eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
103.7هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
748 ویدیو
130 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
این حرفها برای حاجی خیلی گرون و سخت تموم میشد و چون نمیتونست جواب این منطق قرآنی و اسلامی رو بده، ازشون با کینه فاصله میگرفت و جوابشون نمیداد! بگذریم ... من شاهد بودم که از اون شب، حاج خانم وقتی میخواست با هیئتی از بانوان خارجی دیدار و جلسه بذاره، دیگه خونه حاجی نمیرفتن و خونه بابام قرار مدار میذاشتن! به خاطر همین بابام هم کم پیدا شده بود و مرتب خونه بود و کارهای هماهنگی دیدارها و رفت و آمد خواهرم و بقیه را هماهنگ میکرد. منم میدیدم که آقا به کارهای روزمره و ملاقات ها و سخنرانی ها و دیدارهای عمومی و خصوصی و بقیه امورشون مشغول بودند. همه چیز علی الظاهر داشت به روال عادی میگذشت که موج وسیعی از طرف مطبوعات بر علیه آقا شروع شد و علنا آقا را به خاطر مواضعشون در مذاکرات و امضایی که کرده بودن، خیلی علنی و در افکار عمومی به چالش و نقد میکشیدند. خب در امور رسانه ای، وقتی اولین نفر و یا بهتره بگیم اولین موج علیه مسئله ای بلند شد، اگر جواب در خور داده نشه و یا نهادهای نظارتی به تکلیفشون به درستی عمل نکنند، موج های بعدی به صورت رگباری شروع میشه. اون وقته که دیگه هیچ موج شکنی نمیتونه جلوی امواجی که به یه طرف نشونه رفته بگیره و مهارشون کنه. مخصوصا اگر در موج های بعدی، افرادی سوار موج شده باشند که خودی باشن و در بین مردم و گروه های سیاسی، یک عمر به عنوان معتمد و ظاهرالصلاح اُمّت و ملت محسوب میشدند. معمولا ضربات اینا خیلی کاری تر از هزار تا دشمن حربی و خونی هست و آثار مخربش خیلی بیشتر از این حرفاست. اولش از چند تا سوال شروع شد: واقعا چرا مذاکره کردیم؟ چرا خودمونو در موضع انفعال قرار دادیم؟ چرا روی سرمایه عظیم مقاومت حساب نکردیم؟ و ... مرحله دوم شروع به ارائه حدس و گمان و احتمالات کردند: ینی ممکنه ترسیده باشه؟ ینی امکان داره از اولش در این انتخاب اشتباه کرده باشیم؟ شایدم شرایط جامع الشرایط بودن را از اول داشته اما الان و به تدریج از ایشون سلب شده که دارن از این دست تصمیمات میگیرن! مرحله بعد؛ مقایسه و تفاوت رهبر حاضر با رهبران پیشین هست. حتی خودمونیم، از اون بدتر اینه که بشینن تعارضات رفتارها و تصمیمات رهبری را با ظاهر آیات و روایات در بیارن و به اسم روشنگری و دفاع از کیان اسلام ناب، به خورد عده ای بدن که تمام بهره و فهم و ارادتشون به قرآن، ختم قرآن ماه رمضونشون هست و آخر شعور و درکشون نسبت به سنت، جمله «محمدیاش صلوات» باشه! مرحله بعد رسما توهینات آشکار شروع شد ... به آقا کلمات «گمراه» و «باعث و بانی سرشکستگی» و چیزای دیگه ای نسبت میدادن که حتی منم که تو خط حاجی بودم و انتقاداتی به آقا داشتم، روم نمیشه بگم و بهتره از خیر و شر گفتنش بگذریم. از یه طرف کسی نبود که جلوی اینا را بگیره و از طرف دیگه هم از طرف کسانی که باید دستور میدادن و یه کاری میکردند، دستور برخورد و جمع کردن این حرفا صادر نمیشد! خود آقا هم اگه حرفی میزد، میگفتن اگه قبول نداشت و وارد نمیدونست، جواب نمیداد ... اگه هم جواب نمیداد، میگفتن لابد خبر از کار خودش داره که سکوت کرده و هیچی نمیگه! نمیدونم از کجا شروع شد اما از هر جا و هر باند و ناحیه ای که بود خیلی قشنگ تونستن اجماع داخلی بر علیه آقا درست کنن و حتی کمترین اثر این سم پاشی، در تعطیلی نماز جماعت آقا و کمتر شدن متقاضیان دیدار و محدود شدن جلسات سران با آقا خودشو نشون داد. بازار بیت ایشون روز به روز از گرمی و حرارت روزهای اول کساد و کم رونق تر میشد و حتی پرسنل دفتر هم تا قدر قابل توجهی کاهش پیدا کرد. همه این چیزایی که من در این دو سه صفحه گفتم، در طول پنج شش سال اتفاق افتاد. ینی بحران ها بر علیه ایشون از دومین سال امامتشون شروع و تا حدود هشتمین سال امامتشون ادامه داشت. یا به عبارت ساده تر؛ از اون شبی که خونه حاجی نشستیم و حرف زدیم تا انجام سیر کل مراحلی که به قول حاجی، شخص امام به علاوه مقام امامت المسلمین از چشم بیفته، حداقل پنج شش سالی گذشت و من دقیق اطلاع نداشتم داره پشت پرده چه اتفاقاتی میفته؟ اما بولتن ها و اخبار محرمانه و غیر محرمانه، حاکی از همین چیزایی داشت که گفتم. تا جایی که در سال نهم و دهم امامتشون، به واسطه سنگ اندازی ها و کارشکنی ها و ضدّ تبلیغات رسانه ای که علیه ایشون شد، فرهنگ عمومی به طرفی رفت که از مقام امامت و ولی خدا بودن یک شخص، یک مقام تشریفاتی و زینت المجالسی در اذهان ترسیم کردند که حداکثر مردم برای اخلاق و درس اخلاق و چند تا مسئله شرعی دور و برشون جمع بشن! و نه یک کلمه بیشتر!
البته باید اینم بگم که من خبر از حاج خانم داشتم که مرتب دیدار و کلاس و ملاقات با شخصیت های درجه یک خارجی داشت و اینقدر به زبان اونا مسلط شده بود و حرفهای جدید و تحلیلات قشنگی ارائه میداد که آدم لذت میبرد. بنظرم تازه داشت جایگاه خودشو پیدا میکرد و حتی بی میل نبود که در معادلات و مناسبات هم ورود کنه و حرف بزنه و اظهار نظر کنه. تا جایی که حتی درباره محافظین هم حرفهایی داشت و خیلی حساب شده در امور بیت، به من مشورت میداد و به خاطر همین مشاوره های حاج خانم، کم کم بیت را خلوت و خلوت تر کردیم. اما ... حاجی را کم میدیدم. کلا شنیده بودم خیلی لباس نظامی نمیپوشه و به اندازه ای که مشغول کارهای سیاسی شده، در امور نظامی مستقیما وارد نمیشه. ارتباطش با ستاد حفظ کرده بود و هنوز سمت داشت اما نمیدونم شرایطو چطوری رقم زده بود و چی تو کلش میگذشت که در لباس دیپلمات ها ظاهر میشد. تا اینکه ... یه روز فرستاد دنبالم و گفت آماده باش که باید بریم جایی و دو سه تا دیدار مهم داریم. ادامه دارد... @mohamadrezahadadpour
حالتون چطوره؟☺️
#چرا_تو
محل عرضه کلیه آثار بنده در #تهران میدان انقلاب، ابتدای خیابان کارگر جنوبی، خ شهدای ژاندارمری پاساژ کوثر، طبقه همکف واحد ۱۵
جهت ارسال کلیه آثار با امکان ارسال رایگان برای سه کتاب به بالا، به سایت زیر مراجعه نمایید: Www.haddadpour.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌴همیشه حداقل پای یک زن در میان است!⛔️ 🔹 انتشار مستند داستانی: ⛔️ چرا تو؟! ⛔️ למה אתה نیمه شب های پاییز ۹۸ 👇قسمت چهل و پنجم👇
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸مستند داستانی «چرا تو؟!»🔸 نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت چهل و پنجم» تو راه ازش پرسیدم: «کجا داریم میریم؟» گفت: «دنبال یه دو تا گزینه حلال!» گفتم: «تا دیروز که دنبال یه دو تا لقمه حلال بودیم. گزینه حلال دیگه چه صیغه ای هست؟» گفت: «از همون شبی که با هم حرف زدیم تا حالا داره تقریبا هفت هشت سال میگذره. من از همون شب رفتم سراغ یه نفر که حس میکردم و مطئن بودم که تک گزینه جانشینی برای امامت جامعه هست و همه روی اون فرد به اجماع میرسن! وقتی رفتم نه تنها تحویلم نگرفت ... بلکه کلی هم عتاب و خطابم کرد و بنده خدا شروع کرد از وجنات و صفات و حالات و کرامات آقا برام گفت. نمیدونست که خودم نجات یافته دست و پنجه خودشم و نمیخواد واسه من از بزرگواری اون بگه!» گفتم: «خب؟ جالب شد!» گفت: «نه بابا ... کجاش جالب شد؟ اینش جالبه که تحویلم نگرفت؟ اینش جالبه که همه حساب کتابام بهم خورد؟ یا اینش جالبه که مجبور شدیم اول اجماع عمومی برای از چشم افتادن آقا به وجود بیاریم و همینجوریش تا ده سال طول کشید و هنوزم هیچ کاری نکردیم؟ کجاش جالبه!» گفتم: «خب الان داریم میریم کجا؟» گفت: «آهان ... داشتم میگفتم. ما مجبور شدیم این همه سال صبر کنیم تا سه تا اتفاق نیفته: اولیش اینه که حذف علنی باب نشه! دومیش اینه که رو در رو با مردم نشیم و خودشون به این برسن که تقصیرات گردن آقاست. سومیشم اینه که خب حالا آقا نه؟ کی بذاریم؟ خب بالاخره لباس ولایت دوخته شده و رسیده به دست ما! الان این آقا نه! باشه ... بدیم کی بپوشه؟!» گفتم: «درسته ... الان داریم میریم جایی که تست کنیم اندازه کسی هست یا نه؟» گفت: «نه حالا به این شدت! اما باید یه سری مسائل برای خودم روشن بشه و میخوام تو هم باشی که بعدا بگم چیکار کنی و اقدامات بعدی باید چی باشه؟ ضمنا حواستم به جزییات ملاقات باشه. چون بهتر از من به جزییات توجه داری.» ادامه دادیم و من همچنان ذهنم مشغول بود و میخواستم بدونم چه خبره؟! تا این که رسیدیم. باغ اختصاصی یکی از سفارت خانه های مهم و معروف که از دَم درش معلوم بود جلسه خفن هست و خبرای زیادی اونجاست و کلی اتفاق قراره رقم بخوره. اولین چیزی که نظرمو جلب کرد این بود که از دم در، تا حاجی را میدیدن، احترام میذاشتن و حتی یه بار هم ما را متوقف و بازرسی نکردن و خیلی شیک و مجلسی و با عزت و احترام وارد شدیم! مشخص بود که حاجی در بین اونا خیلی معروف و شناخته شده هست و سابقه حضور و جلسات با اونا داشته! دومین نکته دیدار که شاید مهم ترینش هم باشه این بود که یک خانم خیلی شیک و با ابهت خارجی، با کلی اعوان و انصار چند قدمی به استقبال حاجی اومد و سلام و خوش و بش و تعارف به نشستن و ... نشستن با اون خانم و جلسه ای که ترتیب داده بود با این جمله که به حاجی گفت کلی برام معنا و مفهوم خاصی پیدا کرد: «خیر مقدم میگم سردار!» کلمه «سردار» این برام خیلی جالب بود و اولین باری بود که میشنیدم یکی داره در یه جلسه رسمی و فوق محرمانه، به حاجی میگه: «سردار» اما من هنوز نمیدونستم اون خانمه کیه که اینقدر با کلاس و شخصیت هست؟! حس میکردم و تو این فکربودم که آشناست و یه جایی ممکنه دیده باشمش که خودش به من نگاه کرد و گفت: «وقتایی که به حاج خانم زحمت میدیم، شما هم خیلی تو زحمت میفتین و از این بابت از شما تشکر میکنیم! ضمنا بهتون بابت خواهر روشنفکر و دلسوز و زیرکی که دارین تبریک میگم. اصلا نیاز نیست پیش ایشون که هستیم، یه مطلب را دو بار تکرار کنیم و یا توضیح اضافه تری بدیم. خیلی خوب و زود به منظور، منتقل میشن و ارتباط میگیرن و اساتید ما در طول این چند سال، ایشون رو خیلی با استعداد و نخبه ارزیابی کردند.» تازه دوزاریم افتاد که اون کیه؟ اون سر تیم هیئت خارجی بود که اغلب اوقات، با حاج خانم دیدارهای مهم میذاشتن و ملاقات های طولانی با هم داشتن اما چون معمولا با پوشیه میومد و چهرش را نمیدیدم، تو اون لحظه نشناختمش! تازه فهمیدم اون موقع تا حالا چه خبر بوده و من ساده و هیچی نفهم، از چه چیزایی خبر نداشتم؟! جوّ جلسه خیلی سنگین و کلی بزرگتر از قد و قیافه من بود. به خاطر همین تا آخر جلسه سکوت کردم و طبق دستوری که حاجی بهم داده بود، فقط به جزییات توجه داشتم تا بعدا اگه ازم پرسید، بتونم جوابش بدم.
اون خانم بر عکس من که عجولم، از اجرای دقیق و با صبر و حوصله پروژه تشکر کرد! گفت: «تمام نگرانی ما این بوده که روابط و ملاقات ها و مفاد جلسات از طبقه بندی خودش خارج بشه. شما علاوه بر صبر و حوصله ای که به خرج دادید و مدیریتی که داشتید، قوی ترین و اثرگذارترین گروهی هستید که علیرغم نظامی بودن، در لباس و هیبت دیپلماتیک و تصمیم سازی های غیر خشن ظاهر شدید و الحمدلله تونستین هم درست مهره چینی کنین و هم اهداف بلندی که به نفع همه هست و سر سازگاری با بنیادگرایی نداره، دنبال کنیم. متاسفانه گروه های دیگه خیلی ضعیف وارد شدند و به درایت شما عمل نکردند.» حاجی گفت: «تشکر میکنم. هم از حمایت ها و هم اعتمادی که کردید و هم صداقتی که در اتخاذ تدابیر منطقه و جهان اسلام دارید.» اون زن، اولش کلی از شرایط حساس منطقه و نجات اسلام و مصالح مسلمین و ... حرف زد و چندین آیه و حدیث تحویلمون داد ... بعدش از آقا و ضربات مهلکی که به مردمش و اسلام و تاریخ وارد کرده و سر جنگ طلب داره و این چیزا کلی حرف بارمون کرد ... اما در کل با حاجی با اسم «سردار» کلی حرف زد و حاجی هم بهش تحلیل ارائه میداد و حرفای همدیگه رو تکمیل میکردند! حرفاشون کاملا بر هم منطبق بود و ذره ای مو نمیزد! من واقعا مونده بودم و داشتم هنگ میکردم. نمیدونستم الان حاجی داره از اینا استفاده خودشو میکنه و طبق طرح اون شب، قراره پروژه حذف با عوامل خارجی انجام بگیره؟ یا حاجی مهره این زنه است و همه کاره روزگار، همین خانم جا افتاده و خارجی و باکلاسی هست که الان روبروم نشسته؟! مونده بودم و اون لحظه هم نمیشد حرفی زد! ادامه دارد... @mohamadrezahadadpour
هدایت شده از یک فنجان تامل
دیروز پریروز دادگاه یک پسرک هفده ساله بود. این بنده‌خدا چند ماه پیش، از خواب بیدار می‌شود و حس می‌کند دیگر تحمل این زندگی کوفتی را ندارد. حالا یا شکست عشقی خورده‌بود یا هر درد بی‌درمان دیگری که داشت، انقدر احساس بیچارگی و بدبختی کرد که تفنگ پدرش را برداشت و یک گلوله هم چپاند تویش و راهی مدرسه شد. شاهدها می‌گفتند که اول می‌خواست بقیه را بکشد، ولی بعد که یادش آمد یک فشنگ بیشتر ندارد احساس کرد کار عاقلانه این است که خودش را بکشد. آخر سر ولی بدون اینکه خون از دماغ کسی راه بیفتد قضیه ختم به خیر شد. دیروز پریروز آدمهای توی دادگاه می‌خواستند سر در بیاورند که چطوری این آدمِ بی‌اعصاب، بی خیال شلیک کردن همان یک دانه گلوله‌اش شد. فیلمهای مداربسته‌ی مدرسه را که دیدند، قاضی و متهم و شاهد و وکیل و نگهبان دادگاه از دیدن اتفاقی که افتاده بود شاخ در آوردند. بعد ماجرا را برای خبرنگارها تعریف کردند و آنها هم شاخ در آورند. خبرنگارها هم قضیه را برای مردم تعریف کردند و بخش قابل توجهی از مردم (از جمله خود من) همه با هم به صورت گروهی شاخ در آوردیم. دوربین مداربسته یک لحظه‌ی نفسگیر را نشان می‌داد که پسرکِ بی‌اعصاب و آقای "مربی" چشم توی چشم می‌شوند. مربی انگار نه انگار که این چیزی که دست پسرک است اسمش تفنگ باشد، پسرک را در آغوش می‌گیرد. مثل آدمی که بعد از صد سال توی یک عصر بارانی پاییزی معشوقش را کنار برج ایفل ببیند، با همان میزان عشق. بعد توی فیلم یک نفر با ترس و لرز می‌آید و تفنگ را می‌قاپد و فورا هم در می‌رود. مربی ولی انگار هنوز پسرک را سیر بغل نکرده. با اینکه دیگر تفنگی هم در کار نیست ولی مربی آغوشش را تنگ‌تر می کند. صحنه که اولش شبیه فیلمهای جنایی بود یکهو می‌شود مثل سکانسهای فیلم تایتانیک قبل از برخورد کشتی با کوه یخ. بالاخره پسرک هم چشمش را می‌بندد و مربی را بغل می‌کند. جَک و رُز همینطوری که توی آغوش هم هستند، مظلوم و غریبانه قدم برمی‌دارند و یواش‌یواش از توی کادر خارج می‌شوند. دیروز مربی آمده بود جلوی دوربین و از معجزه‌ی "بغل کردن‌" می‌گفت. حرفش حرف حساب بود. آغوشی که به روی آدمها باز می‌شود واقعا هم پیغام امنیت است، پیام صلح. پرچم سفیدی که توی باد تکان می‌خورد و آدم می‌تواند با خیال راحت تفنگ را رها کند و یک دل سیر گریه. جان مطلب را حامد ابراهیم‌پور گفت، آنجایی که گفت: بغلم کن... که جهان کوچک و غمگین نشود بغلم کن... که خدا دورتر از این نشود.. 👤مهدی معارف @yekfenjantaamol
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا