر مرده رو زیر آب کنند تا همه چیز سکرت بمونه، مشخصه که درباره زندگی و معیشت مردم بدبخت که نمیخواد تصمیم بگیره! میخواد حرفایی بزنه و تصمیماتی بگیریم که خیلی مهمه و سرنوشت ساز!
بابام گفت: «بالاخره نمیخوای بگی تکلیف چیه؟»
حاجی گفت: «چرا ... شما باید مطلع باشید. باید حمایت کنید. انقلاب به شما در ادامه اصلاح مسیرش نیاز داره. من و شما مثل مردم نیستیم که از خیلی چیزا مطلع نباشیم و هیجانی به ولایت و حکومت دینی وابسته باشیم. وابستگی ما از جنس مدیریت و تدبیر ملت و امتی هست که جان و مال و عِرض و ناموسش برای حداقل نیم قرن تو دستان ما هست و باید به مسیر درست و مصلحتش هدایتش کنیم. نه همه چیزو مرتبط با عالم غیب بدونیم و قدسی جلوه بدیم.
من هیچ اعتقادی به امامت و نصب الهی و این چیزا ندارم. ینی اگرم داشتم، دیگه ندارم. چون خوشم نمیاد. من دوس دارم همه رو نقد کنم. دوس دارم همه چیزو به وقتش به سوال و صُلّابه بکشم. اگه چاره ای داشتم، حتی امام معصوم را هم استیضاح میکردم و اساس مسئله امامت را به رفراندم میگذاشتم.
اگه هم بخوام مثل خودشون حرف بزنم، باید بگم که لباس عصمت و امامت و علم غیب و این چیزا خیلی لباس خاص و پیچیده ای هست که به نظرم حیفه که تو عالم سیاست، کثیف و آلوده بشه!
روز اول هم که رفتم خونه آقا و نشستم باهاش حرف زدم و ازش خواستم قبول کنه، خودتون بودین که! شاهد بودین که چی گفت! گفت [امامت امت یه مسئله است و اقبال مردم برای تشکیل حکومت دینی یه مسئله دیگه!] گفت [بیعت تو و همه اونایی که مثل تو پاشن بیان و بیعت کنند، نه کسی را امام میکنه و نه بیعت نکردنت کسی را از امامت میندازه!]
من خوشم نمیاد که بگیم اینا از طرف خدا هستند و دیگه حقشون هست که حکومت کنند و ما هم وظیفمونه که فرمان برداری اینا را بکنیم. برای من آیه اولوالامر و اطاعت نخونید...
نه! از این خبرا نیست. ما دنبال یکی میگشتیم که حرف همه از دهنش بیرون بیاد و در اصل، صرفا جمع کننده آراء همه باشه. نه اینکه فصل الخطاب بشه و حرف نهایی را بزنه و بگه این نظر الهی است و بقیه بهش بگن چشم!
من این فصل الخطاب بودن رو میشکنم. مگه ما دیوانه و یا کودکیم که نیاز به ولی و اولوالامر داشته باشیم؟ الان حتی اگه کسی بابای خودشم نخواد، میتونه بره یه گوشه بشینه و زندگیش کنه و بهش نگه چشم!
من این حرفا حالیم نیست. جوری هم این کارو میکنم که بعدا کسی نتونه بیاد در خونمون و بگه مرگ بر ضد ولایت و امامت!»
من و بابام فقط گوش میدادیم. نه تنها بدمون نمیومد، بلکه برامون شیرین هم بود!
حاجی ادامه داد و گفت: «از همون روز صلح با دشمن و اجازه آقا برای مذاکرات فهمیدم که صلاحیت رهبری، صلاحیت مادام العمری نمیتونه باشه! چرا که هزار تا مسئله ریز و درشت پیش میاد که همین اشتباه ایشون و مصالحه و مسامحه ای که به خرج داد، حالا حالاها دامنون گرفته و نمیشه بگیم به ما چه؟ اگه خدایی نکرده صد سال دیگه عمر کنن و همش امام مردم باشن و هر سال، دو تا ... نمیگیم ده تا ... فقط دو تا تصمیم خلاف نظر بقیه بگیرند، دیگه چیزی از جایگاه ما و نقش ما در تصمیم سازی باقی نمیمونه.»
بابام گفت: «چیکارش کنیم؟ کسی از علما و رجال و شخصیت ها و جریانات سیاسی و اجتماعی، نه توان تغییر قانون را دارن و نه حتی جسارت مطرح کردن عدم کفایت و اصلاح شرط مادام العمری و ده ها مسئله دیگه!»
حاجی گفت: «میدونم!»
بابام گفت: «به اضافه اینکه ایشون خیلی حواسش جمع هست و تصمیمات را فردی نمیگیره و با مشورت گسترده و کارشناسی، به کول همه میندازه و اصطلاحا تصمیم را به اسم سیستم، مطرح و تموم میکنن!»
حاجی بازم گفت: «اینم درسته!»
من گفتم: «اگه هم ما بخوایم چیزی مطرح کنیم و یا اقدام خاصی انجام بدیم، قطعا همونایی که غیبت چند روزه شما را، تمرد از تصمیمات و سیاست کلی نظام تلقی و حبستون کردند، ما را هم به جرم کودتا و دگراندیشی و وصله نچسب نظام بودن، معرفی و آویزون میکنند!»
حاجی بازم خیلی آرام و جدی گفت: «آفرین! کاملا درسته!»
من و بابام به هم نگا کردیم و گفتیم: «پس چی؟ این که همش شد احسنت و آفرین و درسته!»
حاجی پاشد و در را محکم تر بست و یه چرخی تو اطاق زد و به ما نزدیک تر نشست و گفت: «طرح عنوان عدم لیاقت و یا حذف رهبری اگه توسط گروه های داخلی، ولو رقبای سیاسی خودمون مطرح بشه، قطعا اوضاع را خطرناکتر میکنه و مطمئن باشید که منجر به جنگ شهری هم خواهد شد. چون اگر غیر از این بود و مطمئن بودم که این اتفاقات نمیفته، غیر مستقیم مینداختیم تو دهن یکی ازاحزاب و یا علما و بیوت مراجع و ... و خودمون مینشستیم کنار!
پس این راهش نیست ...
راهش اینه که بالاخره از «دشمن» ی که این همه نزدیکمون شده و تو خونمون منافع چشمگیر و غیر قابل اغماض داره و یه جورایی که گوشتش زیر دندونمون هست و بعدا نمیتونه زر زیادی بزنه، استفاده کنیم و اونم هزینه شهروندیش با ما را بپردازه!»
بابام گفت: «ینی طرح مسئله عدم لیاقت و یا حذف بیفته گردن دشمن! عالیه ... بسیار خوب ... خب با این پیامی هم که این پیک زبون بسته آورد، ظاهرا با اونا هم قبلا یه جورایی هماهنگ کردی و یا حرفی ندارن و یا نمیدونن براشون چه خوابی دیدی! درسته؟»
حاجی سرش را به نشان تایید تکون داد.
من گفتم: «خب حالا کدومش؟ عدم لیاقت یا حذف؟!»
حاجی گفت: «آخه پوفیوز! دشمن و سفرای ریز و درشتش، محلی از اعراب در قانون و شرع و بیوت مراجع و قانون و نهادهای مدنی و سیاسی و اجتماعی دارن که دم از عدم لیاقت بزنن و ملت هم تاییدشون کنن؟!
خب نه!
فرصتی هم نداریم که بگیم برن کارِ نرم انجام بدن تا در درازمدت نتیجه بده و رهبری از چشم ملت بیفته! چون ما به جایگاه رهبری برای کنترل جامعه نیاز داریم و نمیشه تخم لقی تو دهن مردم بشکونیم که بعدا ملت برامون شاخ بشن و دیگه چیزی از حیثیت جایگاه رهبری نمونه! درسته یا نه؟!»
آروم و با احتیاط سرمو آوردم جلوتر وگفتم: «پس فقط میمونه گزینه «حذف رهبری!» آره؟!!»
گفت: «برخلاف میل باطنیم و علاقه و ارادت شخصیم، آره متاسفانه!»
من و بابام ... با همه ی چیزی بودنمون ... اما بازم جا خوردیم و تا حدی هضمش برامون سنگین بود!
ولی حاجی ...
بعد از اینکه گفت آره، دیدیم فورا دستمالش از جیبش آورد بیرون و حالا گریه نکن و کی گریه بکن!!
جوری گریه میکرد و اشک میریخت که کفِ من و بابام برید و داشتیم از تعجب، شاخ کرگدن درمیاوردیم!
مونده بودیم چیکار کنیم؟!
حتی به فکرمون رسید که بنده خدا را دلداریش بدیم!
والا
از بس داشت خودشو میکشت!!
وسط اون همه اشک و زاری و دستمال و اخ و تف و فین، یهو یه نفس عمیق کشید و گفت: «انا لله و انا الیه راجعون!»
اینو گفت و بازم گریه ...
بازم اشک ...
بازم ناله ...
بازم اخ و تف ...
بازم فینای بلند و کشیده و پر ملات ...
ادامه دارد...
#چرا_تو
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
پــروردگارا . . .
در ثانیه های ناامیدی ، پاهایم ،
از حرکت میایستند ؛
دلم از خواستن تهی میشود ؛
اما دستانم باز هم به سمت توست . . .
خدای من . . .
تا تو را دارم و دلی که صدایت میزند ؛
نا امید نخواهم بود.
میدانم همیـن روزها مثل همیشه ،
نگاه مهربانت مرهم
خستگی هایم خواهد شد . . .
مهربان من...
می دانم که تو فراموشم نکرده ای ؛
همین روزها باز هم،
مات و مبهوت تمام نشانه هایت میشوم.
نشانه هایی که آرام می کنند دلم را . . .
خدایـا . . .
من صدایت می زنم چرا که
جز خودت هیچکس را
گره گشای مشکلاتم نمیدانم.
من "تو" را دارم و دلی که .
یقین دارد به بودنت . . .
یقینی که آرامم می کند :
یقین دارم خـدایم مرا رهـا نخواهد کرد💔
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸مستند داستانی «چرا تو؟!»🔸
نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت چهل و چهارم»
یکی دو روز گذشت. حاجی سفارش کرده بود که همه چیز و کارها را عادی پیش ببرید. اصلا رو خودتون نذارین که یه شب خونه من بودین و چه حرفا زده شد و چی دیدین و ...
اما یادمه که خودش هر جا مینشست و احساس میکرد که باهاش همفکر هستند، حرفای اون شب رو که به ما زد، با یه درصد قابل توجهی از لطافت، به بقیه هم میگفت!
البته بعضیا هم تحویلش نمیگرفتند و باهاش برخورد میکردند. حتی یادمه که چند نفری بودند که خیلی حالیشون بود و از آقا حمایت جانانه میکردند و جواب همه حرفهای حاجی را میدادند.
یادمه چند نفرشون به حاجی گفتند: «فکر نکن این حرفها جواب نداره. این حرفها مدت ها هست که داره از زبون این و اون به گوش بقیه میرسه و حتی ما میدونیم از کجا داره نشات میگیره؟
خوب یادت باشه که امامت و ولایت، بر خلاف تصور تو، دارای صفات و ویژگی های خاص و عالی هست که فقط خداوندی که در نهاد بندگانش قرار داده، تشخیص میده کدام بنده اش این اوصاف را داره؟ لذا نه با رای گیری میشه ولی خدا را تعیین کرد و نه با عدم اقبال عمومی میشه کسی را از ولایت الهی انداخت!
ثانیا طبق آیه قرآن، هر کسی غیر از ولی الله و یا ولی فقیه به بالاترین جایگاه سیاسی و یا اجتماعی برسه، علاوه بر اینکه ظالم و تابع هوای نفسش هست، بازم ظالم محسوب میشه! چون علنا این جایگاه را غصب کرده و هر غاصبی، ظالم می باشد.
ثالثا وقتی بحث از «صفات عالیه» امامت و رهبری جامعه شد، دیگه این مسئله از موضوع مادام العمری و این حرفها خارج میشه و «مادام الوصف» میشه! ینی تا زمانی که اوصاف مهم شرعی و قانونی با شخص رهبری باشه، اون فرد امام و ولی محسوب میشه! مگه سیستم شاهی و پادشاهی هست که هی میشینی و پامیشی و این خزعبلات رو تحویل مردم میدی؟!
رابعا این که گفتی مگه ما دیوانه و کودک هستیم که نیاز به قیّم داشته باشیم، معلوم میشه که از اساس و ریشه با امامت و ولایت مشکل داری! اتفاقا مجنون و کودک تکلیف ندارن که نیازمند به امام و راهنما داشته باشند! چرا جایگاه الهی امام و رهبر جامعه را تا سر حد یک مسئول پرورشگاه و رییس یک دارالمجانین پایین میاری؟ ما این همه نزاع و مشکلات بزرگ وپیچ های حساس تاریخی و ... داریم. آیا گذشتن از اینا و قوام جامعه، محتاج به یک رهبری دینی و الهی نیست؟ آیا میگنجه که بگیم خدا گفته مردم دیگه با شما کاری ندارم و برین واسه خودتون بچرین؟ آخه چرا اینقدر سطح فکرت پایینه؟!
خامسا و اما اینکه دوس داری همه رو نقد کنی و مدام حرف از رفراندم میزنی و میگی مردم باید خودشون تصمیم بگیرن، اولا مبنای دینی و شرعی رفراندم در مسائل به این مهمی کجاست؟ کجای شرع و دین و قرآن ما گفته که وقتی پای مسائل حساس و فوق حساس پیش میاد، یا ایها الذین آمنوا پاشید برید رفراندم کنین؟! کجا نوشته؟ از سنت رسول الله بوده؟ سنت امیرالمومنین بوده؟ کی گفته؟ ثانیا مگه اوصاف و تشخیص اوصاف ولایت الهی از صندوق رای مردم دراومده که توقع داری درباره تصمیمیات و تدابیر به این مهمی، از صندوق رای و رفراندم کمک بگیریم؟ پس دیگه چرا خدا ما را موظف به اطاعت از اولوالامر کرد؟ خب از همون اول میگفت پاشید برید رفراندم و رای گیری کنید! ثالثا خب اگه شما دوس داری حتی بر علیه امام معصوم هم راهپیمایی و اعتراض کنی و اگه دستت میرسید رهبری را هم استیضاح میکردی، یه حرف جداست اما چرا اینو به اسم مردم تمومش میکنی؟ چرا پای مردم رو وسط میکشی؟ کجا در تاریخ انبیا و اولیا دیدی که با یه مسئله حساس دینی و سیاسی، اینجوری برخورد کنند که شما داری تخم لق این مسئله رو در هر تریبونی و تا کم میاری، تو دهن مردم بیچاره خورد میکنی؟ شما اگه عرضه داری، برو به تکالیفت برس و واسه امام المسلمین خط و نشون نکش!
هممون میدونیم که تو با فصل الخطاب بودن رهبری و امام المسلمین مشکل داری! خب همه دنیا در مسائل مهمشون فصل الخطاب دارند. کسی رو دارن که حرف آخرو میزنه و بقیه هم میگن چشم! و هر کسی نگه چشم و یا در ادامه بزنه زیرش، باهاش برخورد میکنند! چرا توقع داری این جایگاه رو تا بله قربان گو شدن امام و رهبر جامعه پایین بیاری؟ مسئله امامت و ولایت، از بطن توحید و نبوت استفاده شده و تا زمینه اطاعت مردم توسط یک ولی و رهبر دینی فراهم نشه، اون همه اوامر و نواهی و حلال و حرام فردی و اجتماعی که باید فردای قیامت دربارش جواب بدیم، به زمین میمونه و انگار خدا الکی برای مردم تکلیف تعیین کرده! به نظرت خدا مردم رو به عبث تکلیف میکنه؟ پس کی میخواد احکام حدود و تعزیرات و حکومت و سایر مسائل معطل مونده رو جواب بده!
حاجی برو لطفا دیگه این حرفا رو نزن! نذار فکر کنیم از اولش هم اینجوری بودی و نفوذ کردی تا یه روز بتونی این حرفهای بی پایه و بی اساس رو به خورد مردم بدی!»